۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

اجازه بی اجازه

آبی دریا قدغن
شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهی قدغن
با هم و تنها قدغن
برای عشق تازه
اجازه بی اجازه
برای عشق تازه
اجازه بی اجازه

پچ پچ و نجوا قدغن
رقص سایه‌ها قدغن
كشف بوسه ی بی هوا
به وقت رویا غدقن
برای خواب تازه
اجازه بی اجازه
برای خواب تازه
اجازه بی اجازه

در این غربت خانگی
بگو هرچی باید بگی
غزل بگو به سادگی
بگو زنده باد زندگی
بگو زنده باد زندگی
برای شعر تازه
اجازه بی اجازه
برای شعر تازه
اجازه بی اجازه

از تو نوشتن قدغن
گلایه كردن قدغن
عطر خوش زن قدغن
توقدغن من قدغن
برای روز تازه
اجازه بی اجازه
برای روز تازه
اجازه بی اجازه

آبی دریا قدغن
شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهی قدغن
با هم و تنها قدغن
برای عشق تازه
اجازه بی اجازه
برای عشق تازه
اجازه بی اجازه

در این غربت خانگی
بگو هرچی باید بگی
غزل بگو به سادگی
بگو زنده باد زندگی
بگو زنده باد زندگی
برای شعر تازه
اجازه بی اجازه
برای شعر تازه
اجازه بی اجازه

از تو نوشتن قدغن
گلایه كردن قدغن
عطر خوش زن قدغن
تو قدغن من قدغن
برای روز تازه
اجازه بی اجازه
برای روز تازه
اجازه بی اجازه
-----
شهیار قنبری -------

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

امروز داشتم فکر میکردم که کارم تمام زندگیم رو بلعیده! صبح میرم و عصر میام خونه، کوله لپ تاپمو میذارم خونه و بعد کوله قرمزمو بر میدارم و با عجله میرم کلاس...ساعت 9:15 شب که میرسم خونه دیگه خسته خستم! یه دوش میگیرم و بعد بازم پشت کامپیوترم هستم ....
حتی دیگه وقت نمی کنم تلوزیون تماشا کنم یا کتاب بخونم و یا خونمو مرتب کنم!
تعطیلی 2 هفته ای ژانویه رو میخوام فقظ خونه باشم...کارهای عقب موندمو انجام بدم...امروز به این نتیجه رسیدم که باید برای شرایط الانم یه برنامه ریزی داشته باشم تا بتونم به کارام برسم...حداقل کتابی رو که خریدم رو بخونم! این کلاسهای فوق برنامه حسابی وقتمو گرفته!
سال جدید یه تغییراتی میخوام توش بدم و سه شنبه عصرمو آزاد کنم.
ورزش رو هم دیگه نگو، هر از گاهی 20 دقیقه دوچرخه میرم! همین!
تو ایران آخر هفته ها برام خیلی مزه نداشت ولی اینجا از همون اول هفته شروع به شمردن میکنم تا به آخر هفته برسم! آخر هفته ها رو خیلی دوست دارم، حیف که زود تموم میشه!
آدم حواسش نباشه زندگی همین جوری از دستش در میره و یهو چشم باز میکنی میبینی که عمرت به آموختن گذشته و بس!
انگار که زندگیهامون پر از استرس و نگرانی شده و هر کاری میکنیم ازشون خلاصی نداریم!
دوست داشتم توی یه باغی بودم با یه اتاق کوچیکی توش و یه چشمه ای کنارش...نه آب صاف شده میخواستم و نه برق! نه تلفن و نه کامپیوتر! نه کار میکردم و نه کلاس میرفتم! درست مثل آدم و حوا! من بودم و باغ و چشمه! و آفتابی که مرا گرم کند و شرابی که مرا نخورده مست کند!

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

ناظم حکمت

من اگر یک بار دیگر خود را باز می یا فتم

نمی گویم که اگر آب حیات می خوردم

اگر دیگر بار ، درها گشوده می شد

و من دوباره به این سرا ، پا می نهادم

درست همین گونه زندگی می کردم

غرق خون

درست همین گونه ، در عشق و جنون

من اگر یک بار دیگر خود را باز می یافتم ... !!!


<ناظم حکمت>

باده تلخ غمت هركه نوشد، كنج غم را كي به شادي مي فروشد

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

حس زنده بودن!

هیچ چیز مانند نوشتن نمی تواند مرا آرام کند. خوشحالم که هنوز چشمانم بقدری روشن است که در تاریکی هم قادر به تشخیص کلمات است و دستانم اینقدر قدرتمند است که میتوانم بنویسم. و این نوشتن مانند مرهمی است بر زخمهای کوچکی در قلبم که هر از گاهی سر باز می کنند.
آنهایی که همیشه از دنیای مدرن و زندگی پر هیاهوی ماشینی در فرار بوده اند، و همیشه در تخیلاتشان گریزی به دنیای کوچک و ساده خود داشته اند، میدانند که این دنیای ساده و بی هیاهو در واقعیت وجود ندارد و ما ناگزیریم که با خوبی ها و بدیهای دنیای مدرن آشنا شده و بپذیریم. باید که آرمانمان را فدای واقیت کنیم و این چه سخت است برایمان! روحمان مقاومتی عجیب برای این فدا شدن نشان می دهد! اما ما می توانیم!
گذشت زمان، مناظر بیشتر و پیچیده تری از دنیای اطرافمان را آشکار می کند و بیش از پیش واقعیت ها را نشان میدهد و ما به این می اندیشیم که تغییر این دنیای بزرگ عملا غیر ممکن است! آنچه که باید تغییر کند ما هستیم! تا زنده بمانیم! تا زنده بودن خود را حس کنیم!
روح سرکشمان باید در این دنیای متمدن رام شود تا ما نیز آن کنیم که لازمه این زندگی مدرن است.

عقل و تیزهوشی، سیاست و پیچیدگی، دوستی های گسترده و نهایتا خود پرستی، کار و پول و همینطور جنگ، پیروزی و شکست جزئی از زندگی مدرن هستند که باید آنها را پذیرفت. برای زندگی در این دنیای متمدن پر از اجزاء پیچیده، باید قلبی بزرگ و سخت داشت تا بتوان این اجزاء سخت را در آن جای داد. تا بتوان قلب را برای زندگی کردن زنده نگه داشت.
و اینک زندگی ساده باشد یا مدرن، سخت باشد یا نرم، پر هیاهو باشد یا آرام، زیبا باشد یا زشت، آسان باشد یا پیچیده، مهم نیست! آنچه که مهم است این است که ما می خواهیم زنده باشیم و زندگی کنیم!

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

"میان اهل دل جز دل نگنجد"!

امروز بعد از یه ماهی فاصله دوباره دوچرخه سواری کردم. طولانی ترین مسیر (و تنها مسیری که بلدم:-)) رو برای رفتن به کلاس با دوچرخه انتخاب کردم. از کنار رودخونه رد شدم و از مسیر خونه قبلیم رفتم...ولی مرغابی هایی که همیشه میدیدم دیگه اونجا نبودن...فکر کنم هوا دیگه خیلی سرد شده...دیدن ساختمانهای قدیمی مرکز شهر برام لذت بخش بود. چون دوچرخم رو تازه از تعمیرگاه گرفته بودم و هر دو چراغش هم کار می کردن دیگه نگرانی از جریمه سنگین پلیس هم نداشتم و این به من جرات داده بود که سریعتر هم برم. با وجود اینکه باد شدیدی بود ولی برام بسیار لذت بخش بود که بعد از یه ماه یه تکونی به خودم دادم و ورزش کردم. حالا اگه سرما هم بخورم می ارزه:-) البته بدون پنیسیلین!
امروز با میکه هم کلی صحبت کردیم و بهش گفتم که بعد از کنسرت دیروز چه حس خوبی داشتم و چقدر از استرس و نگرانی روزانه خالی شدم و فکر نمیکردم که میکه اینقده از شنیدن این حرف خوشحال بشه. بهم گفت که لیلا تو با گفتن این حرف روز منو ساختی و من خستگیم در رفت...
بعضی وقتها ما آدما یادمون میره از هم تشکر کنیم و یا از گفتن صادقانه احساسمون در هراسیم که مبادا یکی ازش سوء استفاده کنه...چیزی که پائولو کوئیلو تو کتاب کیمیاگرش می خواد بما بگه! چیزی که ما فراموش کردیم.
فراموش کردیم که جهان به شادمانی ما احتیاج داره و ما از گفتن شادیهامون نباید بترسیم.
برای میکه یک هدیه خیلی کوچیکی بردم و نمی دونستم که چقدر به اون هدیه احتیاج داشته...نه هدیه، بلکه به اینکه کسی بگه که ما دیدیم که تو دیروز چقدر زحمت کشیدی...و مطمئنم که بقیه هم بهش گقتن! چون امروز تو چشماش دیدم که خیلی خسته بود ولی شاد بود...شاد!

با میکه در مورد چیزهای دیگه هم صحبت کردیم، میکه تجربیات زیادی داره و به درون آدما توجه میکنه...هم صحبتی باهاش بهم اعتماد به نفس داد..نگرانی و ترس من از راهی که انتخاب کردم رو کم کرد...چقدر بعضی وقتها ما به هم صحبتی با یه بزرگتر احتیاج داریم!
حرفهای قشنگی زد، گقت که ما میتونیم با قلبمون برای همیشه زندگی کنیم و زنده بمونیم! گفت که سن آدما به سال نیست، بلکه به تجربه و فهم و شعورشونه، گفت که امیدواره که ما بتونیم یه روز تو زندگیمون، تلفیقی از Mind, Heart و Body رو پیدا کنیم و از دستش ندیم، همون چیزی که مردم آفریقایی هنوز تو زندگیشون و تو فرهنگشون اون رو نگه داشتن!
از همه مهتر اینکه امروز اولین مشق سولو رو گرفتم: Toglietemi la vita ancor ,1660-1725
خوب دیگه روز خوبی بود...:-) فردا هم که مطمئنم کلا روز خوبی خواهد بود!

دوچرخم تعمیر شده، جارو برقیم درست شده، اینترنتم فردا صبح قراره درست بشه، تلفنم نو شده و خونم هم تمیز شده! خوش بحال خودم!
از غم دیروز تا شادی امروز چقدر فاصله بود...و من در شگفتم که با چه نیرویی این فاصله رو طی کردم!

سمن بویان! Enjoy it!


و نگوئیم که شب چیز بدی است! Listen here!


۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

امشب غمگینم!
آنچنان که فقط آغوش مادرم و محبت خالصانه او می تواند آرامم کند!
امروز ساعتها صدای عزیزانم را شنیده ام و دوباره هوای ایران کرده ام!
چقدر دلم برایشان تنگ شده است...
اینک میدانم که خانواده تنها پناهگاه امن انسان است! تنها جایی است که با وجود خطاهای بسیار، باز هم می توانی به آغوششان پناه ببری و مواخذه نشوی. دوست داشتنشان بی واسطه و بی توقع است. اینجا در این غربت سرد بیش از پیش ارزش این نعمت را میدانم!
براستی نمی دانم چه شرایطی اینجا حاکم است که از همه ما انسانهای خود خواه بار آورده است...مدام از هم ایراد میگیریم و درپس خنده های ملیحی که به هم تحویل می دهیم هرگز همدیگر را قبول نداریم. بیش از اندازه به فکر منافع شخصی هستیم! همدیگر را با انتقادهای پی در پی خسته میکنیم! اینقدر که گاهی فکر میکنم باید در این جمعیت پریشان، گم شد!
اینجا ترس مثل خوره به جان همه ما افتاده است و دیگر نمی توانیم به هم اعتماد کنیم. دوست داریم هر آنچه که می کنیم و هر آنچه که می اندیشیم مخفی باشد و برای این مخفی نگه داشتن نیروی بس فوق العاده ای را باید هزینه کنیم!
آه که خسته ام از این بازی دو گانه! دلم می خواهد رها باشم...رها ازهرفکری...هر فکری که مرا نگران می کند!
گاهی به این جمله ایمان می آورم که یاد خدا آرام بخش دلهاست اگر چه موجب تمسخر روشنفکرانی در اطرافم می شود! و اگر چه خدا دیگر در این جامعه بیگانه است!
وحال که از عزیزانم دورم، ای خدای مهربان من از اینهمه دلهره و خستگی به آغوش تو پناه می آورم که آن را امن ترین یافته ام!


۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

تعمیرات اروپائی!

این چند روزه دارن تو دانشکده تعمیرات سقف انجام میدن و تقریبا ساختمون پر آب شده..امروز کلی با استفانی خندیدیم...همش صدای شر شر آب از داخل ساختمون می اومد..می گفتم هر آنه که ساختمون رو سرمون خراب بشه!:-(
برام خیلی جالبه که با وجود اینکه سرور دانشکده به خاطر این مشکل بسته شده و ازهر گوشه اتاقها آب داره وارد ساختمون میشه هیچ استرس و حرکت ناشی از نگرانی و عجله در هیچ کس وجود نداره...به جز انواع ماشینهای غول پیکر دور تا دور ساختمون هیج کارگری هم دیده نمیشه!
اینا هم مثل ایرانی ها اینهمه مدت صبر کردن و درست در اوج سرما شروع به کار کردن...تازه از بدشانسیشون هم این چند روزه بعد از سالها یه برف درستو حسابی تو بلژیک باریده! :-)

من که حالا فردا تو VIB هستم و پس فردا بعد از ظهر هم مرخصی می خوام بگیرم...امیدوارم که تا اون موقع اوضاع یکم بهتر بشه!
اینجا با این همه تکنولوژی و نظمی که داره با یه اتفاق کوچیک همه چی بهم میریزه و تا اوضاع درست بشه زمان می بره ولی به هر حال با اینهمه هیچ کس آشفته نمی شه! یادمه چند روز پیش یه ترام از جاش در اومده بود و تقریبا برای بیش از 4 ساعت قسمت مهمی از شهر بسته شده بود...ما که از اونجا رد می شدیم کلی خندیدیم، گفتیم اگه ایران بود چند نفر می اومدن و یا علی می گفتن و ترام رو بلند می کردن میذاشتن سر جاش! 10 دقیقه هم طول نمی کشید:-)

بهر حال من بعضی وقتها از کار اینا خندم میگیره...مثلا وقتهایی که برگ درختها رو با جارو شارژی جم می کنن و یا یه شیشه کوچیک مغازه رو به یه متخصص میدن که با انواع و اقسام وسایل و مواد شوینده تمیز کنه! و یا اینکه تو صف طولانیه ساندویج پنیر می ایستن...و تو فروشگا ه ها اینقده خرید میکنن که فکر میکنی فردا قحطی می خواد بیاد و همه چی تموم بشه..تمومه سبدها پر میشه! تازه وقتی دقت میکنی میبینی که نصف بیشتر خریدشون مشروب و غذاهای آماده ست...بهر حال منم رفته رفته اینجوری شدم...مثل قحطی زده ها خرید میکنم و نتیجش این شده که از وقتی که به خونه جدید اومدم که نزدیک فروشگا های بزرگه 3 کیلو اضافه کردم...

دیگه باید پیاده روی رو جدی بگیرم! :-)
اگه این دوستان تنبل بذارن! :-)




شیخ صنعان و دختر ترسا

شیخ ایمان داد و ترسایی خرید

عافیت بفروخت رسوایی خرید

عشق برجان و دل او چیر گشت

تا ز دل نومید وز جان سیر گشت

گفت چون دین رفت چه جای دلست

عشق ترسازاده کاری مشکل است


گفت اگر کعبه نباشد دیر هست

هوشیار کعبه‌ام در دیر مست

آن دگر گفت این زمان کن عزم راه

در حرم بنشین و عذر من بخواه

گفت سر بر آستان آن نگار

عذر خواهم خواست، دست از من بدار


شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد

همچو دریا جان او پرشور کرد

آن صنم را دید می در دست و مست

شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست

دل بداد و دست از می خوردنش

خواست تا ناگه کند در گردنش

دخترش گفت ای تو مرد کار نه

مدعی در عشق، معنی دار نه

گر قدم در عشق محکم دارییی

مذهب این زلف پر خم دارییی

همچو زلفم نه قدم در کافری

زانک نبود عشق کار سرسری


...


<منطق الطیر عطار>


۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

فرشته!

دیشب نفیسه، کیوان و عرشیا و همینطور مریم پیشم بودن...اوقات خوبی باهم داشتیم...کلی در مورد دوران دانشجوییمون حرف زدیم و خندیدیم...بازم طبق معمول خاطره کوه رفتن و هندوانه خوردنمون رو با نفیسه تعریف کردیم و کلی خندیدیم...بحث های جالبی کردیم...
دیشب یه هدیه بسیار زیبا هم از عرشیا گرفتم...یه مجسمه فرشته کوچک که من خیلی دوست دارم! خیلی بهم مزه داد!
امشب سه تا شمع روشن کردم و گذاشتمش کنار شمعها...قیافه معصومانه ای داره!


امشب من یه سری مشکلات تکنیکی داشتم...تصمیم گرفتم که خورشت فسنجان درست کنم و کلی گوشت گذاشتم که بپزه..تازه متوجه شدم که گردوی آسیابم تموم شده...مثل همینه ها تصمیم گرفتم که قیمش کنم...آخه خیلی وقته قیمه درست نکردم.. همینطور که داشتم فکر میکردم که توی قیمه باید آبلیمو بریزم یا لیمو امانی و دنبال لپه می گشتم، فهمیدم که لپه هم ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا من موندم با این همه گوشت پخته چیکار کنم!
سارا تو مخت برای اختراع غذا خوب کار میکنه...اگه تونستی یه طرحی برای این گوشتهای پخته بده!:-)
جون من فقط آبگوشت نباشه!:-)
چه مشتاقانه از خورشید می گریزیم
و چه آسان تبدیل به تکه ای یخ می شویم!
و من در این سرزمین یخ، چه هراسان سرد شدن قلبم را فریاد می کشم
و گرمای خورشید پشت ابر را طلب می کنم
که شاید فقط و فقط قلبم را نجات دهم
که "همانا قلب برای زندگی بس است "
تا آمدن داروی ضد یخم زمان باقی است
خدا کند دوام بیاورد این قلب نازک من!

این آهنگ مختاباد خیلی زیباست! اینجا میشه گوش داد!

نگارینو دل و جانم ته دانی
همه پیدا و پنهانم ته دانی
نمی دونم که این درد از که دیرم
همی دونم که درمانم ته دانی

بلا رمزی ز بالای ته باشه
جنون سری ز سودای ته باشه
بصورت آفرنم این جهان بین
که پنهان در تماشای ته باشه

غم عشق ته مادرزاد دیرم
نه از آموزی استاد دیرم
خوش اون بار که از جمله غم ته
خراب آباد دل آباد دیرم

خوشا آنون که سودای ته دیره
که سر پیوسته در پای ته دیره
به دل دیرم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای ته دیره

سه غم آمد بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
غم یار و غم یار و غم یار

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه


دیشب با همکارام رفته بودیم کنسرت گروه "The Swell Season: Glen Hansard and Marketa Irglová" که در سال 2007 برنده جایزه اسکار بهترین موسیقی فیلم "once" شدند. یکی از کارهای معروف این گروه ایرلندی " Falling Slowly " نام داره که بسیار زیباست. متن شعرش رو پائین گذاشتم. می تونم بگم که یکی از بهترین کنسرتهایی بود که تا حالا رفتم...کارشون واقعا عالی و زیبا بود. اصلا نفهمیدم که 3 ساعتی که تو سالن بودیم چطور گذشت. یه سالن بزرگی بود که هیچ صندلی توش نبود و ملت همه سر پا بودند. جمعیت تقریبا زیادی بود و میشه گفت همه کسانی که اونجا بودن با کارای این گروه آشنا بودن!
بلیط این کنسرت رو همکارام با چک دانشجویی تهیه کرده بودن که تقریبا مجانی برامون در اومد ولی در حالت نرمال فقط 16 یورو بود! دیشب یاد کنسرت های شجریان افتاده بودم که هیچ وقت نمی تونستم بلیطشو گیر بیارم حتی تو بازار سیاه!
شب خیلی خوبی داشتم...در حالی که با همکارام بودم و داشتم گوش میدادم ولی تو رویای خودم بودم و به یاد کسانی بودم که دوست داشتم در کنارم باشند...
در یکی دو تا از کارهاشون هم از مردم خواستند که باهاشون همراهی کنند...و من چقدر از این همراهی لذت بردم!
در ضمن یه کارهم برای اوباما رئیس جمهور جدید آمریکا اجرا کردن که توش ازش با عنوان "Black boy" نام بردند!

موقع برگشت هم یه کمی تنهایی قدم زدم و فکر کردم...احساس آزادی بی نظیری داشتم!

I don't know you
But I want you
All the more for that
Words fall through me
And always fool me
And I can't react
And games that never amount
To more than they're meant
Will play themselves out

Take this sinking boat and point it home
We've still got time
Raise your hopeful voice you have a choice
You'll make it now

Falling slowly, eyes that know me
And I can't go back
Moods that take me and erase me
And I'm painted black
You have suffered enough
And warred with yourself
It's time that you won

Take this sinking boat and point it home
We've still got time
Raise your hopeful voice you had a choice
You've made it now
Falling slowly sing your melody
I'll sing along

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

مدامـم مسـت مي‌دارد! (سراج- اینجا گوش بدید)

مدامـم مسـت مي‌دارد ، نسيم جعد گيسويت

خرابـم مي‌کـند هر دم ، فريب چشـم جادويت

پـس از چندين شکيبايي شبي يارب توان ديدن

کـه شـمـع ديده افروزيم و در مـحراب ابرويت

تو گر خواهي که جاويدان جـهان يک سر بيارايي

صـبا را گو کـه بردارد زماني برقـع از رويت

مدامم مست ....
خرابم مي كند ...

مـن و باد صبا مسکين ، دو سرگردان بي‌حاصـل

من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت

من و باد صبا ...
من از افسون چشمت ...

مدام مست ...
خرابم مي كند ...

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

می ترسم....!

زیبائیهای دنیای اطرافم مرا به وجد می آورد، دیدن مردمان همیشه عاشق این سرزمین مرا سیراب می کند، قدم زدن در کلیساهای بزرگ و آرام مرا روحانی و موسیقی ناب ایرانی مرا از خود بیخود می کند! نسیم پیچیده در موهایم مرا شاداب می کند! شعر مرا مهربان و نگاه گرم یک دوست مرا مست می کند! همه چیز مهیاست که من از بودن و فقط و فقط از بودن لذت ببرم! آنچنان لذت برم که تو گویی این فضا همین یک لحظه است و بس! اما افسوس که ترسی در وجودم رخنه کرده است که این فضا را برای من سنگین می کند....لذت من به اوج نمیرسد... براستی نمیدانم که در کجا ایستا ده ام، نقش من دراین فضا چیست! چگونه باید باشم! آیا رویایی بیش نیستم که مانند رویاهای گذشته به فراموشی سپرده می شود و یا حقیقتی هستم که در فضای اطرافم تاثیر می گذارم! شاید هم ذره ای هستم در کنار ذرات دیگر! کاش میدانستم! هنوز این ترس بدپیله قلب مرا فرمانروایی می کند و من همچنان در جنگم! براستی چیست داروی شجاعت!
کاش هرگز یاد نمیگرفتم که 2 با 2 می شود 4 تا که از قانون به دور باشم! کاش یاد می گرفتم که 2 با دو گاهی 4 ، گاهی 10 و گاهی 0 می شود!

دلم میخواهد ریسک کنم، دلم میخواهد وارد قماری شوم که شاید آخرش باختن است! دلم میخواهد در همین یک لحظه باشم! نه آینده ای و نه گذشته ای! دلم می خواهد دستی را بگیرم حتی اگر برای من دراز نشده باشند!
کاش بتوانم!
و کاش همه بتوانیم!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

ترس از اسارت مرا رها نمی کند!

دلم تنگ است، آنقدر که دیگر طپش آن را هر لحظه احساس میکنم!
از ناتوانی خودم خسته شده ام! دیگر نه دستانم توان نوشتن دارند و نه پاهایم توان رفتن! دیگر چشمانم از دیدن سیر شده است!
صدایم آهنگی ندارد و زبانم از گفتن خسته است! ذهنم چه سخت مرا در تنگنا گذاشته است!
دیگر معنی خوبی و بدی را نمی دانم!
همه آنچه که دارم و هنوز مال من است، آزادی است! اما ترس از دست دادنش مرا رها نمیکند!
چه می توانم کرد؟ هیچ!
سالهای زیادی خوانده ام، کار کرده ام، تجربه بدست آورده ام، جنگیده ام، صبر کرده ام...اما اکنون در میانه راه ایستاده ام و به گذشته نگاه میکنم...هیچ کدام قادر نیست که مرا از این ترس مخوف برهاند!
از توانایی خود در تغییر شرایط در شکم! و اینک در ناتوانی آن دختر روستایی محروم از آزادی مطمئنم!
شاید من دوباره اسیر خواهم شد!
بالاخره من امروز ریختن مایع آماده کیک تو ظرف و پختنش رو یاد گرفتم! ای ول!
دوستان برای صرف کیک و چای تشریف بیاورید!:)

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

اینجا میشه دید و شنید!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته!
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته!
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست!
جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضد شورش نیست!
نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره!
دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمی‌زاره!
همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن!
تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن!

جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت!
بدون ظلم خود کامه بدون وحشت و طاغوت!
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی!
لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه!
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه!
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س!
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش‌بس!

کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم!
دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم!
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا!
تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا!

شاعر : يغما گلرویی (وب لاگ)

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

بی عنوان!

این تصویر زنی است که بخت با او همراه نبوده است! زنی که در گوشه ای از ایستگاه قطار دستی با شرمندگی به سوی دیگران دراز می کند، اما دریغ از نیم نگاهی! هیج کس حاضر نیست که حتی لحظه ای برایش درنگ کند!
در داخل ترام نشسته بودم که رفتار این زن شرقی مسلمان نظرم را جلب کرد...با خود می اندیشیدم که بیشتر این افراد در دریایی از غم و بدبختی بدنیا می آیند و تولدشان همراه با شکفته شدن "گل غم" در زندگیشان است!
و این سرنوشت و بخت اوست که برایش خفت، شکستن غرور، غم، ناتوانی، التماس، گرسنگی و بیچارگی را به ارمغان آورده است!و این بیچارگی در میان این مو بورهای زیبای آزاد و مغرور که با بی تفاوتی و شاید نگاه ترحمانه از کنارش رد می شوند دو چندان می شود!
و روسری او سمبل بدی می شود برای گدایی کردن، برای یاد آوری تمام بد بختی ها به این اروپائیان در نعمت غوطه ور! ای کاش میدانستند که چقدر راحت زندگی می کنند! ای کاش می دانستند که " یک نفر در آب دارد می سپارد جان"!
اما لحظه ای ازفکر کردن به این افکار پوچ نمی گذرد که به یاد زن دیگری می افتم که چند روز پیش در مرکز شهر دیدم! زنی مو بور، زیبا و مسن که لباسهایی که بر تن او بود، او را شبیه دختر جوانی کرده بود که اندام خوبی دارد...اما او فقط برای یک یورو التماس به دیگران می کرد! برای خماریش باید فکری می نمود...معتادی بس بیجاره تر از این زنی که امروز دیدم!
ای کاش همه مردم این دو را می دیدند تا دیگر روسری سمبلی نباشد برای بدبختی...شاید روزی بتواند سمبلی برای عدالت نقض شده باشد!

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

من بالاخره کیک پختن رو یاد میگیرم!

امروز برای چندمین باره که می خوام کیک درست کنم و هر دفعه باید همش سهم سطل آشغال بشه! :-)
نمیدونم چه حکمتیه که لازانیا غذای به اون سختی رو یاد گرفتم، ولی حالا که مایع کیک آماده رو فقط باید بریزی تو ظرف و بذاری تو فر بازم کیکم خراب میشه! )-:
امروز چند تا فروشگاه رفتم ولی نتونستم مایع آماده کیک پیدا کنم، بالاخره مایع تارت گرفتم...تنها کاری که باید میکردم این بود که پرکهای سیب روش میذاشتم و بعد میذاشتمش تو فر....!
اما بعد از یک ساعت هنوز نپخته و شله...حیف اون سیبهایی که گذاشتم روش...حالا با چه ذوقی هم 9 یورو دادم ظرف برای کیک پختن گرفتم!
تازه به خودم میگم، بابا هر چیزی استعداد می خواد جانم...! به خودم دلداری میدم که حالا شیرینی و کیک پختن بلد نیستم، اما قورمه سبزی رو که خوب بلدم ...مگه نه سارا؟ کافی همه موادشو باهم بریزی تو آرامپز بعد خودش برات میپزه...تازه نگرانی و سر زدن هم نداره! :-)
سارا من کیک میخوام.........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:-(

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

این قافله عمر عجب میگذرد!

امروز در حالی که از محل کارم تا خانه قدم میزدم متوجه شدم که اینجا حتی دلم برای درخت میوه تنگ شده است! با اینکه همه جا سر سبز است ولی دریغ از یک درخت میوه!
اما دلتنگی نیز دیگر اینجا به یک عادت تبدیل شده است...زمان بدون توجه به دلتنگیها همچنان به سرعت می گذرد و من حیران از گذر عمر!

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

چشمی به عمق اقیانوس، قلبی به وسعت گیتی، صدایی به بلندی سکوت و نفسی به گرمی آفتاب، نیازاست تا توان دریافتنت باشد و افسوس و صد افسوس که عمق نگاهت بیش از عمق اقیانوس و وسعت بازوانت بیش ازوسعت گیتی بود. افسوس که حتی طپش قلبت سکوتی را نشکست و نفست گرمتر از آفتاب بود!
افسوس که دنیا با این همه مهربان نبود!

نژاد پرستی شاخ و دم نداره!

بازم داریم به ژانویه نزدیک میشیم و من که هر سال یه بار باید قلبم برای ایران بطپه، دلتنگیهام شروع شده! بازم هرروز با یاد ایران می خوابم...دیگه دارم برای دیدن خانوادم تشنه میشم...امشب فیلم مسعود بخشی رو دیدیم که تو فستیوال گنت داره اکران میشه...در مورد تهران بود. خیلی فیلم جالب و برای من خو شایندی بود البته مزید بر علت هم شد که من بیشتر ایران رو یاد کنم!
این روزها با اضافه شدن تعداد ایرانیها در اینجا بیشتر در مورد مردم و کشورمون صحبت می کنیم و هیچ وقت هم به نتیجه مشخصی نمیرسیم جز اینکه اعصاب همه خورد میشه! دیگه باید سعی کنم کمتر در این مورد صحبت کنم تا منم مثل نبوی بیچاره قلبم یه روز نگیره که مجبور بشم عمل کنم!:)
دارم میبینم که ما ایرانیها همه روزه بحثمون اینه که ما در گذشته چنان و چنین بودیم، زمان داریوش ما بهمان بودیم و خلاصه هی سعی میکنیم بگیم که ما در گذشته برتر بودیم...
وقتی جدی فکر میکنم نمیدونم که با این حرفها ما واقعا می خواهیم چی اثبات کنیم! آنچه که مهمه اینه که ما به یه زندگی منظم و آزاد توام با آرامش احتیاج داریم و این حق طبیعی هر انسانیه حتی اونی که توی یه کشور کوچیک آفریقایی یا توی یه جزیره زندگی میکنه که هیچ پشتوانه تاریخی نداره!
اصلا ما عادت به پز دادن داریم، به نظرم تاریخ برای اینه که ازش یاد بگیریم نه اینکه باهاش پز بدیم...این خیلی خوبه که منشور حقوق بشر در تاریخ کهن در ایران نوشته شده باشه ولی اگه کسی قرار بشه پز بده این ما نیستیم که درش هیج نقشی نداشتیم...از کشور اومدیم بیرون و زندگی آزاد خودمون رو داریم، از نظم اینجا لذت می بریم، از کیفیت کالا راضی هستیم، دور دنیا به آسانی مسافرت میکنیم، دارای جایگاه اجتماعی خوبی هستیم، کسی مزاحممون نمیشه، نیمه شب به راحتی در خیابان قدم میزنیم و....
بلکه کسانی باید پز بدن که به خاطرش دارن رنج میکشن و در نگه داری اون سهیم هستن...کسانی که به خاطرش هزینه دادن، کسانی که در بطن جامعه هستن..کسانی که با همه طبقات جامعه در ارتباطند و براشون تلاش میکنن...
آنچه که مهمه اینه که نژاد پرست نباشیم!



۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

صدای پریسا آرامش بخشه بخصوص این آهنگش:

باز آمـــــدم باز آمدم از پیش آن یـــار آمـــــدم


در من نگـــردر من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جملــــــه آزاد آمـــــــدم

چندین هـــزاران سال شد تا من به گفتار آمــدم

آن جا روم آنجا روم بالا بدم بـــــــــــــالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهــار آمـدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی کا ناسوتی شـــــــدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتــــار آمـــــــدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکـــم مختصـر

آخــــر صدف من نیستم من در شهـــوار آمـدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر بیــن

آنجا بیا ما را ببین کان جــــا سبکبـــار آمـــــدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیـــــز هـــــم

من گــوهر کانی بدم کاین جا به دیــدار آمــــدم


۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

ایتالیا




امروز روز دوشنبه است، نمی دانم که تاریخ کدام است...شاید آخر سپتامبر است یا اوایل اکتبر! بکلی از تقویم، کامپیوتر و اینترنت دورافتاده ام. امشب در هتل piccadilly شهر فلورنس ایتالیا هستم. هتل نسبتا قدیمی و راحتی است. بعد از کلی پیاده روی در شهر و یک دوش آب گرم روی تختم نشسته و چند خطی می نویسم. ایتالیا کشور مدرنی مانند آلمان، فرانسه و یا حتی بلژیک و هلند نیست. از موقع ورود احساس می کنم که در ایران قدم می زنم. مردم خونگرم و خیابانهای شلوغ و فروشگاهای کوچکش مرا به یاد ایران می اندازد. در این شب آرام که بعد از چند روز گردش های زیبا و طولانی در رم و فلورانس با آرامش تمام نشسته ام، نمی خواهم در مورد خیابانها و فروشگاهها و یا مردم ایتالیا بنویسم. آنچه که مرا بیش از حد مجذوب کرده است، هنر دوست بودن این کشور است. دیدن مکانهای تاریخی زیبا و موزه های بی نظیر مملو از نقاشیها و مجسمه های زیبا و خلاقانه روحم را جلا داده ومرا به اوج آسمان می برد. از این همه زیبائی در شگفتم و به خود میگویم که چگونه است که من میکل آنژ، سازنده مجسمه فوق العاده زیبای داوود را اینگونه تحسین میکنم ولی از تحسین سازنده دنیای به این زیبایی و پیچیدگی غافلم!
براستی که زیبائیهای بیشماری را دیدم و درک کردم...و در این میان زنان و مردان میانسالی را دیدم که همدیگر را به زیبایی در آغوش گرفته بودند و هنوز به آینده می اندیشیدند...دختران و پسران جوانی که لبخند میزدند...هنرمندان با ذوقی که در گوشه ای نشسته و سرگرم نقاشی بودند...همه لحظات به این می اندیشیدم که هنرمندان بزرگی دراینجا به دنیا آمده اند و بزرگ شده اند و بعد از گذشت سالها هنوز میشود حضور آنها را در موزه ها و حتی در خیانهای شهر حس کرد!

این بخشی از نوشته های من در ایتالیا بود که تا به امروز فرصت تایپ آنها را نداشتم. بخش های دیگر بهتر است در همان دفتر محفوظ بماند، شاید روزی در دوران پیری مرور دوباره آن، حس جوانی را در من زنده کند!

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

ریسک هم لازم است!

راه میروم، می ایستم، فکر میکنم، دوباره راه میروم و باز می ایستم،...اینقدر ترمز ایستادن را کشیده ام که دیگر بوی سوخته کفشهایم را حس میکنم! دیگر خود نیز از ترمز کردن خسته شده ام.
اما اکنون خود را در آسمان آبی زندگیم رها کرده ام! احساس بی وزنی و نشاط فراوان میکنم! احساسی توام با اعتماد به نفس!
کفشهایم را عوض کرده ام، با این کفش جدیدم راه رفتن آسان است و دیگر به ترمز احتیاجی ندارم! چند روز پیش به دوستی میگفتم که این کفشهای جدیدم به من اعتماد به نفس میدهد، و او چه خنده ملیحی کرد!
میگویند، هر چه که سن انسان بالاتر میرود، قدرت ریسک کردنش پائین می آید! اما من که هیج وقت ریسک نکرده ام، اکنون در میابم که در زندگی گاهی ریسک لازم است!



امسال بهترین روز هفته برای من نه آخر هفته که روز سه شنبه است! صبحش با آرامش شروع می شود! عجله ای برای صبح زود در محل کارم بودن،ندارم...درVIB معمولا ملت دیر سر کار می آیند...ظهرش با دوستان ناهار میخوریم که سر میز همه اینگلیسی صحبت میکنند و من میتوانم بفهمم و حرف بزنم و بخندم...عصرش با دوستان ایرانی در محل کار برای کافی خوردن جمع میشویم و باز کلی مخندیم و از بودن باهم لذت میبریم! و از همه زیباتر شب سه شنبه است که به کلاس نت خوانی میروم...سرودهایی که باهم میخوانیم بسیار زیباست...نمی توانم بگویم که چقدر از این کلاس لذت میبرم...و موقع برگشت هم در مرکز شهر در کنار ساختمانهای قدیمی و تاریخی شهر که نورهای سفید در تاریکی شب به آنها زیبایی دو چندان میدهد قدم می زنم!
وقتی به خانه میرسم، آرزو میکنم که ای کاش همیشه سه شنبه بود!

خوب اونایی که لطف داشتن و مرتب از من دلیل ساکت شدنم رو پرسیدن بگم که از امشب دوباره چرند و پرند نویسی رو شروع می کنم :) بابا گرفتاریم دیگه! بچه ها رو گازن، لباسها تو یخچال و خریدا تو ماشین لباسشویی...یکی باید جمع و جور کنه یا نه!:)
فعلا اینو گوش بدین تا امشب!

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

در ایران که بودم، بیشتر صحبت ها بین دوستان و همکاران در مورد مدل مو، لباس و آرایش بود! همه تقریبا از اینکه ریزش زیاد مو داشتند ناراحت بودن و مدام به دنبال دارو یا شامپویی بودند که موجب ریزش حتی یک تار مو نشه! مدام در مورد لاغری و داروهای لاغر کننده صحبت میکردیم و دوستان به هم دیگه هر دفعه یه نسخه جدید رو میپیچیدند و جالب اینکه همه هم اجرا میکردن!
از آرایش و لوازم آرایش که نگو...همه تقریبا حداقل نیم کیلو از این لوازم همیشه تو کیفشون داشتن...تازه همیشه کلی ماسکهای مختلف رو رو پوستمون امتحان میکردیم و دنبال این بودیم که چه خوراکی رو بخوریم که پوستمون خوب بشه یا موهامون نریزه...کلاس آشپزی و شیرینی پزی و سفره آرایی که دیگه مد روز شده بود...خلاصه بدون اینکه بفهمیم مدام در حال پز دادن بودیم!
از وقتی که اومدم اینجا احساس میکنم که 80 درصد مغزم آزاد شده!:) امروز اتفاقی یه سایتی دیدم که در مورد این جور چیزها نوشته بود...حتی نتونستم یک کلمه ازش بخونم...دیگه حالم از اینا بهم میخوره...اینجا اصلا من دنبال شامپویی هستم که موهام رو بریزه!:) چون هر چی هم موهام بریزه بازم موهای سرم از اینا پرپشت تره:)
راست راستی چقدر ما بیخودی خودمون رو درگیر موضوعات احمقانه کرده بودیم...

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

جایی برای خاطرات جدید نیست!

خیلی چیزها است که کم کم دارد فراموشم می شود...خاطرات زیبایی که مرا به وجد آورده اند! اگر چه همه آنها را مرتب یاد آوری میکنم، ولی باز کمرنگ میشوند و من از این در هراسم که مبادا برای همیشه فراموش شوند!
نمی خواهم خاطرات جدید داشته باشم، مبادا که جای خاطرات گذشته را بگیرد...خاطرات شیرینی، که اغلب نیز کوتاه هستند، اینقدر که احساس میکنی که در رویا و یا خواب بوده ای!
براستی که گذشت زمان چه بیرحمانه همه لحظات را فنا کرده و به فراموشی می سپارد...بیخود نگوییم که با گذشت زمان همه چیز درست میشود...نه، با گذشت زمان همه چیز به فراموشی سپرده میشود...شیرین و تلخ!

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

یک شب باشکوه!

ساختمانی قدیمی با راه پله های هنری! همه وسایلش از در و دیوار گرفته تا کمد و صندلی و میزهایش همه و همه کهنه و قدیمی هستند...مردمی که آنجا رفت و آمد میکنند هم یک جوری هستند، لباسهای ژولیده و خاص می پوشند، حتی قیافه هایشان هم خاص است! همه چیز برایم تازگی دارد! البته پیشتر همه را در فیلم های قدیمی دیده ام و از اینکه می توانم در واقعیت هم آنها را تجربه کنم برایم بسیار جالب است...این ساختمان قدیمی همان مدرسه هنری آموزش موسیقی است که برای یادگیری نت موسیقی به آنجا میروم!
با ورود به اولین کلاس، پنجره بسیار زیبایی را در دنیای هنر بروی خود گشودم که با دیدن اولین مناظر، مجذوب آن شدم!
موقع برگشت شب شده بود، هوا بسیار عالی بود! چراغهای سفید و آبی ساختمانهای تاریخی در مرکز شهر روشن بودند و جلوه بسیار زیبایی به آنها داده بودند! رودخانه کنار آنها با نورهای قرمز روشن شده بود که در کنار آن دهها عاشق در کنار هم نشسته و از بودن باهم لذت می بردند!
و من که هنوز در حال و هوای اولین جلسه کلاسمان بودم، در آن مسیر قدم میزدم...صدای آواز قشنگ معلم نت خوانیم هنوز در گوشم بود، دو دو دو..می می...سل سل...و در عین حال از آن مناظر زیبا لذت می بردم...


۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

تقصیر من نیست!تقصیر تو هم نیست!

مانند دریایی آبی روزی آرامم و روزی دیگر پر طلاطم! یک روز شادم، روز دیگر غمگین! یک روز به خود فکر میکنم و روزی به دیگری!یک روز زاهدم، یک روز عارف، یک روز عاشقم، یک روزمعشوق، یک روز مومنم، یک روز کافر، یک روز زنده ام، یک روز مرده، یک روز دوستم و یک روز دشمن...و این عین زندگی است!
پس این نه تقصیر من است و نه تقصیر تو! بلکه تقصیر زندگی است که روزی مرا مومن و روز دیگر کافر میکند! شاید هم تقصیر زندگی نیست! بلکه این سرنوشت است که زندگی مرا دگرگون میکند! آری این سرنوشت است که مرا به سوی تو میخواند و تو را به دوردستها میبرد!
و باز سرنوشت است که زیبایی را در کنار زشتی به من نشان میدهد تا بیاموزد که از زیبایی باید لذت برد ولی در عین حال نباید فراموش کرد که در کنار هر زیبایی زشتی هم وجود دارد که به زیبایی معنی میدهد!
سرنوشت است که با زندگی بازی میکند!
سرنوشت است که همه زیبائی ها را برای من به ارمغان می آورد!
سرنوشت است که مرا به خود می آورد!

کاش سرنوشت با همه مهربان و زیبائیهای آن جاودانه بود!

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

با عذر خواهی از دوستان عزیز، تا چند روز فعلا نمی تونم بنویسم...:)

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

WooW! شام وایکینگ ها!

الان تقریبا نیمه شبه که دارم می نویسم..ما همین الان از شام کنفرانس برگشتیم...چقدر خوبه که میتونم خاطراتمو ثبت کنم!

کنفرانس یه شام سنتی وایکینگ ها رو ترتیب داده بود که اول در یکی از جزایر سوئد مراسم خاصی برگزار شد و همونجا هم شام خوردیم..بعد از دو و نیم ساعت مسافرت با کشتی وارد یه جزیره بسیار زیبا شدیم، چند نفر از سربازان اونجا که به شکل قدیمی وایکینگ ها لباس پوشیده بودند به استقبالمون اومدن و ما رو بردن به یه قلعه و کلی مراسم خاص انجام دادن که در آن موقع یعنی زمان وایکینگ ها مرسوم بوده...دو تا سرباز با اسلحه های قدیمی شلیک کردن و پس از اون یکی از توپ های قدیمی رو بکار انداختن و باهش شلیک کردن...یکی از اونها با صدای بسیار بلند توضیح میداد...صدای بلندش واقعا فوق العاده بود!

خلاصه همه اون چیز هایی که تو فیلم ها دیده بودم و یا تو کتابها خونده بودم توی اون قلعه از نزدیک دیدم و کلی ذوق زده شدم...:)

از همه جالب تر شام سنتیشون بود...از قاشق و چنگال بسیار بزرگ و دو شاخه معلوم بود که وایکینگ ها باید آدمهای درشت هیکل با دستهای بسیار بزرگ بوده باشن...نوشیدنی ها هم توی شاخ های مخصوصی سرو شد که برادرم تو خونشون یه نمونشو تو دکور دارن..:)

نون سنتی خیلی خوشمزه ای رو آماده کرده بودن...مواد سالاد به صورت خرد نشده تو سبد روی میز بود...شمع ها طوری بودن که به سرعت آب میشدن و میریختن روی رومیزی..البته همون شمعهای ریخته شده هم میز رو زیبا کرده بود...

خوب توی اون قلعه تاریک با اون میز شام که گوشتهای کباب شده رو روی یه میز خیلی بزرگ آوردن و با یک تیشه تیکه تیکه کردن، و دختران و زنانی که همگی لباس سنتی پوشیده بودن و غذا سرو می کردن، و همینطور پشت بام قلعه که از روش میشد جزیره و دریا رو دید که خونه های زیبایی توش بود و چراغهای کوچیکی توش می درخشیدن...همه و همه منو یاد فیلمهای قدیمی انداخت که توش همه این صحنه ها رو دیده بودم...واقعا برام جالب بود...

خوب به هرحال درسته وقتی میرسم هتل از خستگی یه راست پرت میشم تو رختخواب ولی با اینهمه داره فعلا خوش میگذره...:)

من نمیدونم این کفش پاشنه بلند رو کی اختراع کرد...این دوروزه این کفش ها پدر پاهای منو در آورده..خوب اینجا اینقده فضاش با کلاسه که واقعا آدم باید شیک باشه..اونم کسی مثل من که تقریبا 160 سانتیمتره و تازه بخواد دامن هم بپوشه و کنار این اروپائی های خوش تیپ قد بلند ( مهری و سارا سوئ استفاده نکنین!...منظورم دختراشونه!) راه بره دیگه واقعا مجبوره کفش پاشنه بلند بپوشه تا دپرس نشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی حالا با اینکه فردا با مارتین و دنیس که هر دو تا شون بالای 180 تا قد دارن قرار میتینگ دارم ولی مهم نیست..دیگه مهمونی تموم شده و من عمرا این کفشها رو بپوشم...!!!!!!!!!!!!!!:) هه هه هه!

آخرین چیزی هم که باید بنویسم سخنرانی نواک از دانشگاه آکسفورد بود که فوق العاده بود و فکر کنم تنها سخنرانی بود که از اول تا آخرش گوش دادم. خوب به خاطر این سخنرانی تور بازدید شهر رو از دست دادم ولی بعد فهمیدم که ارزششو داشت...!:)

سارا عکسا رو اگه خواستی اینجا یا اینجا می تونی ببینی!

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه


دیروز افتتاحیه کنفرانس بود. محل برگزاری یه جای خیلی شیک و بزرگیه که آدم توش گم میشه..:)

اول افتتاحیه چندین نفر صحبت کردن که معمولا این افراد رئیس دانشگاها و افرادی هستن که کنفرانس رو حمایت مالی کردن..اول از همه دو تا خانم صحبت کردن که هر دو رئیس دو دانشگاه اصلی گوتنبرگ هستن...جالبه که برای این 4 یا 5 نفر کلا نیم ساعت وقت گذاشته بودن که دقیقا همشون به موقع تموم کردن و 2.5 ساعت برای سخنرانهای دیگه که صحبت علمی قرار بود بکنن وقت گذاشته بودن....:)

آخر از همه هم شهردار شهر که اونم یه خانم بود اومد و خوشامد گفت...

باید بگم که با دیدن مردم این شهر من کاملا سورپرایز شدم ...دارم فکر میکنم که چطوریه که مروارید می گفت مردم اینجا خیلی خجالتی هستن....هر شب تفریبا خیابون پر از جوان هاست که دارن حسابی شیطونی میکنن و کلی هم سرو صدا راه میندازن..دانشگاهش هم مثل دانشگاهای بلژیک آروم نیست..دانشجوهاش خیلی شلوغ و پر سرو صدا هستن...اینجا تازه یاد ایران افتادم!

من امروز سمینار دارم ولی با این حال دیشب تا دیر وقت تو شهر بازی بودیم و دوبار سوار قطار مرگ( roller coaster)شدیم...خیلی ترسناک بود..:)

عکسمونو اگه بتونم امروز اسکن میکنم و میذارم اینجا...

سخنرانیها هم خیلی خوب ولی فشرده هستن..چند نفر هم اشخاص مهم اینجا هستن که باید حتما تو سخنرانی هاشون شرکت کنم..یکیشون Novak ...

تا بعد....

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

My first impression from Gothenburg

گوتنبرگ شهر زیبا و نسبتا مدرنی است...چیزی که در اولین دیدار از این شهر نظر مرا جلب کرد، علائم راهنمایی بسیاری است که در خیابانها و ایستگاهای اتوبوس نصب شده است. البته گاهی وجود بسیار زیاد این علائم گیج کننده به نظر میرسد. :) ولی با تمام این وجود نشان از احترام زیاد شهرداری شهر به ساکنین است که حتی بر روی پیاده رو ها هم که کاملا مشخص است، نقاشی عابر پیاده کشیده شده است. مردم شهر در اولین دیدار بسیار مهربان ، گشاده رو و البته شیک پوش به نظرم آمد... با خود فکر کردم که چه خوب است که من در گنت هستم...اگر در اینجا زندگی می کردم، مجبور بودم که همیشه شیک بوده و وقت بیشتری جلوی آیینه باشم..:) ما ایرانیها هم که عاشق آرایش کردن و شیک بودن هستیم و کافی است در جایی باشیم که تعدادی از مردم آرایش کرده هستند...دیگر هیچ چیز جلودار ما نیست و باید حتما این امر را به نحو احسن انجام دهیم...! بنابراین من هم با توجه به عادت ایرانیم خوشحالم درجائی هستم که تقریبا هیچ کدام از دختران و زنان آن آرایش نمیکنند و ساده پوشند تا مجبور به ساده پوشی باشم که البته در عوض احساس بسیار زیبای راحت بودن را پیدا میکنم!

باید بگویم که اینجا تقریبا همه چیز گران است و من در بدو ورود برای یک ناهار و نوشیدنی دانشجویی و بلیط اتوبوس معادل 35 یورو پیاده شدم!!!!!! به هرحال از آنجایی که من ارزان ترین محل اقامت، پیشنهاد شده از طرف کنگره را انتخاب کردم، قصد صرفه جویی در این مورد را ندارم و می خواهم رستوران های خوب این شهر را امتحان کنم...شاید از فردا...!

امروز صبح طبق معمول من حالم در هواپیما بسیار بد بود...نمیدانم چرا اینقدر از هواپیما که نه از مرگ میترسم...بخصوص با این هوایماهای کوچک که هر از گاهی تکانهای نسبتا شدیدی را دارد...حاضرم 6 ساعت در قطار باشم ولی یک ساعت در هواپیما نباشم! الان که یاد آن لحظه می افتم تعجب میکنم...انگار من نبودم که از ترس خشکم زده بود و حتی موسیقی که در طول سفر گوش میدادم قادر به آرام کردنم نبود...با خود فکر میکردم که اگر کمی فقط کمی ایمان قوی تری داشتم الان اینگونه از ترس به قلبم فشار نمی آمد....از اینکه اینقدر آدم ترسویی هستم از خودم بدم آمده است...من حتی از آمپول هم میترسم...حاضرم یک هفته دارو بخورم ولی یک بار آمپول نزنم! :)

با خود می اندیشیدم، چه دنیای کوچک ولی زیبائی داشتم...ایمانی داشتم که مرا آرام میکرد و زندگی را برایم بسی سهل و گاهی بی ارزش می نمود... به مرورخیلی چیزها بدست آوردم و تجربه های زیادی کردم و در عین حال به حقیقت نزدیکتر شدم ولی شاید به همان میزان ایمانم را از دست دادم..اگر چه هر لحظه به آن می اندیشم و هنوز نور آن وجودم را کماکان روشن نگه داشته است ولی کم کم نور آن ضعیف میشود...

دنیایم بزرگ شده است ولی افسوس که من در بزرگی آن گم شده ام...بزرگی دنیا شاید حقیقت باشد ولی نیازمند افکار بزرگ است و برای زندگی کردن در آن باید ریسک کرد...باید به یک گیاه همانقدر احترام گذاشت که به خود میگذاری...هیچ کس اشرف مخلوقات نیست...برنده کسی است که زرنگتر باشد...فرقی نمیکند..برنده می تواند یک تمساح باشد که یک انسان را می خورد و یا یک انسان که تمساح را به باغ وحش می آورد...اگر چه دیدن حقیقت بسیار زیباست ولی گاهی حقیقت با باورهای من در تضاد است...براستی چگونه میشود باور را با حقیقت یکی کرد؟

به نظرم گاهی باور به انسان بیش از حقیقت انرژی میدهد و شاید به همین دلیل است که بت پرستی در ابتدا به سختی برچیده شد!

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

این خیلی بده شبی که فردا صبحش پرواز داری، خبر کشته شدن 150 نفر رو تو سانحه هوایی بشنوی!
....

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

ما چقدر شیطون هستیم!

امروز سر یکی از جلسات امتحانات مراقب بودم. امتحان تو اتاق کامپیوتر برگزار میشد...هر دانشجو پشت یک کامپیوتر نشسته بود بطوری که تو هر ردیف دو نفر نشسته بودند که هر کدام کنار دیوار بودن و بینشون اون همه کامپیوتر خالی مونده بود. ارتباطشون رو با شبکه قطع کردن و بعد از امتحان هم استاد مربوطه میتونه تو هر کامپیوتر چک کنه و ببینه بچه ها چیکار کردن و چه برنامه ای رو اجرا کردن. منم که بالاسرشون بودم و قرار بود که مواظبشون باشم حرف نزنن. تازه علاوه بر همه اینها منشی مربوطه هم تو اتاق پشتی با دوربین کلاس رو از نزدیک چک میکنه، حتی امروز من دیدم که باهاش میشه ورقه بچه ها رو دید!
خوب با این همه سیستم مراقبت هر کی باشه فکر میکنه که چه بچه های متقلبی دارن!!!!!!!!! خوب درست برعکس اینجا بچه ها اینقدر آروم هستن که صداشون در نمیاد...اصلا اهل بحث کردن نیستن...تازه اگه کسی هم تقلب کنه دیگه شش شبانه روز جلوی اتاق استاد چسب نمیشه که هر دو سه ثانیه بره و پدر استاده در بیاره و هزار و یک مشکل برای خودش بتراشه...!:)
من که امروز لپ تاپمو بردم و نشستم کار خودمو کردم، البته ویلی بیش از این انتظار نداشت...فقط باید گوشامو تیز می کردم تا کسی حرف نزنه...
برام جالب بود که اینقدر اینا ساکت و خجالتی بودن که آدم فکر میکرد بچه راهنمائی هستن نه دانشجو!!!!!!!!!!:)
بهر حال خوش به حال استادهای اینجا!

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

تفریح بچه درس خونا!

پنجشنبه دارم میرم سوئد برای شرکت در یه کنگره و یه هفته اونجا هستم...
از 8 صبح تا 8 شب برامون برنامه گذاشتن، حتی به آخر هفته هم رحم نکردن!کلی سخنرانی های موازی که تقریبا همشون مفید و مهم هستن، تازه کنارش هم پوسترهای مربوط به سخنرانی ها رو گذاشتن که اگه یکی به خاطر موازی بودن سخنرانی ها اونو از دست داد وقت تنفس بره و پوسترشو ببینه. در ضمن کلی پوسترهای دیگه که سخنرانی نداشتن... تازه تو این جور مواقع ویلی دوست داره که کلی در کنار کنگره با بقیه جلسه داشته باشیم که اونم حتما وقت ناهار و یا شام بعد از 8 شب امکان پذیره...برای پوسترهامون و سخنرانی گروهمون هم چند ماهه مشغول بودیم...
تازه از یه هفته پیش هم برگزار کننده ها دارن همینطور ایمیل میفرستن فلان نرم افزارها رو، رو کامپیوترتون نصب کنین و بیارین که اینجا وقت نمی شه... و همینطور جزوات مختلفی رو میفرستن تا از قبل بخونیم و آماده باشیم تا توی کلاسهای آموزشی قبل و بعد کنگره مشکلی نداشته باشیم...و چند مثال رو امتحان کنیم...
اینا رو نوشتم، برای اینکه دوستان همه میگن..خوبه دیگه میری یکم خستگیت در میره و یه تفریحی میکنی!!!!!!!!!!!!!!!:)
آبجی ما نفهمیدیم بالاخره کی تفریح کنیما!

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه


آرامش و سکوت شب بی نظیر است...
هیچ گاه این چنین شب را دوست نداشته ام! بعد از کار روزانه که همه ذهن را بکار میگیرد تنها سکوت شب است که آرام بخش وجود است و من اینک در این سکوت به اتفاقاتی فکر میکنم که باید بنویسم.....
چون من در این سکوت شب تویی ز شب نخفتگان
که حق عیان نمی شود به چشم خواب رفتگان
مگر به همنوائیم دهی ز خود رهاییم
بخوان در این سکوت شب به درگه خداییم


دیروز رفتیم سینما تا فیلم Dark knight را ببینیم...خیلی جالب بود و بازیگراش خیلی خوب بازی کرده بودن...خیلی جالب و آموزنده است که تو هر فیلم آمریکائی ، یه جورهایی حتما پرچم کشور آمریکا بشکل زیبا و محبوب نشون داده میشه و یا جملاتی تو فیلم گذاشته میشه که حس وطن پرستی آمریکائی ها رو تحریک می کنه...خلاصه با خودم فکر میکنم اگه من یه آمریکائی بودم با دیدن فیلم های هالیوودی کلی به کشورم می بالیدم و حس غرور پیدا میکردم.....


۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

خونمون شبا عکس ماه می افتاد تو حوضش.....

آسمون خونمون پر ستاره بود، شبها توی تابستون می نشستم تو پشت بوم خونه و ستاره ها رو تماشا میکردم...
حیاط خونمون پر گل رز بود...عصرها که بر میگشتم خونه چند شاخه رز روی میزم بود...
صبح ها نون داغ و چای تازه دم آماده بود....
خونه همیشه تمیز بود....
میوه های خوشمزه و تازه تابستون ، شربتهای خنک آلبالو و زعفران....
گربه های زیبا که در بالکن بازی می کردن...
و از همه زیباتر صدای خوش عزیزان....

خوش بحالم...چه خاطرات خوشی من دارم!


۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

Paintball



الان ساعته 8:17 شبه و من هنوز سر کارم هستم و پشت کامپیوترم نشستم و منتظر جوابهای برنامم هستم...بچه ها امروز مسابقه paintball داشتن و الان همشون برگشتن و یه سروصدایی راه انداختن که نگو...یکی یکی هم میان اتاق من و میگن وای تو هنوز کار میکنی...و همشون میگن بابا فردا هم میتونی کار کنی...انگار که من خودم نمیدونم:) به هر حال زیاد خسته نیستم... خوب چند دقیقه پیش بچه ها اومدن دنبالم تا باهم اینجا شام بخوریم و نوشته های من نصفه موند... بچه ها کلی خوراکی برای شام تهبه کرده بودن و از همه جالب تر کباب پزهای کوچیکی که آورده بودن برای کباب کردن...عکسشو گذاشتم اینجا....هنوز شب نشینی ادامه داره ولی من برگشتم سر میزم تو اتاقم برناممو چک کنم...هنوز باید منتظر باشم...نتایجش برام مهمه و دوست دارم که هر وقت جواب گرفتم زود چک کنم! حیف شد که خونه پریسا هم نتونستم برم!

شجریان هنوز داره میخونه...عارف و عامی از می مستند...خدا میدونه چند بار اینو تو این هفته گوش دادم ! ولی هنوز حفظ نشدم:)
الان اگه یکم دیگه ادامه بدم افتادم همین جا...
عکسا رو فردا باید بذارم...

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

احساسات انسانی!

این روزها به هر وبلاگی که نگاه میکنم یا در مورد عشق و عاشقی نوشتن و یا شعر گذاشتن و یا سیاسی نوشتن و یا مثل من از دلتنگیهاشون و روزمرگیهاشون نوشتن...تقریبا بیشتر وب لاگها شبیه هم هستن...این نشون می ده که ما چقدر احساساتی هستیم...
اما نمیدونم چرا تو زندگی اجتماعی همیشه با این مسئله مشکل داریم...اینجا احساسات خیلی از مردم مثل ماها عمیق نیست ولی در ظاهر اینقدر از احساساتشون مایه میذارن که آدم فکر میکنه بابا اینا از جنوبی های ما هم احساسی ترند...براحتی وقتی هم دیگه رو میبینن لبخند ملیحی بهم میکنن و از تمام اجزای صورتشون بهره میبرن تا ابراز محبت کنن...با اینکه خیلی خجالتی هستن ولی براحتی همدیگر رو می بوسن...بخصوص که نسل جوان از هر فرصتی استفاده میکنن تا عشقشون رو نشون بدن...
از همه جذابتر رفتاره پیراشونه که یه جوری دست همدیگه رو تو خیابون میگیرن که انگار تازه همدیگه رو پیدا کردن:)
خلاصه اینجا آدم تازه می فهمه که دوست داشتن چقدر مهمه!
البته به قول یکی از دوستهای بلژیکیم، اینجا مردم همدیگه رو مثل لباس دوست دارن و هر وقت دیگه برای همدیگه جذاب نیستن براحتی شریکشون رو عوض میکنن دقیقا مثل یه کت!
ولی با تمام این وجود اینجا آدم متوجه می شه که باید از احساسات انسانیش بیشتر بهره ببره تا بتونه زندگی آرومی داشته باشه!

نفیسه عزیز، تو همیشه اولی!

نفیسه عزیزم، همین الان داشتم باهات تلفنی صحبت می کردم...عزیزم ناراحت نشو که من اسم تو رو آخر نوشتم...البته تو راست میگی...اینا چیزهای ظرفیه که آدم باید رعایت کنه...من باید ازت عذر خواهی کنم!
البته بعضی وقتها آخری ها مهمترن:) مثل اسم استاد من تو مقالمون که آخر از همه بعد از اسم 8 نفر اومده!:)
نفیسه جون، هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه جای دوستیهای قدیمی رو بگیره بخصوص تو که فوق العاده مهربون و فهمیده هستی!
دقت کردی وقتی باهم هستیم چقدر حرف مشترک داریم که بزنیم؟ اینقده که از گفتنشون سیر نمیشیم!
یادته چقدر غذا خوب درست میکردی؟ یادته که من و تو همیشه سردسته تعطیلی کلاسها بودیم و سر هر بهانه ای از کلاس در میرفتیم ولی تو همیشه جزوت مرتب بود...برعکس من که همیشه خدا جزوه هام ناقص بود...راستی تو یه بارونی داشتی که من ازش خیلی خوشم می اومد ولی تو همیشه میگفتی که لیلا از چیه این خوشت میاد...خیلی کهنه شده دیگه!
هر وقت باهم بودیم کلی میخندیدیم...همکلاسیهامون یادته؟ :)
هیچ وقت اون خاطرات قشنگ بچگیمون تو دوره لیسانس رو با هیچ چیز عوض نمیکنم...دوره ای که هیچ مسئولیت و هیچ کاری بجز درس خوندن و خوش گذروندن نداشتیم...راستی نان داغ کباب داغ تبریز یادت میاد؟ وای که چه عالی بود....:)
تخته پاک کن، یادته؟ که اسم همه دخترا رو نوشته بود برای اردوی ...اسمش یادم نیست...هندونه خوردنمون...چقدر مزه داد. من هنوز عکسی که زیر آبشار اونجا گرفتیم رو دارم...گلهای توی ظرف غذا...اونم گل محمدی یادته؟
با نوشتن این متن خواستم بگم نفیسه عزیز، تو همیشه مهم بودی و هستی و خواهی بود!

همیشه دوستدارت،
لیلا

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

یا علی!

خیلی وقته یا علی نشنیدم...تو ایران یا علی گفتن دیگه جزو فرهنگمون شده ...انگار که گفتنش به آدم انرژی میده که کاری رو شروع و یا تموم کنه...تو ایران اغلب « یا علی » رو از مردای فامیل می شنیدم ...خیلی دلم می خواست که اینجا هم می شنیدم...کاش ایرانی ها هم اینجا از این اصطلاح استفاده می کردن..خوب هر از گاهی که با شوهر خواهرم صحبت میکنم موقع خداحافظی میگن یا علی! ولی مدتیه که مشغله زیاد باعث شده که صداشونو نشنوم...
به هر حال احساس میکنم یا علی گفتن یه جورهایی مردونه است و نشانه مردانگیه! ولی با تمام این وجود...« یا علی »!
هر کس به طریقی دل ما می شکند.....

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

برج Belfry در گنت





در تمام ابن مدتی که تو گنت بودم، هیچ وقت از هیچ برجی بالا نرفته بودم...امروز رفتم بالای برج Belfry در مرکز شهر که در سال 1338 ساخته شده برای کنترل امنیت شهر. در واقع ساخت این برجها یک امتیازی بوده که دوکها و کنتها به هر شهری میدادن . در هر گوشه این برج در آن موقع یک سرباز بوده که همه چی رو کنترل کنند. بهر حال خیلی زیبا بود...چند تا از اون بالا عکس گرفتم که گذاشتم اینجا...

امشب دو ساعته که دارم تمرین آواز میکنم...کماکان هیچ پیشرفتی ندارم:) مثل آشپزی هستم که دست پخت خودشو نمی تونه بخوره!:)
این تصنیف رو هم افتخاری خونده و هم ناظری و هم شجریان...جالبه آدم به هر سه تا گوش بده...بعدش خیلی چیزها می فهمه!

آی آمان از فراقت آمان
مردم از اشتیاقت آمان
از که گیرم سراغت آمان
آمان آمان آمان آمان (آمان آمان آمان آمان)
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد
آمان آمان آمان آمان ( آمان آمان آمان آمان)
عارف و عامی از می مستند
عهد و پیمان به ساغر بستند
پای خم توبه را بشکستند
آمان آمان آمان آمان ( آمان آمان آمان آمان)

پیوست1: جالبه بدونیم که ترتیب القاب اشرافی در آن موقع در اروپا به این ترتیب بوده: پادشاه - پرنس (پرنسس) - دوک (دوشس) - مارکیس (مارکیز) - کنت (کنتس) - وایکنت (وایکنتس)- بارون (بارونس)

پیوست 2: سارا با تو هم حتما یه بار دیگه میریم...شاید هفته بعد شنبه..:)



مست معین...Enjoy it!

صدای معین هیچ وقت کهنه و تکراری نمیشه!

اونا كه تو زندگيشون قصه هاي خوب شنيدند
تو قمار زندگاني همه جور بازي رو ديدند
اونا كه تو خلوت شب شعرهاي حافظ رو خوندند
همه راه و رفتن اما بر سر دو راهي موندند

بهشون بگين كه اينجا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته
بهشون بيگيد كه قصه اش مثل شاهنومه درازه
کي بوده كجا رسيده چه جوري بايد بسازه
حالا قصه هاشو مستها توي ميخونه ها ميگند
اما اون هميشه مست رو توي اونجا راه نميدند

بهشون بگين كه اينجا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته

ديگه نیست كمند دلها گيسوهاي رنگ برفش
دیگه ميخونه جای نيست كه بياد رو لب و حرفش
بزاريد همه بدونن كه به دست غم اسير
اخرش يه شب همونجا سر اين كوچه ميميره

بهشون بگين كه اينجا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته

من امشب سرخوش و ديوانه و مست و غزل خوانم
به جام مي پناه آورده ام
به جام مي پناه آورده ام از غم گريزانم
گر از ميخانه باز آيم
گر از ميخانه باز آيم مرا غم باز مي جويد
رويد اي دوستان من گوشه ميخانه مي مانم
مي مانم

با آرزوی موفقیت برای همشون!
رنگ لباساشون خیلی قشنگ بود...


۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

«آی آدمها...»

امروز این عکس رو تو یه مجله خبری دیدم...

این عکس را آخر هفته بر میدارم...

بزنید سنگ را که آن را نه به این زن بدبخت که به شعور خود می زنید! که به تمدن بشری میزنید! که فراتر از آن به قلب خدا می زنید...بزنید سنگ را تا صورت زیبای این زن خونین شود که زیبائی جرم است...بزنید سنگ را تا قلب نازک این زن پاره پاره شود و عشق فرزندانش را فراموش کند که عاشقی جرم است...بزنید آن سنگ سخت را تا پوست نرم و لطیف این زن شکاف بردارد که لطیف بودن جرم است...فریاد شادی سر دهید، مردانی که دستتان به خون این زن آغشته است که این خون نه خون یک زن که خون یک مادر است...همان کسی که شیره جانش، شربت حیات برایتان است و آغوش گرمش آرام بخش وجودتان...دستهایتان را تا به آسمان بالا برید و سنگ آخر را با قدرت بزنید، شاید که شما سعادت گرفتن آخرین نفس او را داشته باشید و مرگ را به او هدیه دهید...نفسی که زندگی را به شما ارمغان داده است!



۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

چه دانستم که این دریا موج خون فشان دارد!

امشب داشتم با یه نفر ازایران صحبت می کردم...فقط خبرهای بده که اینجا به ما می رسه. هر وقت با خونمون صحبت می کنم میگن همه چی عالیه ولی خبرها میرسه....امروز می گفتن که بیشتر خا نواده ها بیشتر از دو وعده گوشت نمی تونن درماه بخورن، خیار کیلوئی 1000 تومن شده...وضعیت روحی مردم خراب شده...خلاصه یه داغی گذاشت تو دل ما و خداحافظی کردیم!
گاهی وقتها فکر میکنم که چقدر خود خواهم اگه بخوام اینجا بمونم! خبرهای نه چندان خوشایندی که امروز شنیدم، یه تلنگری برای من بود که یکم دورو برمو نگاه کنم...زیادی در خودم غرق شده بودم...به این فکر کنم که چیزهای مهمتری هست که باید بهشون فکر کنم!
هنوز آتیشی که تو دلم روشن شد خاموش نشده...دستم از همه جا کوتاهه...نمی دونم اونجا چه خبره، خبر های ضد و نقیض هم که خیلی زیاده...
امروز از خودم شرمنده شدم بابت خرید هایی که میکنم و خوش گذرونیهائئ که می کنم...

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

تیغ دلدار - سراج ( یادش بخیر، آخرین بار تو راه شمال همش اینو گوش میکردیم)

مرا مهر سيه چشمان،مرا مهر سيه چشمان زسر بيرون نخواهد شد،زسر بيرون نخواهد شد

قضاي آسمانست اين،قضاي آسمانست اين ديگرگون نخواهد شد،ديگرگون نخواهد شد

الا يا ايها الساقي،الا يا ايها الساقي ادركسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول،كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها

به مي سجاده رنگين كن، گرت پير مغان گويد
به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد
كه سالك بي خبر نبود،كه سالك بي خبر نبود، ز راه و رسم منزلها،ز راه ورسم منزلها

الا يا ايها الساقي،الا يا ايها الساقي ادركسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول،كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها

شبي مجنون به ليلي گفت،كه اي محبوب بي همتا
تو را عاشق شود پيدا،تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نخواهد شد،تو را عاشق شود پيدا،تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نخواهد شد

مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمودند،مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمودند
هر آن قسمت كه آنجا شد،هر آن قسمت كه آنجا شد،كم و افزون نخواند شد،كم و افزون نخواهد شد

مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه ي حافظ، مشوي اي ديده نقش غم زلوح سينه حافظ
كه زخم تيغ دلدار است،كه زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد، رنگ خون نخواهد شد

الا يا ايها الساقي،الا يا ايها الساقي ادركسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول،كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها
ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها