۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

خونمون شبا عکس ماه می افتاد تو حوضش.....

آسمون خونمون پر ستاره بود، شبها توی تابستون می نشستم تو پشت بوم خونه و ستاره ها رو تماشا میکردم...
حیاط خونمون پر گل رز بود...عصرها که بر میگشتم خونه چند شاخه رز روی میزم بود...
صبح ها نون داغ و چای تازه دم آماده بود....
خونه همیشه تمیز بود....
میوه های خوشمزه و تازه تابستون ، شربتهای خنک آلبالو و زعفران....
گربه های زیبا که در بالکن بازی می کردن...
و از همه زیباتر صدای خوش عزیزان....

خوش بحالم...چه خاطرات خوشی من دارم!


۳ نظر:

Unknown گفت...

ای جان! ذهن و دهن آدمو آب میندازی.
همینجوری جناس درومدا ;)

ناشناس گفت...

این جا چیزی کم دارد. اینجا - از آنجا که خیلی چیزها کم دارد - چیزی کم دارد، که آتش میزند به دل آدمی...

ناشناس گفت...

از خاطرات نگو که دلم لک زده یکبار دیگه دور هم جمع بشیم خاطراتمونو مرور کنیم بخندیم. فکر میکنی اون روز بشه.
من و تو و راحله و خاطره و فیروزه .
مدینه گفتی و کردی کبابم.