۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

می ترسم....!

زیبائیهای دنیای اطرافم مرا به وجد می آورد، دیدن مردمان همیشه عاشق این سرزمین مرا سیراب می کند، قدم زدن در کلیساهای بزرگ و آرام مرا روحانی و موسیقی ناب ایرانی مرا از خود بیخود می کند! نسیم پیچیده در موهایم مرا شاداب می کند! شعر مرا مهربان و نگاه گرم یک دوست مرا مست می کند! همه چیز مهیاست که من از بودن و فقط و فقط از بودن لذت ببرم! آنچنان لذت برم که تو گویی این فضا همین یک لحظه است و بس! اما افسوس که ترسی در وجودم رخنه کرده است که این فضا را برای من سنگین می کند....لذت من به اوج نمیرسد... براستی نمیدانم که در کجا ایستا ده ام، نقش من دراین فضا چیست! چگونه باید باشم! آیا رویایی بیش نیستم که مانند رویاهای گذشته به فراموشی سپرده می شود و یا حقیقتی هستم که در فضای اطرافم تاثیر می گذارم! شاید هم ذره ای هستم در کنار ذرات دیگر! کاش میدانستم! هنوز این ترس بدپیله قلب مرا فرمانروایی می کند و من همچنان در جنگم! براستی چیست داروی شجاعت!
کاش هرگز یاد نمیگرفتم که 2 با 2 می شود 4 تا که از قانون به دور باشم! کاش یاد می گرفتم که 2 با دو گاهی 4 ، گاهی 10 و گاهی 0 می شود!

دلم میخواهد ریسک کنم، دلم میخواهد وارد قماری شوم که شاید آخرش باختن است! دلم میخواهد در همین یک لحظه باشم! نه آینده ای و نه گذشته ای! دلم می خواهد دستی را بگیرم حتی اگر برای من دراز نشده باشند!
کاش بتوانم!
و کاش همه بتوانیم!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مپرس از کفر و ایمان بی دلی را

ناشناس گفت...

چرا نمی نویسی؟!