۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

My first impression from Gothenburg

گوتنبرگ شهر زیبا و نسبتا مدرنی است...چیزی که در اولین دیدار از این شهر نظر مرا جلب کرد، علائم راهنمایی بسیاری است که در خیابانها و ایستگاهای اتوبوس نصب شده است. البته گاهی وجود بسیار زیاد این علائم گیج کننده به نظر میرسد. :) ولی با تمام این وجود نشان از احترام زیاد شهرداری شهر به ساکنین است که حتی بر روی پیاده رو ها هم که کاملا مشخص است، نقاشی عابر پیاده کشیده شده است. مردم شهر در اولین دیدار بسیار مهربان ، گشاده رو و البته شیک پوش به نظرم آمد... با خود فکر کردم که چه خوب است که من در گنت هستم...اگر در اینجا زندگی می کردم، مجبور بودم که همیشه شیک بوده و وقت بیشتری جلوی آیینه باشم..:) ما ایرانیها هم که عاشق آرایش کردن و شیک بودن هستیم و کافی است در جایی باشیم که تعدادی از مردم آرایش کرده هستند...دیگر هیچ چیز جلودار ما نیست و باید حتما این امر را به نحو احسن انجام دهیم...! بنابراین من هم با توجه به عادت ایرانیم خوشحالم درجائی هستم که تقریبا هیچ کدام از دختران و زنان آن آرایش نمیکنند و ساده پوشند تا مجبور به ساده پوشی باشم که البته در عوض احساس بسیار زیبای راحت بودن را پیدا میکنم!

باید بگویم که اینجا تقریبا همه چیز گران است و من در بدو ورود برای یک ناهار و نوشیدنی دانشجویی و بلیط اتوبوس معادل 35 یورو پیاده شدم!!!!!! به هرحال از آنجایی که من ارزان ترین محل اقامت، پیشنهاد شده از طرف کنگره را انتخاب کردم، قصد صرفه جویی در این مورد را ندارم و می خواهم رستوران های خوب این شهر را امتحان کنم...شاید از فردا...!

امروز صبح طبق معمول من حالم در هواپیما بسیار بد بود...نمیدانم چرا اینقدر از هواپیما که نه از مرگ میترسم...بخصوص با این هوایماهای کوچک که هر از گاهی تکانهای نسبتا شدیدی را دارد...حاضرم 6 ساعت در قطار باشم ولی یک ساعت در هواپیما نباشم! الان که یاد آن لحظه می افتم تعجب میکنم...انگار من نبودم که از ترس خشکم زده بود و حتی موسیقی که در طول سفر گوش میدادم قادر به آرام کردنم نبود...با خود فکر میکردم که اگر کمی فقط کمی ایمان قوی تری داشتم الان اینگونه از ترس به قلبم فشار نمی آمد....از اینکه اینقدر آدم ترسویی هستم از خودم بدم آمده است...من حتی از آمپول هم میترسم...حاضرم یک هفته دارو بخورم ولی یک بار آمپول نزنم! :)

با خود می اندیشیدم، چه دنیای کوچک ولی زیبائی داشتم...ایمانی داشتم که مرا آرام میکرد و زندگی را برایم بسی سهل و گاهی بی ارزش می نمود... به مرورخیلی چیزها بدست آوردم و تجربه های زیادی کردم و در عین حال به حقیقت نزدیکتر شدم ولی شاید به همان میزان ایمانم را از دست دادم..اگر چه هر لحظه به آن می اندیشم و هنوز نور آن وجودم را کماکان روشن نگه داشته است ولی کم کم نور آن ضعیف میشود...

دنیایم بزرگ شده است ولی افسوس که من در بزرگی آن گم شده ام...بزرگی دنیا شاید حقیقت باشد ولی نیازمند افکار بزرگ است و برای زندگی کردن در آن باید ریسک کرد...باید به یک گیاه همانقدر احترام گذاشت که به خود میگذاری...هیچ کس اشرف مخلوقات نیست...برنده کسی است که زرنگتر باشد...فرقی نمیکند..برنده می تواند یک تمساح باشد که یک انسان را می خورد و یا یک انسان که تمساح را به باغ وحش می آورد...اگر چه دیدن حقیقت بسیار زیباست ولی گاهی حقیقت با باورهای من در تضاد است...براستی چگونه میشود باور را با حقیقت یکی کرد؟

به نظرم گاهی باور به انسان بیش از حقیقت انرژی میدهد و شاید به همین دلیل است که بت پرستی در ابتدا به سختی برچیده شد!

۴ نظر:

ناشناس گفت...

لیلا جون معلومه ویلی خیلی هم بهت سخت نگرفته که تونستی مطلب به این قشنگی رو بنویسی.
کلک تو که گفتی وقت نداری بری بگردی!! معلومه 2 ساعت برای خواب بهت وقت داده که تو هم استفاده کردی ها!!!!!!!!!

leila گفت...

مهری جون ویلی از فردا میاد...و خوشبختانه خانوادش باهاشه و دیگه نمیشه تا دیر وقت جلسه داشته باشیم!!!!!!!!هورا!

ناشناس گفت...

لیلا عکس بگیر ...

ناشناس گفت...

ليلاي عزيزم
اگر كتاب خاطرات روسپيان سودازده من از گابريل گارسيا ماركزو خوانده باشي ميگه گاهي اوقات آنچه كه درذهن انسان هاست خيلي واقعي تر از چيزي كه بيرون.تو بايد ديگه كتاب بنويسي.
برام از اونجا عكس بفرست.
روزهاي خوب و پرباري داشته باشي.