۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

امروز داشتم فکر میکردم که کارم تمام زندگیم رو بلعیده! صبح میرم و عصر میام خونه، کوله لپ تاپمو میذارم خونه و بعد کوله قرمزمو بر میدارم و با عجله میرم کلاس...ساعت 9:15 شب که میرسم خونه دیگه خسته خستم! یه دوش میگیرم و بعد بازم پشت کامپیوترم هستم ....
حتی دیگه وقت نمی کنم تلوزیون تماشا کنم یا کتاب بخونم و یا خونمو مرتب کنم!
تعطیلی 2 هفته ای ژانویه رو میخوام فقظ خونه باشم...کارهای عقب موندمو انجام بدم...امروز به این نتیجه رسیدم که باید برای شرایط الانم یه برنامه ریزی داشته باشم تا بتونم به کارام برسم...حداقل کتابی رو که خریدم رو بخونم! این کلاسهای فوق برنامه حسابی وقتمو گرفته!
سال جدید یه تغییراتی میخوام توش بدم و سه شنبه عصرمو آزاد کنم.
ورزش رو هم دیگه نگو، هر از گاهی 20 دقیقه دوچرخه میرم! همین!
تو ایران آخر هفته ها برام خیلی مزه نداشت ولی اینجا از همون اول هفته شروع به شمردن میکنم تا به آخر هفته برسم! آخر هفته ها رو خیلی دوست دارم، حیف که زود تموم میشه!
آدم حواسش نباشه زندگی همین جوری از دستش در میره و یهو چشم باز میکنی میبینی که عمرت به آموختن گذشته و بس!
انگار که زندگیهامون پر از استرس و نگرانی شده و هر کاری میکنیم ازشون خلاصی نداریم!
دوست داشتم توی یه باغی بودم با یه اتاق کوچیکی توش و یه چشمه ای کنارش...نه آب صاف شده میخواستم و نه برق! نه تلفن و نه کامپیوتر! نه کار میکردم و نه کلاس میرفتم! درست مثل آدم و حوا! من بودم و باغ و چشمه! و آفتابی که مرا گرم کند و شرابی که مرا نخورده مست کند!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

زندگی ادمیان در افراط وتفریط میگذرد.....

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.