۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

نوائی

این هفته کلی پیاده روی کردم و حسابی هم ورزش کردم. پیاده روی همیشه آرومم میکنه و من انرژی دوباره میگیرم برای تازه شروع کردن و از نو ساختن!

نوایی ، نوایی ، نوایی ، نوایی
همه باوفایند تو گل بی وفایی

غمت در نهانخانه دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشین

به دنبال محمل سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
زبامی که برخاست مشکل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

به پا گر خلد خاری آسان بر آید
چه سازم به خاری که بر دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خوشا کاروانی که شب راه طی کرد
دم صبح اول به منزل نشیند

نوایی نوایی نوایی نوایی آی نوایی نوایی
همه باوفایند تو گل بی وفایی

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

صبر!

دیگر از تکنولوژی خسته شده ام! از خواندن ایمیلها، دیدن عکسهای دیجیتالی، گوش دادن موسیقی با گوشی، صحبت کردن با تلفن، راه دادن کامپیوتر به زندگی شخصی، زندگی مجازی، نوشتن در وب لاگ، ملاقات دوستان در فیس بوک، دیدار خانواده در وب کم، بوسه با اشکال، خوردن غذاهای آماده و ...خسته ام!
می خواهم نامه ای در باکس خانه ام داشته باشم، نه از شرکت آب و برق که چیزی جز صورتحساب برایم نمی فرستند...بلکه نامه ای از یک دوست خوب...!می خواهم عکسها را در آلبوم ببینم! می خواهم موسیقی را بدون عجله و در آرامش بدون گوشی گوش بدهم!
می خواهم رو در رو صحبت کنم..دست بدهم وعطر نفسها را احساس کنم! می خواهم به جای ساندویچ ،غذای گرم خانگی بدون مواد کنسروی بخورم...!
واینک منم که باید برای دوباره یافتن این واقعیتها صبر کنم تا آنجا که در توانم است! و میدانم که اکنون اعتماد، محبت، آسان و ساده بودن است که صبر کردن را برایم آسان می کند!
و اینک میدانم که چه شیرین است، دنیای واقعی...اگر دوباره آن را باز یافتم، چنان خانه محکمی در آن خواهم ساخت که تا ابد مرا در خود جای دهد!

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

نوک مژگان! اینجا بشنوید!

خیلی وقته دنبال این ترانه بودم!
یادش بخیر تو خوابگاه دوره لیسانس، راحله همیشه اینو می خوند! من چقدر خوشم میومد...


۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

امشب حسابی خستم، بعد از مدتها یه ورزش درستو حسابی کردم! بعد از کلی دردسر پیدا کردن محل سالن والیبال دانشگاه و زیر بارون شدید قدم زدن، بالاخره رفتم والیبال و حسابی خودمو خسته کردم!
آدم بعضی وقتها دیگه از دست بی تفاوتی آدمهای اینجا حرصش میگیره! بابا کلی بازی کردیم، کلی توپ های مهم رو خراب کردیم، کلی امتیاز گرفتیم ولی در همه این دقایق این آدمهای سرد اروپایی با سردی تمام به هم نگاه کردن! نه صدایی! نه جیغی! نه خوشحالی! نه دعوا و نه حتی اعتراضی!
یاد ایران افتاده بودم که بیچاره خانم موسوی معلم ورزشم تو دبیرستان زبونش مو در آورد اینقده که هی به من گفت لیلا وقتی توپ از رو سرت رد میشه مال پشته! توپهای بقیه رو نگیر...! :-)
یادمه که همیشه بچه ها با پاسور دعوا می کردن که توپهای دوم مال تو، چرا دنبالش نمی ری پاس بدی؟!!!!!!!!!!آخرش هم پاسور رو محل نمیدادیم، هرکسی هر وقت می خواست می دوئید توپ رو می زد!
امروز یکی از بچه ها زیاد بلد نبود و وقتی پاسور بود نمی دونست که توپ های دوم رو باید بگیره...هیچ کدوم از بچه های حرفه ای چیزی نگفتن و راهنمائیش نکردن! فقط نگاش کردن! من دیگه حرصم گرفته بود و هی می خواستم بگم که بابا توپ های دوم رو تو باید بگیری...ولی نگفتم! :-) آخه منم روز اولم بود میرفتم... :-)
یادم اومد که تو دوره لیسانس هم به زور یه تیمی تو دانشکده درست کردیم و رفتیم مسابقه! ولی از آخر اول شدیم!:-(
خوب البته برای آبروداری اومدیم خودمون به خودمون تو برد دانشکده از طرف جمعی از دوستان تبریک گفتیم!:-)
تو دوره فوق لیسانس هم که تو حیاط کوچیک مرکز یه زمینی درست کرده بودن و تازه نصف شب شروع می کردیم به بازی! بستنی هایی که آخر بازی تو تابستون می خوردیم خیلی مزه میداد! خونه استادا تو همون محوطه بود و دیگه از دست سرو صدای بچه ها عاصی شده بودن! چقدر خوش می گذشت! زهرا، فاطمه، اعظم، رفیعی، ندائیان، دکتر جلالی، محمودی،خودم و چند نفر دیگه که یادم نمیاد اعضای نیمه ثابتش بودیم! دکتر عاصمی و دکتر کیانی هم از بیرون مرکز می اومدن! دندان پزشک بودن!
زمانی هم که تو دانشگاه زنجان درس می گفتم دوباره با کارمندا یه تیم تشکیل دادیم و مثل همیشه از آخر اول شدیم! :-) فکر کنم تو تمام این تیمها اگه من تو تیم نبودم حد اقل یکی مونده به آخر می شدیم! :-)
به هر حال امروز خوش گذشت، بخصوص که موقع برگشت تو هوای بهاری بعد از باران قدم زدم و ماه کاملا روشن رو تو آسمون تماشا کردم! چیزی که اینجا کمتر می شه این منظره رو دید!

سالار عقیلی داره می خونه:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسـش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشسـت
سر فرا گوش مـن آورد بـه آواز حزین
گفـت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشـقی را کـه چنین باده شبگیر دهـند

کافر عـشـق بود گر نـشود باده پرسـت


دیگه باید برم بخوابم!



۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

نا امیدی هم خوش است!

چه بیخود می اندیشیم که همیشه باید امیدوار بود...امیدوار به رسیدن به بهترینها، به اوج گرفتن ها، به یافتن خالص ترین خالص ها... گاهی این امید همه هستی انسان را نابود می کند! برایم یافتن خالصها غیر ممکن می نماید..چگونه می توان امید داشت برای ناب بودن و ناب یافتن..این امید است که انسان را به صبر تشویق می کند و در نهایت چشم باز می کنی و هیچ می بینی! زندگیت در پشت این پرده زیبای امید تباه می شود و تو می مانی و ناخالصی ترین ناخالصی ها!
برای رسیدن به بهترین ها باید بهترین بود، برای یافتن نابترینها باید ناب بود، خالص شد، پاک شد! و چه سخت است خالص بودن و خالص ماندن!
و نا امیدی چه نجات بخش است! انسان را رها می کند، قانع می کند، چشمانش را باز می کند، از آسمان به زمین می آورد ودیگر می شوی موجودی زمینی و ناپاک و ناخالص! در زمین نمی توان به دنبال شقایق بود...باید زندگی کرد!

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

مدتی است که کمتر نوشته ام و کمتر خواندم! عطش خواندن و نوشتن مرا وادار می کند که اکنون در اوج خستگی به اینجا پناه آورم و چند خطی بنویسم...شقایق کمالی هم می خواند...خال هندو منو کشته...!
یادش به خیر، شبهای تابستان در ایران برای تماشای ستاره ها به پشت بام می رفتم، پتویی در آنجا پهن می کردم و چای با خرما، ضبط کوچکم را هم به همراه می بردم! آنگاه دفترم بود ومن.. می خواندم، می نوشتم و به صدای سراج و گاهی ناظری گوش می دادم! صدای تنبور در آلبومهای سراج مرا برای نوشتن آماده می کرد و من شروع می کردم به نوشتن! ناگهان صدای مادرم بود که همیشه مرا متوجه گذشت زمان می کرد...صدایی که به من یاد آوری می کرد وقت شام است!
گاهی انگار که دلش برایم می سوخت که مرا از آن لذت محروم کند، بساط شام را هم همانجا می آورد! حتی یاد آوری آن دوران برایم بسیار لذت بخش است! حال اینجا اگر بتوانم ده ستاره یکجا کنار هم در آسمان ببینم، برایم باز غنیمت است...اما دیگر عادت کرده ام به آسمان نگاه نکنم! آسمان خالی از ستاره!