۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

سال جديد

سال 2007 براي من خيلي خوب شروع شد و پايان يافت. سالي بود بدون استرس، سالي بود که همه چيز بر وفق مراد بود. اما سال جديد براي من با استرس فراوان شروع شد و تا به امروز ادامه دارد.
«شراب تلخ مي خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا يکدم بياسايم ز دنيا و شر و شورش»
و من اينک خسته ام!
چه خوب که سه روز تعطيلي داريم. من بايد انرژي تازه اي دريافت کنم!به استراحت و آرامش نياز دارم تا خود را باز يابم. تا بتوانم صداي گلها را بشنوم، آواز قناريها را بفهمم، خورشيد را لمس کنم...
بايد چشمانم را ببندم و خود را در آسمان آبيم رها کنم! دستانم را زير نور خورشيد گرم کنم!ديگر به شمع احتياج نخواهم داشت!

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

موجوديت

از زمان بچگي به ياد دارم که هميشه در حال يادگيري گاها اجباري بوده ام. از آموزشهاي اخلاق مادرم گرفته تا آموزش حرفه و فن دبيرستان! گاهي اين همه غير قابل تحمل مي شد و با اضافه شٍدن مشکلات ديگر، زندگي برايم خسته کننده مي شد.
تا اينکه بزرگ و بزرگتر شدم، زيبا ئيهاي زندگي را دريافتم، راهنمائيهاي خانواده ام را باشکوه و مهم دانستم و به اينجا آمدم...افراد مختلف را ديدم، سياه پوستان فقير که براي پول هر کاري مي کردند، دختران زيبائي که درخانه ها خدمتکاری مي کردند...و دانستم که چقدر خوشبختم! شايد اگر اينگونه نبود من در جاي ديگر به دنيا مي آمدم، مثلا در دارفور، سودان و ...
و اکنون از پدرم ومادرم بسيار سپاسگزارم که مرا به اين دنياي زيبا آورده اند و موجب شده اند که من از اين همه زيبائي لذت ببرم! واقعا که چه شانس بزرگي داشته ام! موجود بودن!

مادر


مادر عزيزم، زماني که به دنيا آمدم و چشمانم براي اولين بار به چشمانت افتاد، نمي دانستم که اينگونه مرا گرفتار خواهد کرد و سخنانت بر قلبم خواهد نشست. نمي دانستم که نفست مرا گرم و صدايت مرا آرام و نگاهت مرا ايمن خواهد نمود!
آري من بيش از اين چه ميخواستم!افسوس که زندگي در غربت اين همه را به يادم آورد.
و اينک لحظه ها را در انتظار مي نشينم تا بار ديگر صدايت را بشنوم و کلامت را که فرشتگان الهي آن را با انوار خود مزين کرده اند مرهمي بر درد دل خويش کنم.در انتظارم تا بار ديگر خدا را به من نشان دهي و به يادم بياوري که خدا چقدر بزرگ است.
مادر عزيزم در خلوت خيالم، تو هر روز مرا مانند هميشه تشويق ميکني و به من نويد روزهاي بهتري مي دهي.
مادرم نگران نباش و هيچگاه شک و ترديد به دلت راه مده، من بسوي تو گام خواهم برداشت. مطمئن باش اگر در بين راه شياطين روزگار پاهايم را بگيرند، چشمانم به سوي تو نظاره گر خواهند بود و اگر روزي چشمانم را بگيرند آنگاه قلب من به ياد تو خواهد طپيد واگر قلبم را بگيرند، آنگاه است که من نيست و نابود خواهم شد!
در پايان، اي مهربانترين مهربانان، شادي و سلامتي تو آرزوي من است و از خدا طلب ميکنم هرگز آنها را از تو دريغ نکند.
دختر کوچکت: لیلا

کل کل

اينم چند تا شعر جالب که يکي از دوستان برام فرستاده!

حافظ شیرازی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را!

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

خاطرات

زندگي مي گذرد و تنها خاطراتي از آن باقي مي ماند.مهم نيست که خوب باشد يا بد، مهم اين است که آينده روشن باشد.
اي کاش مي توانستم همه خاطرات خود را بنويسم!
هم اکنون فقط قسمتي از نوشته هاي شايد بسيار قديميم را در اينجا ميگذارم، افسوس که حتي نمي توانم آنها را به طور کامل بياورم...همين اندازه هم موجب دردسر و سوئ تفاهم است!
نوشته هائي که فقط براي من معني دارند و نه براي هيچ کس ديگر!

آسمان کهکشان من آبي است، اي کاش مي توانستم با آسمانم به کهکشان راه شيري سفر کنم.

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

طوفان

عزيزم مواظب باش که گرفتار طوفان نشوي، و اگر گرفتار طوفان شدي، بکوش که ريشه ات در درون خاک دوام بياورد که اگر لغزشي باعث شود که تاري از تارهاي ريشه ات بيرون بلغزد، آنگاه است که نابود خواهي شد و تو را هيزم آتش دانها خواهند کرد، مي داني که اگر هيزم شوي دودي که از تو بلند مي شود همه را خواهد سوزاند و يا اگر برگ سفيدي در دفتري شوي، قصه اي خواهي شد بس غم انگيز!

۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

پائيز

اکنون که خزان تو را به نظاره نشسته ام و برگهاي زرد و سرخ تو را که به آرامي از شاخه درخت آرامشم به پائين مي افتند را در زير قدمهاي سنگين خود، چرکين و شکننده مي کنم، به اين مي انديشم که:
«اين حقيقتي است که از دل برود هر آنکه از ديده رود.»
عزيزم اگر چه شايد خزان تو نيز زيبا باشد، اما من بيشتر بر اين باورم که خزانت ترسناک است، و من گويي که تمام روزگار را بهار مي ديدم، با آمدن خزانت بناگاه، مات و مبهوت مانده ام و هنوز در تنگناي حيرتم!
هنوز بر اين اميدم که شايد روزي بهار دوباره باز گردد و عطر شکوفه هاي آن، قلبم را عطراگين کند و من از بوي عطر آن مست شوم و...
هنوز در اين فکرم که پس اين همه اميد و آرزو، اين همه عشق و محبت، اين همه درد دل در دل شبها که من به پاي اين نهال زيباي بهار دادم، چه شد، چه ميوه اي برايم به ارمغان آورد که اينگونه پير شد!
چه شد که اينقدر زود بهار، جايش را به خزان داد و اين نهال کوچک من که تازه داشت جان مي گرفت به خواب زمستاني رفت!
چه شد که به يکباره شاخه هاي آن شکست و شکوفه هاي سپيد آن در زير طوفان خزان زودرس دوام نياوردند و خود را به يکباره به دست طوفان سپردند!پس آنهمه خون دلهاي من، ناز و نوازش من به پاي که ريخته شد؟به پاي نهالی که با کوچکترين بادي بلرزد؟

۱۳۸۶ بهمن ۲, سه‌شنبه



پریسای عزیزم ؛
مرضیه میخواند،
اگر مستم من از عشق تو مستم
بیا بنشین که دل بردی ز دستم...
و من در گوشه ای خلوت به تو فکر مي کنم!به اينکه مرا مدهوش مهر و محبت صادقانه ات کردي...به اينکه هيچ نفاقي در تو حس نکردم و تو را پاک و بي آلايش يافتم...
پريساي زيبا، مادر مهربان و همسر وفادار،
مي داني درست است که شريعتي مي گويد ، «انسان هر چه به مرحله انسان بودن نزديک مي شود احساس تنهائي بيشتر مي کند» اما اين تنهائي که شريعتي ميگويد، با تنهائي که تو آن را از من دور کردي زمين تا آسمان تفاوت دارد! تنهائي شريعتي سازنده است و تنهائي من آفت است...

آرزومند تمام زيبائيهاي زندگي ، سلامتي و شادي براي تو و همسر محترم و فرزند دلبندت هستم.


ار چه اگر مست بگرديم گنه مي کنيم
باده بنوشيم و شويم رانده ز درگاه تو

دوستدارت: لیلا

۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه





زندگی زیباست ای زیبا پسند

زیبا اندیشان به زیبائی رسند