امشب غمگینم!
آنچنان که فقط آغوش مادرم و محبت خالصانه او می تواند آرامم کند!
امروز ساعتها صدای عزیزانم را شنیده ام و دوباره هوای ایران کرده ام!
چقدر دلم برایشان تنگ شده است...
اینک میدانم که خانواده تنها پناهگاه امن انسان است! تنها جایی است که با وجود خطاهای بسیار، باز هم می توانی به آغوششان پناه ببری و مواخذه نشوی. دوست داشتنشان بی واسطه و بی توقع است. اینجا در این غربت سرد بیش از پیش ارزش این نعمت را میدانم!
براستی نمی دانم چه شرایطی اینجا حاکم است که از همه ما انسانهای خود خواه بار آورده است...مدام از هم ایراد میگیریم و درپس خنده های ملیحی که به هم تحویل می دهیم هرگز همدیگر را قبول نداریم. بیش از اندازه به فکر منافع شخصی هستیم! همدیگر را با انتقادهای پی در پی خسته میکنیم! اینقدر که گاهی فکر میکنم باید در این جمعیت پریشان، گم شد!
اینجا ترس مثل خوره به جان همه ما افتاده است و دیگر نمی توانیم به هم اعتماد کنیم. دوست داریم هر آنچه که می کنیم و هر آنچه که می اندیشیم مخفی باشد و برای این مخفی نگه داشتن نیروی بس فوق العاده ای را باید هزینه کنیم!
آه که خسته ام از این بازی دو گانه! دلم می خواهد رها باشم...رها ازهرفکری...هر فکری که مرا نگران می کند!
گاهی به این جمله ایمان می آورم که یاد خدا آرام بخش دلهاست اگر چه موجب تمسخر روشنفکرانی در اطرافم می شود! و اگر چه خدا دیگر در این جامعه بیگانه است!
وحال که از عزیزانم دورم، ای خدای مهربان من از اینهمه دلهره و خستگی به آغوش تو پناه می آورم که آن را امن ترین یافته ام!
آنچنان که فقط آغوش مادرم و محبت خالصانه او می تواند آرامم کند!
امروز ساعتها صدای عزیزانم را شنیده ام و دوباره هوای ایران کرده ام!
چقدر دلم برایشان تنگ شده است...
اینک میدانم که خانواده تنها پناهگاه امن انسان است! تنها جایی است که با وجود خطاهای بسیار، باز هم می توانی به آغوششان پناه ببری و مواخذه نشوی. دوست داشتنشان بی واسطه و بی توقع است. اینجا در این غربت سرد بیش از پیش ارزش این نعمت را میدانم!
براستی نمی دانم چه شرایطی اینجا حاکم است که از همه ما انسانهای خود خواه بار آورده است...مدام از هم ایراد میگیریم و درپس خنده های ملیحی که به هم تحویل می دهیم هرگز همدیگر را قبول نداریم. بیش از اندازه به فکر منافع شخصی هستیم! همدیگر را با انتقادهای پی در پی خسته میکنیم! اینقدر که گاهی فکر میکنم باید در این جمعیت پریشان، گم شد!
اینجا ترس مثل خوره به جان همه ما افتاده است و دیگر نمی توانیم به هم اعتماد کنیم. دوست داریم هر آنچه که می کنیم و هر آنچه که می اندیشیم مخفی باشد و برای این مخفی نگه داشتن نیروی بس فوق العاده ای را باید هزینه کنیم!
آه که خسته ام از این بازی دو گانه! دلم می خواهد رها باشم...رها ازهرفکری...هر فکری که مرا نگران می کند!
گاهی به این جمله ایمان می آورم که یاد خدا آرام بخش دلهاست اگر چه موجب تمسخر روشنفکرانی در اطرافم می شود! و اگر چه خدا دیگر در این جامعه بیگانه است!
وحال که از عزیزانم دورم، ای خدای مهربان من از اینهمه دلهره و خستگی به آغوش تو پناه می آورم که آن را امن ترین یافته ام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر