۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

با عذر خواهی از دوستان عزیز، تا چند روز فعلا نمی تونم بنویسم...:)

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

WooW! شام وایکینگ ها!

الان تقریبا نیمه شبه که دارم می نویسم..ما همین الان از شام کنفرانس برگشتیم...چقدر خوبه که میتونم خاطراتمو ثبت کنم!

کنفرانس یه شام سنتی وایکینگ ها رو ترتیب داده بود که اول در یکی از جزایر سوئد مراسم خاصی برگزار شد و همونجا هم شام خوردیم..بعد از دو و نیم ساعت مسافرت با کشتی وارد یه جزیره بسیار زیبا شدیم، چند نفر از سربازان اونجا که به شکل قدیمی وایکینگ ها لباس پوشیده بودند به استقبالمون اومدن و ما رو بردن به یه قلعه و کلی مراسم خاص انجام دادن که در آن موقع یعنی زمان وایکینگ ها مرسوم بوده...دو تا سرباز با اسلحه های قدیمی شلیک کردن و پس از اون یکی از توپ های قدیمی رو بکار انداختن و باهش شلیک کردن...یکی از اونها با صدای بسیار بلند توضیح میداد...صدای بلندش واقعا فوق العاده بود!

خلاصه همه اون چیز هایی که تو فیلم ها دیده بودم و یا تو کتابها خونده بودم توی اون قلعه از نزدیک دیدم و کلی ذوق زده شدم...:)

از همه جالب تر شام سنتیشون بود...از قاشق و چنگال بسیار بزرگ و دو شاخه معلوم بود که وایکینگ ها باید آدمهای درشت هیکل با دستهای بسیار بزرگ بوده باشن...نوشیدنی ها هم توی شاخ های مخصوصی سرو شد که برادرم تو خونشون یه نمونشو تو دکور دارن..:)

نون سنتی خیلی خوشمزه ای رو آماده کرده بودن...مواد سالاد به صورت خرد نشده تو سبد روی میز بود...شمع ها طوری بودن که به سرعت آب میشدن و میریختن روی رومیزی..البته همون شمعهای ریخته شده هم میز رو زیبا کرده بود...

خوب توی اون قلعه تاریک با اون میز شام که گوشتهای کباب شده رو روی یه میز خیلی بزرگ آوردن و با یک تیشه تیکه تیکه کردن، و دختران و زنانی که همگی لباس سنتی پوشیده بودن و غذا سرو می کردن، و همینطور پشت بام قلعه که از روش میشد جزیره و دریا رو دید که خونه های زیبایی توش بود و چراغهای کوچیکی توش می درخشیدن...همه و همه منو یاد فیلمهای قدیمی انداخت که توش همه این صحنه ها رو دیده بودم...واقعا برام جالب بود...

خوب به هرحال درسته وقتی میرسم هتل از خستگی یه راست پرت میشم تو رختخواب ولی با اینهمه داره فعلا خوش میگذره...:)

من نمیدونم این کفش پاشنه بلند رو کی اختراع کرد...این دوروزه این کفش ها پدر پاهای منو در آورده..خوب اینجا اینقده فضاش با کلاسه که واقعا آدم باید شیک باشه..اونم کسی مثل من که تقریبا 160 سانتیمتره و تازه بخواد دامن هم بپوشه و کنار این اروپائی های خوش تیپ قد بلند ( مهری و سارا سوئ استفاده نکنین!...منظورم دختراشونه!) راه بره دیگه واقعا مجبوره کفش پاشنه بلند بپوشه تا دپرس نشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی حالا با اینکه فردا با مارتین و دنیس که هر دو تا شون بالای 180 تا قد دارن قرار میتینگ دارم ولی مهم نیست..دیگه مهمونی تموم شده و من عمرا این کفشها رو بپوشم...!!!!!!!!!!!!!!:) هه هه هه!

آخرین چیزی هم که باید بنویسم سخنرانی نواک از دانشگاه آکسفورد بود که فوق العاده بود و فکر کنم تنها سخنرانی بود که از اول تا آخرش گوش دادم. خوب به خاطر این سخنرانی تور بازدید شهر رو از دست دادم ولی بعد فهمیدم که ارزششو داشت...!:)

سارا عکسا رو اگه خواستی اینجا یا اینجا می تونی ببینی!

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه


دیروز افتتاحیه کنفرانس بود. محل برگزاری یه جای خیلی شیک و بزرگیه که آدم توش گم میشه..:)

اول افتتاحیه چندین نفر صحبت کردن که معمولا این افراد رئیس دانشگاها و افرادی هستن که کنفرانس رو حمایت مالی کردن..اول از همه دو تا خانم صحبت کردن که هر دو رئیس دو دانشگاه اصلی گوتنبرگ هستن...جالبه که برای این 4 یا 5 نفر کلا نیم ساعت وقت گذاشته بودن که دقیقا همشون به موقع تموم کردن و 2.5 ساعت برای سخنرانهای دیگه که صحبت علمی قرار بود بکنن وقت گذاشته بودن....:)

آخر از همه هم شهردار شهر که اونم یه خانم بود اومد و خوشامد گفت...

باید بگم که با دیدن مردم این شهر من کاملا سورپرایز شدم ...دارم فکر میکنم که چطوریه که مروارید می گفت مردم اینجا خیلی خجالتی هستن....هر شب تفریبا خیابون پر از جوان هاست که دارن حسابی شیطونی میکنن و کلی هم سرو صدا راه میندازن..دانشگاهش هم مثل دانشگاهای بلژیک آروم نیست..دانشجوهاش خیلی شلوغ و پر سرو صدا هستن...اینجا تازه یاد ایران افتادم!

من امروز سمینار دارم ولی با این حال دیشب تا دیر وقت تو شهر بازی بودیم و دوبار سوار قطار مرگ( roller coaster)شدیم...خیلی ترسناک بود..:)

عکسمونو اگه بتونم امروز اسکن میکنم و میذارم اینجا...

سخنرانیها هم خیلی خوب ولی فشرده هستن..چند نفر هم اشخاص مهم اینجا هستن که باید حتما تو سخنرانی هاشون شرکت کنم..یکیشون Novak ...

تا بعد....

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

My first impression from Gothenburg

گوتنبرگ شهر زیبا و نسبتا مدرنی است...چیزی که در اولین دیدار از این شهر نظر مرا جلب کرد، علائم راهنمایی بسیاری است که در خیابانها و ایستگاهای اتوبوس نصب شده است. البته گاهی وجود بسیار زیاد این علائم گیج کننده به نظر میرسد. :) ولی با تمام این وجود نشان از احترام زیاد شهرداری شهر به ساکنین است که حتی بر روی پیاده رو ها هم که کاملا مشخص است، نقاشی عابر پیاده کشیده شده است. مردم شهر در اولین دیدار بسیار مهربان ، گشاده رو و البته شیک پوش به نظرم آمد... با خود فکر کردم که چه خوب است که من در گنت هستم...اگر در اینجا زندگی می کردم، مجبور بودم که همیشه شیک بوده و وقت بیشتری جلوی آیینه باشم..:) ما ایرانیها هم که عاشق آرایش کردن و شیک بودن هستیم و کافی است در جایی باشیم که تعدادی از مردم آرایش کرده هستند...دیگر هیچ چیز جلودار ما نیست و باید حتما این امر را به نحو احسن انجام دهیم...! بنابراین من هم با توجه به عادت ایرانیم خوشحالم درجائی هستم که تقریبا هیچ کدام از دختران و زنان آن آرایش نمیکنند و ساده پوشند تا مجبور به ساده پوشی باشم که البته در عوض احساس بسیار زیبای راحت بودن را پیدا میکنم!

باید بگویم که اینجا تقریبا همه چیز گران است و من در بدو ورود برای یک ناهار و نوشیدنی دانشجویی و بلیط اتوبوس معادل 35 یورو پیاده شدم!!!!!! به هرحال از آنجایی که من ارزان ترین محل اقامت، پیشنهاد شده از طرف کنگره را انتخاب کردم، قصد صرفه جویی در این مورد را ندارم و می خواهم رستوران های خوب این شهر را امتحان کنم...شاید از فردا...!

امروز صبح طبق معمول من حالم در هواپیما بسیار بد بود...نمیدانم چرا اینقدر از هواپیما که نه از مرگ میترسم...بخصوص با این هوایماهای کوچک که هر از گاهی تکانهای نسبتا شدیدی را دارد...حاضرم 6 ساعت در قطار باشم ولی یک ساعت در هواپیما نباشم! الان که یاد آن لحظه می افتم تعجب میکنم...انگار من نبودم که از ترس خشکم زده بود و حتی موسیقی که در طول سفر گوش میدادم قادر به آرام کردنم نبود...با خود فکر میکردم که اگر کمی فقط کمی ایمان قوی تری داشتم الان اینگونه از ترس به قلبم فشار نمی آمد....از اینکه اینقدر آدم ترسویی هستم از خودم بدم آمده است...من حتی از آمپول هم میترسم...حاضرم یک هفته دارو بخورم ولی یک بار آمپول نزنم! :)

با خود می اندیشیدم، چه دنیای کوچک ولی زیبائی داشتم...ایمانی داشتم که مرا آرام میکرد و زندگی را برایم بسی سهل و گاهی بی ارزش می نمود... به مرورخیلی چیزها بدست آوردم و تجربه های زیادی کردم و در عین حال به حقیقت نزدیکتر شدم ولی شاید به همان میزان ایمانم را از دست دادم..اگر چه هر لحظه به آن می اندیشم و هنوز نور آن وجودم را کماکان روشن نگه داشته است ولی کم کم نور آن ضعیف میشود...

دنیایم بزرگ شده است ولی افسوس که من در بزرگی آن گم شده ام...بزرگی دنیا شاید حقیقت باشد ولی نیازمند افکار بزرگ است و برای زندگی کردن در آن باید ریسک کرد...باید به یک گیاه همانقدر احترام گذاشت که به خود میگذاری...هیچ کس اشرف مخلوقات نیست...برنده کسی است که زرنگتر باشد...فرقی نمیکند..برنده می تواند یک تمساح باشد که یک انسان را می خورد و یا یک انسان که تمساح را به باغ وحش می آورد...اگر چه دیدن حقیقت بسیار زیباست ولی گاهی حقیقت با باورهای من در تضاد است...براستی چگونه میشود باور را با حقیقت یکی کرد؟

به نظرم گاهی باور به انسان بیش از حقیقت انرژی میدهد و شاید به همین دلیل است که بت پرستی در ابتدا به سختی برچیده شد!

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

این خیلی بده شبی که فردا صبحش پرواز داری، خبر کشته شدن 150 نفر رو تو سانحه هوایی بشنوی!
....

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

ما چقدر شیطون هستیم!

امروز سر یکی از جلسات امتحانات مراقب بودم. امتحان تو اتاق کامپیوتر برگزار میشد...هر دانشجو پشت یک کامپیوتر نشسته بود بطوری که تو هر ردیف دو نفر نشسته بودند که هر کدام کنار دیوار بودن و بینشون اون همه کامپیوتر خالی مونده بود. ارتباطشون رو با شبکه قطع کردن و بعد از امتحان هم استاد مربوطه میتونه تو هر کامپیوتر چک کنه و ببینه بچه ها چیکار کردن و چه برنامه ای رو اجرا کردن. منم که بالاسرشون بودم و قرار بود که مواظبشون باشم حرف نزنن. تازه علاوه بر همه اینها منشی مربوطه هم تو اتاق پشتی با دوربین کلاس رو از نزدیک چک میکنه، حتی امروز من دیدم که باهاش میشه ورقه بچه ها رو دید!
خوب با این همه سیستم مراقبت هر کی باشه فکر میکنه که چه بچه های متقلبی دارن!!!!!!!!! خوب درست برعکس اینجا بچه ها اینقدر آروم هستن که صداشون در نمیاد...اصلا اهل بحث کردن نیستن...تازه اگه کسی هم تقلب کنه دیگه شش شبانه روز جلوی اتاق استاد چسب نمیشه که هر دو سه ثانیه بره و پدر استاده در بیاره و هزار و یک مشکل برای خودش بتراشه...!:)
من که امروز لپ تاپمو بردم و نشستم کار خودمو کردم، البته ویلی بیش از این انتظار نداشت...فقط باید گوشامو تیز می کردم تا کسی حرف نزنه...
برام جالب بود که اینقدر اینا ساکت و خجالتی بودن که آدم فکر میکرد بچه راهنمائی هستن نه دانشجو!!!!!!!!!!:)
بهر حال خوش به حال استادهای اینجا!

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

تفریح بچه درس خونا!

پنجشنبه دارم میرم سوئد برای شرکت در یه کنگره و یه هفته اونجا هستم...
از 8 صبح تا 8 شب برامون برنامه گذاشتن، حتی به آخر هفته هم رحم نکردن!کلی سخنرانی های موازی که تقریبا همشون مفید و مهم هستن، تازه کنارش هم پوسترهای مربوط به سخنرانی ها رو گذاشتن که اگه یکی به خاطر موازی بودن سخنرانی ها اونو از دست داد وقت تنفس بره و پوسترشو ببینه. در ضمن کلی پوسترهای دیگه که سخنرانی نداشتن... تازه تو این جور مواقع ویلی دوست داره که کلی در کنار کنگره با بقیه جلسه داشته باشیم که اونم حتما وقت ناهار و یا شام بعد از 8 شب امکان پذیره...برای پوسترهامون و سخنرانی گروهمون هم چند ماهه مشغول بودیم...
تازه از یه هفته پیش هم برگزار کننده ها دارن همینطور ایمیل میفرستن فلان نرم افزارها رو، رو کامپیوترتون نصب کنین و بیارین که اینجا وقت نمی شه... و همینطور جزوات مختلفی رو میفرستن تا از قبل بخونیم و آماده باشیم تا توی کلاسهای آموزشی قبل و بعد کنگره مشکلی نداشته باشیم...و چند مثال رو امتحان کنیم...
اینا رو نوشتم، برای اینکه دوستان همه میگن..خوبه دیگه میری یکم خستگیت در میره و یه تفریحی میکنی!!!!!!!!!!!!!!!:)
آبجی ما نفهمیدیم بالاخره کی تفریح کنیما!

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه


آرامش و سکوت شب بی نظیر است...
هیچ گاه این چنین شب را دوست نداشته ام! بعد از کار روزانه که همه ذهن را بکار میگیرد تنها سکوت شب است که آرام بخش وجود است و من اینک در این سکوت به اتفاقاتی فکر میکنم که باید بنویسم.....
چون من در این سکوت شب تویی ز شب نخفتگان
که حق عیان نمی شود به چشم خواب رفتگان
مگر به همنوائیم دهی ز خود رهاییم
بخوان در این سکوت شب به درگه خداییم


دیروز رفتیم سینما تا فیلم Dark knight را ببینیم...خیلی جالب بود و بازیگراش خیلی خوب بازی کرده بودن...خیلی جالب و آموزنده است که تو هر فیلم آمریکائی ، یه جورهایی حتما پرچم کشور آمریکا بشکل زیبا و محبوب نشون داده میشه و یا جملاتی تو فیلم گذاشته میشه که حس وطن پرستی آمریکائی ها رو تحریک می کنه...خلاصه با خودم فکر میکنم اگه من یه آمریکائی بودم با دیدن فیلم های هالیوودی کلی به کشورم می بالیدم و حس غرور پیدا میکردم.....


۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

خونمون شبا عکس ماه می افتاد تو حوضش.....

آسمون خونمون پر ستاره بود، شبها توی تابستون می نشستم تو پشت بوم خونه و ستاره ها رو تماشا میکردم...
حیاط خونمون پر گل رز بود...عصرها که بر میگشتم خونه چند شاخه رز روی میزم بود...
صبح ها نون داغ و چای تازه دم آماده بود....
خونه همیشه تمیز بود....
میوه های خوشمزه و تازه تابستون ، شربتهای خنک آلبالو و زعفران....
گربه های زیبا که در بالکن بازی می کردن...
و از همه زیباتر صدای خوش عزیزان....

خوش بحالم...چه خاطرات خوشی من دارم!


۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

Paintball



الان ساعته 8:17 شبه و من هنوز سر کارم هستم و پشت کامپیوترم نشستم و منتظر جوابهای برنامم هستم...بچه ها امروز مسابقه paintball داشتن و الان همشون برگشتن و یه سروصدایی راه انداختن که نگو...یکی یکی هم میان اتاق من و میگن وای تو هنوز کار میکنی...و همشون میگن بابا فردا هم میتونی کار کنی...انگار که من خودم نمیدونم:) به هر حال زیاد خسته نیستم... خوب چند دقیقه پیش بچه ها اومدن دنبالم تا باهم اینجا شام بخوریم و نوشته های من نصفه موند... بچه ها کلی خوراکی برای شام تهبه کرده بودن و از همه جالب تر کباب پزهای کوچیکی که آورده بودن برای کباب کردن...عکسشو گذاشتم اینجا....هنوز شب نشینی ادامه داره ولی من برگشتم سر میزم تو اتاقم برناممو چک کنم...هنوز باید منتظر باشم...نتایجش برام مهمه و دوست دارم که هر وقت جواب گرفتم زود چک کنم! حیف شد که خونه پریسا هم نتونستم برم!

شجریان هنوز داره میخونه...عارف و عامی از می مستند...خدا میدونه چند بار اینو تو این هفته گوش دادم ! ولی هنوز حفظ نشدم:)
الان اگه یکم دیگه ادامه بدم افتادم همین جا...
عکسا رو فردا باید بذارم...

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

احساسات انسانی!

این روزها به هر وبلاگی که نگاه میکنم یا در مورد عشق و عاشقی نوشتن و یا شعر گذاشتن و یا سیاسی نوشتن و یا مثل من از دلتنگیهاشون و روزمرگیهاشون نوشتن...تقریبا بیشتر وب لاگها شبیه هم هستن...این نشون می ده که ما چقدر احساساتی هستیم...
اما نمیدونم چرا تو زندگی اجتماعی همیشه با این مسئله مشکل داریم...اینجا احساسات خیلی از مردم مثل ماها عمیق نیست ولی در ظاهر اینقدر از احساساتشون مایه میذارن که آدم فکر میکنه بابا اینا از جنوبی های ما هم احساسی ترند...براحتی وقتی هم دیگه رو میبینن لبخند ملیحی بهم میکنن و از تمام اجزای صورتشون بهره میبرن تا ابراز محبت کنن...با اینکه خیلی خجالتی هستن ولی براحتی همدیگر رو می بوسن...بخصوص که نسل جوان از هر فرصتی استفاده میکنن تا عشقشون رو نشون بدن...
از همه جذابتر رفتاره پیراشونه که یه جوری دست همدیگه رو تو خیابون میگیرن که انگار تازه همدیگه رو پیدا کردن:)
خلاصه اینجا آدم تازه می فهمه که دوست داشتن چقدر مهمه!
البته به قول یکی از دوستهای بلژیکیم، اینجا مردم همدیگه رو مثل لباس دوست دارن و هر وقت دیگه برای همدیگه جذاب نیستن براحتی شریکشون رو عوض میکنن دقیقا مثل یه کت!
ولی با تمام این وجود اینجا آدم متوجه می شه که باید از احساسات انسانیش بیشتر بهره ببره تا بتونه زندگی آرومی داشته باشه!

نفیسه عزیز، تو همیشه اولی!

نفیسه عزیزم، همین الان داشتم باهات تلفنی صحبت می کردم...عزیزم ناراحت نشو که من اسم تو رو آخر نوشتم...البته تو راست میگی...اینا چیزهای ظرفیه که آدم باید رعایت کنه...من باید ازت عذر خواهی کنم!
البته بعضی وقتها آخری ها مهمترن:) مثل اسم استاد من تو مقالمون که آخر از همه بعد از اسم 8 نفر اومده!:)
نفیسه جون، هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه جای دوستیهای قدیمی رو بگیره بخصوص تو که فوق العاده مهربون و فهمیده هستی!
دقت کردی وقتی باهم هستیم چقدر حرف مشترک داریم که بزنیم؟ اینقده که از گفتنشون سیر نمیشیم!
یادته چقدر غذا خوب درست میکردی؟ یادته که من و تو همیشه سردسته تعطیلی کلاسها بودیم و سر هر بهانه ای از کلاس در میرفتیم ولی تو همیشه جزوت مرتب بود...برعکس من که همیشه خدا جزوه هام ناقص بود...راستی تو یه بارونی داشتی که من ازش خیلی خوشم می اومد ولی تو همیشه میگفتی که لیلا از چیه این خوشت میاد...خیلی کهنه شده دیگه!
هر وقت باهم بودیم کلی میخندیدیم...همکلاسیهامون یادته؟ :)
هیچ وقت اون خاطرات قشنگ بچگیمون تو دوره لیسانس رو با هیچ چیز عوض نمیکنم...دوره ای که هیچ مسئولیت و هیچ کاری بجز درس خوندن و خوش گذروندن نداشتیم...راستی نان داغ کباب داغ تبریز یادت میاد؟ وای که چه عالی بود....:)
تخته پاک کن، یادته؟ که اسم همه دخترا رو نوشته بود برای اردوی ...اسمش یادم نیست...هندونه خوردنمون...چقدر مزه داد. من هنوز عکسی که زیر آبشار اونجا گرفتیم رو دارم...گلهای توی ظرف غذا...اونم گل محمدی یادته؟
با نوشتن این متن خواستم بگم نفیسه عزیز، تو همیشه مهم بودی و هستی و خواهی بود!

همیشه دوستدارت،
لیلا

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

یا علی!

خیلی وقته یا علی نشنیدم...تو ایران یا علی گفتن دیگه جزو فرهنگمون شده ...انگار که گفتنش به آدم انرژی میده که کاری رو شروع و یا تموم کنه...تو ایران اغلب « یا علی » رو از مردای فامیل می شنیدم ...خیلی دلم می خواست که اینجا هم می شنیدم...کاش ایرانی ها هم اینجا از این اصطلاح استفاده می کردن..خوب هر از گاهی که با شوهر خواهرم صحبت میکنم موقع خداحافظی میگن یا علی! ولی مدتیه که مشغله زیاد باعث شده که صداشونو نشنوم...
به هر حال احساس میکنم یا علی گفتن یه جورهایی مردونه است و نشانه مردانگیه! ولی با تمام این وجود...« یا علی »!
هر کس به طریقی دل ما می شکند.....

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

برج Belfry در گنت





در تمام ابن مدتی که تو گنت بودم، هیچ وقت از هیچ برجی بالا نرفته بودم...امروز رفتم بالای برج Belfry در مرکز شهر که در سال 1338 ساخته شده برای کنترل امنیت شهر. در واقع ساخت این برجها یک امتیازی بوده که دوکها و کنتها به هر شهری میدادن . در هر گوشه این برج در آن موقع یک سرباز بوده که همه چی رو کنترل کنند. بهر حال خیلی زیبا بود...چند تا از اون بالا عکس گرفتم که گذاشتم اینجا...

امشب دو ساعته که دارم تمرین آواز میکنم...کماکان هیچ پیشرفتی ندارم:) مثل آشپزی هستم که دست پخت خودشو نمی تونه بخوره!:)
این تصنیف رو هم افتخاری خونده و هم ناظری و هم شجریان...جالبه آدم به هر سه تا گوش بده...بعدش خیلی چیزها می فهمه!

آی آمان از فراقت آمان
مردم از اشتیاقت آمان
از که گیرم سراغت آمان
آمان آمان آمان آمان (آمان آمان آمان آمان)
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد
آمان آمان آمان آمان ( آمان آمان آمان آمان)
عارف و عامی از می مستند
عهد و پیمان به ساغر بستند
پای خم توبه را بشکستند
آمان آمان آمان آمان ( آمان آمان آمان آمان)

پیوست1: جالبه بدونیم که ترتیب القاب اشرافی در آن موقع در اروپا به این ترتیب بوده: پادشاه - پرنس (پرنسس) - دوک (دوشس) - مارکیس (مارکیز) - کنت (کنتس) - وایکنت (وایکنتس)- بارون (بارونس)

پیوست 2: سارا با تو هم حتما یه بار دیگه میریم...شاید هفته بعد شنبه..:)



مست معین...Enjoy it!

صدای معین هیچ وقت کهنه و تکراری نمیشه!

اونا كه تو زندگيشون قصه هاي خوب شنيدند
تو قمار زندگاني همه جور بازي رو ديدند
اونا كه تو خلوت شب شعرهاي حافظ رو خوندند
همه راه و رفتن اما بر سر دو راهي موندند

بهشون بگين كه اينجا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته
بهشون بيگيد كه قصه اش مثل شاهنومه درازه
کي بوده كجا رسيده چه جوري بايد بسازه
حالا قصه هاشو مستها توي ميخونه ها ميگند
اما اون هميشه مست رو توي اونجا راه نميدند

بهشون بگين كه اينجا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته

ديگه نیست كمند دلها گيسوهاي رنگ برفش
دیگه ميخونه جای نيست كه بياد رو لب و حرفش
بزاريد همه بدونن كه به دست غم اسير
اخرش يه شب همونجا سر اين كوچه ميميره

بهشون بگين كه اينجا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته

من امشب سرخوش و ديوانه و مست و غزل خوانم
به جام مي پناه آورده ام
به جام مي پناه آورده ام از غم گريزانم
گر از ميخانه باز آيم
گر از ميخانه باز آيم مرا غم باز مي جويد
رويد اي دوستان من گوشه ميخانه مي مانم
مي مانم

با آرزوی موفقیت برای همشون!
رنگ لباساشون خیلی قشنگ بود...


۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

«آی آدمها...»

امروز این عکس رو تو یه مجله خبری دیدم...

این عکس را آخر هفته بر میدارم...

بزنید سنگ را که آن را نه به این زن بدبخت که به شعور خود می زنید! که به تمدن بشری میزنید! که فراتر از آن به قلب خدا می زنید...بزنید سنگ را تا صورت زیبای این زن خونین شود که زیبائی جرم است...بزنید سنگ را تا قلب نازک این زن پاره پاره شود و عشق فرزندانش را فراموش کند که عاشقی جرم است...بزنید آن سنگ سخت را تا پوست نرم و لطیف این زن شکاف بردارد که لطیف بودن جرم است...فریاد شادی سر دهید، مردانی که دستتان به خون این زن آغشته است که این خون نه خون یک زن که خون یک مادر است...همان کسی که شیره جانش، شربت حیات برایتان است و آغوش گرمش آرام بخش وجودتان...دستهایتان را تا به آسمان بالا برید و سنگ آخر را با قدرت بزنید، شاید که شما سعادت گرفتن آخرین نفس او را داشته باشید و مرگ را به او هدیه دهید...نفسی که زندگی را به شما ارمغان داده است!



۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

چه دانستم که این دریا موج خون فشان دارد!

امشب داشتم با یه نفر ازایران صحبت می کردم...فقط خبرهای بده که اینجا به ما می رسه. هر وقت با خونمون صحبت می کنم میگن همه چی عالیه ولی خبرها میرسه....امروز می گفتن که بیشتر خا نواده ها بیشتر از دو وعده گوشت نمی تونن درماه بخورن، خیار کیلوئی 1000 تومن شده...وضعیت روحی مردم خراب شده...خلاصه یه داغی گذاشت تو دل ما و خداحافظی کردیم!
گاهی وقتها فکر میکنم که چقدر خود خواهم اگه بخوام اینجا بمونم! خبرهای نه چندان خوشایندی که امروز شنیدم، یه تلنگری برای من بود که یکم دورو برمو نگاه کنم...زیادی در خودم غرق شده بودم...به این فکر کنم که چیزهای مهمتری هست که باید بهشون فکر کنم!
هنوز آتیشی که تو دلم روشن شد خاموش نشده...دستم از همه جا کوتاهه...نمی دونم اونجا چه خبره، خبر های ضد و نقیض هم که خیلی زیاده...
امروز از خودم شرمنده شدم بابت خرید هایی که میکنم و خوش گذرونیهائئ که می کنم...

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

تیغ دلدار - سراج ( یادش بخیر، آخرین بار تو راه شمال همش اینو گوش میکردیم)

مرا مهر سيه چشمان،مرا مهر سيه چشمان زسر بيرون نخواهد شد،زسر بيرون نخواهد شد

قضاي آسمانست اين،قضاي آسمانست اين ديگرگون نخواهد شد،ديگرگون نخواهد شد

الا يا ايها الساقي،الا يا ايها الساقي ادركسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول،كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها

به مي سجاده رنگين كن، گرت پير مغان گويد
به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد
كه سالك بي خبر نبود،كه سالك بي خبر نبود، ز راه و رسم منزلها،ز راه ورسم منزلها

الا يا ايها الساقي،الا يا ايها الساقي ادركسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول،كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها

شبي مجنون به ليلي گفت،كه اي محبوب بي همتا
تو را عاشق شود پيدا،تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نخواهد شد،تو را عاشق شود پيدا،تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نخواهد شد

مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمودند،مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمودند
هر آن قسمت كه آنجا شد،هر آن قسمت كه آنجا شد،كم و افزون نخواند شد،كم و افزون نخواهد شد

مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه ي حافظ، مشوي اي ديده نقش غم زلوح سينه حافظ
كه زخم تيغ دلدار است،كه زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد، رنگ خون نخواهد شد

الا يا ايها الساقي،الا يا ايها الساقي ادركسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول،كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها
ولي افتاد مشكلها،ولي افتاد مشكلها

کل کل (2)

پریسا با اجازت همونطور که دیدی کل کلی که برای من فرستاده بودی رو فرستادم برای گروه:)...در مقابل این کل کل زیبایی که فرستاده بودند...









گر ز دست زلف مشکینت خطائی رفت رفت...

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

به یکی میگن میزان تحصیلات؟ میگه، PHD. میگن یعنی چی؟ میگه:
Passed Highschool with Difficulties
:)

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

«تمام ترس من این است که شایسته این رنج نباشم»

خدای من، اینک به خوبی میدانم که بهترین و بزرگترین در خواستی که می توانم از تو کنم، این است که مرا صبر و استقامت فراوان دهی...اینقدر که نهال وجودم با هر بادی نلرزد و قلب نازکتر از شیشه ام به این زودی نشکند...مرا همواره امیدوار نگه دار...
خدای مهربان ...نمی دانم که آیا وجود تو حقیقت است یا نه...نمی دانم که چه هستی، کجائی...اما نیک می دانم ، با تو که هستم، وجودم روشن است و شیطان مرا مایوس نمی کند، با تو که هستم احساس می کنم در بهشت زندگی می کنم...شاید این فقط یک احساس است، اما چه بگویم که من با این احساس خوشم، آرامترم، زیباترم، گرم ترم، صبور ترم، امیدوارترم، مهربان ترم، قانع ترم، بخشنده ترم، شاد ترم....
اما گویی فاصله ها تو را از من دور میکند و زمانی که من تو را گم میکنم، قلبم شکننده تر میشود و ...من خود را می بازم...در پایان تنها چیزی که نصیب من میشود در بهترین حالت غرور و در بدترین حالت تنفر است...دوباره مانند بچه گمشده می دوم تا دوباره به تو برسم و خود را در آغوش گرم تو رها کنم تا به آرامش برسم....


امروز ناهار ژاکلین، من و مریم و رضا رو دعوت کرده بود ناهار...چقدر خونه زیبا و منظمی داشت...خیلی هم زحمت کشیده بود...وقتی با خانواده willy هستم احساس می کنم ما با اینهمه تعارف و مهمان نوازی که تو فرهنگمون داریم در مقابل این خانواده همیشه کم میاریم...بر خلاف خیلی از اروپائی ها خونه اش اینقدر تمیز بود که من میترسیدم به چیزی دست بزنم.
ژاکلین زن فوق العاده مهربان و بینظیریه...خونه اش بهم آرامش داد...
از همه جالب تر برام دو تا اتاق موسیقیش بود...یکی برای گوش کردن به صفحه های قدیمی گرامافون و اون یکی برای گوش کردن به سی دی های موسیقی کلاسیک...
کلی عکس گرفتیم....وجود مریم و رضا هم باعث شد بیشتر خوش بگذره...مهری جون فردا می خوام جدید ترین عکسمو بذارم تو وبلاگم...فقط به خاطر تو..:)

اگر چه اروپا گلستان بود، .ولیکن مرا قبله ایران بود

امشب طبق معمول خونه پریسا و آقا حمید بودم و مراسم شعر خوانیمون براه بود...در کنار پدر شاعر و ادیب پریسا هم لطف خاصی برامون داشت...کاش میشد بیشتر اینجا باشن...:)
اینقدر برامون شعر خوندن که من حسابی از خودم شرمنده شدم که چند بیت شعری هم که از حافظ بلد بودم دیگه دارم کم کم فراموش میکنم...این علوم پایه هم حسابی مخ ما رو گذاشته سر کار و دیگه داره تمام خاطرات و روحیات لطیف ما رو ازمون میگیره...دیگه از حافظ که فقط کتابش روی میزم مونده که فقط باهش به دوستامون پز بدم که ما ایرانیها شعر زیاد دوست داریم...قرمز قرمز :) (اصطلاح ترکی ،عینا به فارسی ترچمه شده...) هم می خواستم مثنوی مولوی رو این دفعه با خودم بیارم...خوب شد که نیاوردم و گرنه کلی شرمنده مولوی میشدم...از پروین اعتصامی و سعدی و...تار عرفانی خودمون و نون و پنیر و سبزی هم که فقط عکسشونو به دیوار دارم که اونم باز غنیمته ...که ماهی یه بار چشمم بهشون می افته...خلاصه پاک شدم آدم آهنی ویروسی شده، بی شارژ زنگ زده!...:)
این کارهای سوئد رو که انجام بدم، یه سر میرم سرویس...!
ولی باز هر چی باشه این یکی رو می دونم که:
« مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد....»
و بقول پدر پریسا:
« اگر چه اروپا گلستان بود
ولیکن مرا قبله ایران بود»

فال حافظ...

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

امشب یه سر رفتم پیش مریم و رضا تا باهم تو باغ بیرون خونشون بشینیم و چایی بخوریم...خیلی خوش گذشت..لحظات آخر با این جوجه تیغی آشنا شدیم و بعد ازش عکس گرفتیم!

امروز داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر خوب بود زمان بچگیمون...زمانی که هیچ مسئولیتی نداشتیم و چهره واقعی زندگی رو ندیده بودیم. از بازیهای روز گار بیخبر بودیم و هر آنچه می خواستیم انجام میدادیم...

غافل از اینکه یه روزی مجبور میشیم مسئول باشیم و وارد بازی بشیم...خیلی سخته بازی کردن و درست بازی کردن...زندگی بازی شطرنجیه که آدم باید ببره و یا ببازه...البته برد و باخت مهم نیست، شاید زمان بازی و درست بازی کردن مهم تر باشه...بعضی ها هم تو زندگی بجای شطرنج بازی کردن که در نهایت آرامش انجام میشه و برد و باختش بدون هیجانه، فوتبال بازی میکنن و می خوان یه گل بزنن میزنن پای چند نفر دیگه رو می شکنن و بعدش هم با عجله به جای پا با دست توپ را به دروازه می فرستند..البته شاید هم برنده بشن ولی هیچ وقت این برنده شدن لذت واقعی رو نداره...!

بعضی ها هم شطرنج بازی میکنن ولی گاهی وقتها تقلب می کنن...یا فکر میکنن که طرف بازیشون خنگه و تازه آخر بازی میفهمن که خوب بازی نکردن...ولی خوب باز شطرنج این مدلی بهتر از فوتبال اون مدلیه...:)







۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
منیژه عزیزم، اگر رخصت می دادی ستارگان آسمان را چلچراغی میکردم به سقف خانه قلبت، تا منزلگه وجودت تا ابد روشن بماند.....