۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

بعد از این دلبرا ما را نشان کن!

گفتم: مگر ای نازنین قصد جان داری؟
بار غم از دوشم چرا بر نمی داری؟
گفتا: کجا عاشق دگر بیم جان دارد؟
کی شکوه ای از بار غم بر زبان آرد؟
بعد از این دلبرا ما را نشان کن
یک به یک تیر غم بر دل روان کن
من به درد عشق تو خو کرده ام
یارا درمان نمی خواهم
عشق تو کرده بیابان پرورم
جانا بستان نمی خواهم
شبگرد صحرای جنون، مست و شیدا، من
جز سایه من کس نشد همسفر با من
هر جا که نامت می برم، ناله می روید
هر دم که آهی می کشم لاله می روید

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

شام مهتاب، داریوش( اینجا گوش کنید)

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی

پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

دنیای من!

چه زیبا از این عالم دور شده ام و در تخیلات خود غوطه ورم و چه بیرحمانه چشمم را برای دیدن تصاویر خشونت و گوشم را برای شنیدن اخبار بد بسته ام. همانند مستی در گوشه میخانه مانده ام و هر آنچه می بینم چیزی جز زیبایی نیست...کمتر سراغ خبر ها میروم، بالاترین را که روزانه چند بار چک می کردم، دیگر شاید هفته ای یک بار هم سراغش نروم! به نظرم دیگر خبرهای رادیو فردا و بی بی سی هم تکراری شده اند. در روزنامه ها هم خبر های دروغ و ضد و نقیض فراوان است...شاید خبرهای بد اینقدر زیاد شده بودند که دیگر عادی به نظر می رسیدند و همین انگیزه ای شد برایم که دمی از دنیای واقعیم خارج شوم و در ابرها سیر کنم!
وصف زیبایی دنیای جدیدم آسان نیست و باید که آن را تجربه کرد تا درک کرد! اما تصورم این است که مانند یک تصویر سه بعدی در صفحه دو بعدی است که " چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید " تا توان درک آن تصویر سه بعدی فراهم شود! هر لحظه که بخواهی فقط کافیست یک تلنگری به خودت بزنی تا دوباره به حالت اول برگردی!
بهر حال شاید مثال مناسبی نبود ولی هر آنچه هست، در آن می توان خود را گم کرد، می توان رها شد، می توان دور از دنیای واقعی بود که هر گوشه آن دردی سنگین دارد!
امروز سری به دنیای قبلیم می زنم! همان است که بود! جنگ! تهدید! وحشیگری! نادانی!
جنگ با مردمان بی پناهی که تمام تقصیرشان این است که در گوشه ای از این زمین به دنیا آمده اند که مردمان احمقی آن را رهبری می کنند!
تهدید زنانی که تمام جرمشان زن بود نشان است و بس! زنانی که با تمام وجود فریاد می زنند که من هم وجود دارم! زنانی که در مقایسه با مردان به تمسخر گرفته می شوند! زنانی که حقشان، نیازشان و تمام زندگیشان توسط مردان تعیین می شود!
وحشیگری مردمانی که هنوز در حصار افکار پوچ و باطل خود اسیرند و قادر نیستند هر آنچه که می بینند و می شنوند را در مغزهای بزرگ خود تحلیل کنند! مغزهایی که بزرگی آن به اندازه یک جغد است و این وحشیان نمی خواهند حتی به اندازه یک گنجشک هم از آن استفاده کنند! مردمانی که حتی به قانون جنگل هم پا یبند نیستند!
مردمان نادانی که درهمه گوشه دنیا پرا کنده اند و دنیا را به گند می کشند! دختران خود را اجیر می کنند! زنان خود را می فروشند! مردان خود را بازیچه فرار می دهند! کودکان را از زندگی محروم می کنند! پسران را به زور به جنگ می فرستند!
گاهی حتی فکر میکنم خودم نیز در دسته سوم قرار دارم! در اینکه همه افراد می توانند در مقایسه به دیگری نادان باشند شکی نیست، اما آنچه که مهم است مبارزه با آن است! مبارزه با نادانی وجهل که زندگی کوتاه انسان را به باد می دهد!
در دنیای واقعیم، همان است که بود...زیبایی کمتر به چشم می خورد و من دیگر از زشت دیدن خسته شده ام!