۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

زبان 131ای

امروز راحله عزیز زنگ زد و کلی چت کردیم و کامند کام شدیم. به راحله گفتم که 6 ماه دیگه 25 سال هم گذشت و من مجبورم بکوبم به دیوار این فاروقی رو:) میدونی چرا؟ بذار بهت بگم چرا....:)
خانم امینی هم که دیگه معرف حضوره و قراره 6 ماهه حکم راحله رو امضا کنه...بابا چعفرم مشغول کاره و هرروز داره تلاش می کنه بالاخره انتگرال بادمجون رو بگیره....:)
راحله می گفت که خاطره و مهری 6 صبح شریف هستن و 10 صبح تبریز تا سالاد ذرت خاطره رو مامان فیروزه و هنگامه نوش جان کنن. گفتم هنگامه، یادم اومد که پرسیدم هنگامه اونی رو که قرار بود بذاره بالای یخچال، هنوز پائین آورده یا نه؟
خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت ولی گفته باشم که ما لام تا کام حرف نزدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پیوست: راحله جون از شنیدن صدای مهربان و گرمت به اندازه انتگرال x از 0 تا بینهایت خوشحال شدم!!!!!!:)
فدات بگردم من فقط بگو آره......:)

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

امیدوارم ما هم یه روزی تو ایران دسترسی به همه مکانهای عمومی رو برای معلولین امکان پذیر کنیم!

امروز روز خیلی پر کاری داشتم...ولی اتفاقات غیر منتظره ای امروز تو کلاس زبان هلندیم افتاد...
اول اینکه یه خانم مسن آمریکائی با معلممون دعواش در اومد و کلی حرف زد که خداییش بی منطق بود ولی معلممون خیلی خوب خودشو کنترل کرد و زنگ تفریح ازش خواست که باهم برن پیش یه نفر از کادر اداری مدرسه و بیشتر صحبت کنن...آخه می گفت توضیحاتی که بالای ورقه سوالا می نویسین احمقانه هستند و من کلی وقتم گرفته میشه تا بفهممشون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:)
تازه بعدش هم سر یه درس معلممون ازم پرسید که آیا در کشور شما شهرها برای استفاده از معلولین از مکانهای عمومی امکاناتی داره...مثلا پارکینگ مخصوص معلولین، راه جدا، سرویس بهداشتی جدا، اتوبوس های قابل استفاده برای معلولین و از این جور چیزها...من جواب دادم که نه خیلی...و بعد معلممون گفت که البته تو ایران همه چیز مشکل داره! مردمش خوبن ولی کشورش مشکل داره و امکانات خوبی برای مردمش فراهم نمی کنه...!تو ساختمون هاشون آسانسور ندارن و....
چقدر از صحبتش ناراحت شدم! بهش گفتم که ساختمون های ما خیلی بهتر از اونائی هستند که شما تو کشورتون دارین...ما راه پله های پهن با اتاقهای بزرگ داریم و فقط ساختمون های کوچیک آسانسور ندارن...
درسته حرفش در مورد معلولین درست بود ولی احساس کردم که اطلاعات کاملا غلط و افتضاحی از ایران داره!

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

بازم صبح باید زود بیدار شم..!:)


دیگه این سخت کار کردن، ریاضی رو تو بایولوژی حل کردن و نشست و برخاست با این خارجیها، منو حسابی بی احساس کرده...دیگه نمیتونم جدی و احساساتی بنویسم...دیگه دارم هدر میرم...:)
آخه این willy هم منو کشته...!نصف شبی میل میزنه میگه فردا صبح زود بیا دفتر من راجع به مدل جدید صحبت کنیم...آخه چهارشنبه تو VIB جلسه داریم....!:(
خدائیش willy خیلی ماهه...!:)

تا نگاه می کنی وقت رفتن است!

«حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

باز همان حکایت همیشگی،

پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود.»

زنده یاد قیصر امین پور

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

اسباب کشی


آخر هفته دیگه اسباب کشی دارم، یکی دیگه از مشکلاتی که ما ایرانیها اینجا داریم اسباب کشیه:) اینجا به دلیل گرون بودن خدمات و نوع معماری خونه ها که راه پله های باریک و ورودی کوچیکی دارن اسباب کشی واقعا دردسره...! از شروع هفته پیش تا حالا دوستان مهربان زیادی تماس گرفته و از من خواستن که موقع جابجائی حتما بهشون اطلاع بدم که بیان کمک! از همه دوستان ممنونم...می خوام بگم که نگران نباشن من قراره به شیوه ای که در عکس بالا میبینید ( از بالاترین کش رفتم) اسباب کشی کنم:)

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

ما چقدر خوب بودیم خبر نداشتیم...!

یادمه وقتی ایران بودم هر رستوران یا کبابی ویا ساندویچی که می رفتم، اول بهداشت اونجا رو چک می کردم. از هیچ ساندویچی غذا نمی گرفتم مگه اینکه مطمئن بشم که دستکش پوشیدن...تحمل سیگاری ها رو نداشتم و با کوچکترین دود سیگاری به سرفه می افتادم. حالا اینجا تو خیابوناش پر خرده شیشه و آشغال...مثل ما که اینا آب و جارو نمی کنن! تقریبا جائی رو نمی شه پیدا کرد که با دستکش ساندویچ رو برات بپیچن. سیگار که نگو، از جوون تا پیر، مرد و زن همه و همه سیگارین...!
انگار که آدم همیشه ناشکر...تا اونجا که هستی از بدیهای اونجا میگی و بعد که میائی اینجا از بدیهای اینجا میگی...!
در این که اینجا نظمی که وجود داره و آرامش روحی که با خودش داره هرگز نمی شه تو ایران پیدا کرد، شکی نیست! آزادی که اینجا تجربه می کنی خیلی لذت بخشه...! اما باید ناگفته ها رو هم گفت! خدائیش ما ملت خیلی تمیزی هستیم...! یکی از بلژیکیها که با ایرانیها خیلی ارتباط داره و با فرهنگشون آشناست می گفت که ایرانیها خیلی تمیزن و خیلی ظرف کثیف می کنن...:)
یه بار هم یه ایتالیائی میگفت که ایرانیها بسیار خونگرم هستن و ما باید ازشون یاد بگیریم ولی یه چیزی که ایرانیها باید بهش توجه کنن اینه که هر دفعه خونه یه ایرانی میری یه ماهواره روشنه و صداش هم بلنده و دارن با کانالاش ور میرن و بیشتر از اون که با مهمون باشن با تلویزیون هستند!:) خدائیش این یکی رو راست می گفت!:)
اینجا هرگز کسی غذاشو به دیگری تعارف نمیکنه...حتی اگه غذات زیاد هم باشه هرگز نباید به کسی تعارف کرد که باهم بخوریم و گرنه از تعجب شاخ در میارن...! شاید هم یکی فکر کنه که تعارف خوبه و اگه به کسی تعارف کردیم نشانه ادب ماست حتی اگر تو فرهنگ بعضی ها نباشه...ولی به نظر میرسه که این اشتباهه...چون برای این افراد تعارف اصلا معنی نداره که بدونن مثبته یا منفیه...!:)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

آداب رهبر ارکستر


در طول چند ماه اخیر ارکستر رادیو فلندرز دو بار تو گنت برنامه اجرا کردن. هر دوبارش هم من شرکت کردم و خیلی لذت بردم. دفعه اول رفتار رهبر ارکستر برام خیلی جالب بود...موقع ورود با سرگروه که شاید اسم خاصی داشته باشه ولی من نمیدونم، دست داد...در میان برنامه چند بار پشت سر هم رفت و بلافاصله برگشت و دوباره با سرگروه دست داد و همه گروه رو بلند کرد که از مردم تشکر کنن...رفتارش در عین حال بسیار جالب بود! رهبر ارکستر درکل خیلی بامزه بود و من نمی دونستم که این یه رسمی که بطور منظم رهبر ارکستر باید انجام بده...امروز دوباره عین همون مراسم در حین تشویق مردم ، توسط رهبر ارکستر که ایندفعه یکی دیگه بود انجام شد. اینقدر این اعمال جالب بود که برای دوستهای بلژیکی من هم تازگی داشت و اونا هم تعجب می کردن! امشب از کارهای سه فرانسوی ( Debussy, Saint-Saent, Ravel (1962-1918 اجرا کردن که زیبا بود. یه جوان آلمانی 30 ساله هم به اسم Severin پیانو میزد که کارش فوق العاده بود. تو بیوگرافیش خوندم که از 6 سالگی پیانو رو شروع کرده...ما خیلی نزدیک نشسته بودیم و من میدیدم که چقدر به کارش مسلط بود و هر از گاهی چشم بسته برنامش رو اجرا میکرد!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

در وصف ریاضی!

امسال کارم خیلی زیاد شده و من دارم فکر میکنم که سال سوم و چهارم چیکار میکنم...این روزها بد جوری روی یه مسئله ای گیر کردم...مدلینگ هم خداییش سخته ها...این بایولوژیست ها یه سری داده میدن و ما باید از توش کلی اطلاعات در بیاریم...بعد بگن ریاضی بدرد نمی خوره...آخه خود بایولوژیستها که نمیتونن تشخیص بدن که دوره زمانی چرخه سلولی در طول چند روز ثابته یا تغییر می کنه، آخه من بینوا چه جوری این پارامترم به پارامترهای دیگه اضافه کنم...کار ما اینجوری که بایولوژیست ها یه نوزاد به ما میدن و از ما یه آدم بالغ میخوان، اونم در عرض چند روز...آخه من چه جوری این بچه رو آدمش کنم...:)
البته این روز ها همه چی با کودهای شیمیائی نه ببخشید ویتامین های شیمیائی امکان پذیره!:)
به هرحال هر چی نباشه ریاضی مادر علومه البته پدرش هم هست:) خلاصه تعریف از خود نباشه هر کی مشکلش حل نمیشه میاد سراغ ریاضی شاید یه چیزی ازش در بیاد!
خلاصه کیف داره، میتونی همه جا مقاله بدی، همه رشته ها ازت دعوت میکنن که بری و کاراتو ارائه بدی...
امروز یه نفر از رم تماس گرفته بود و ازمون خاسته بود که کارمونو ارئه بدیم ولی خدائیش هر چی نگاه کردم موضوع کارشون به ما نمیخورد..خوب چون ریاضیه، میگن حتما مربوطه...!
اولش می خواستم فقط به خاطر مسافرت به رم قبول کنم ولی فکر کنم که دیگه دستم پیش استادم رو شده...میدونه که من عاشق مسافرتم و هیچ دعوتی رو رد نمیکنم..:) ایندفعه دیگه برای خود شیرینی هم که شده از خیرش گذشتم...برام مهم نبود که مربوطه یا نه...میخواستم رم رو ببینم و صفا کنم...:) ولی خوب دیگه خودشیرینی هم جزو واحد های درسی...( دانشچوهای دیگه نشنون..!)
باز هی دوستان از ریاضی دانها و ریاضی خوانها بد بگن...یا بگن یه جورهائی مخشون ایراد داره...! کیه که باور کنه! اونم با این همه پیشرفت علم که همش رو مدیون ریاضیه!

ریاضی خوان باشید همیشه،
لیلا

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

آمبولی!

امروز می خوام تلافی اون چند روزی که اینترنتم قطع بود رو در بیارم و چند تا چند تا مطلب بذارم...:)
اینائی که رشته تجربی خوندن ما رو که رشته ریاضی خوندیم و چیزی از زیست حالیمون نیست همیشه مذمت می کنن که شما چیزهائی که آدم تو زندگی روز مره لازم داره نمیدونید...چند روز پیش یکی از دوستان:) می گفت که حتی این ریاضی خون ها نمیدونن آمبولی چیه...:)
منم خجالت کشیدم، آخه راست می گفت...ولی اون لحظه فکر کردم آخه آمبولی به چه درد من می خوره...امروز که فهمیدم جلال آل احمد به خاطر آمبولی فوت شده وقت گذاشتم و در موردش خوندم...
تازه فهمیدم که راست می گن بهتره آدم بدونه آمبولی چیه....! تو زندگی بدرد می خوره به خصوص بعد از 60 سالگی...البته اگه تا اون موقع یادمون نره که آمبولی چی بود....:)

پیوست: آمبولی‌ ریه‌ وجود لخته خون یا چربی‌ (به‌ ندرت‌) در یکی‌ از شریان هایی ‌که به بافت‌ ریه ها خونرسانی‌ می‌کنند. لخته‌ خون‌ در ابتدا در یکی‌ از وریدهای‌ عمقی‌ اندام‌ تحتانی‌ یا لگن‌ شکل‌ می‌گیرد. آمبولی‌ چربی‌ معمولاً از ناحیه‌ یک‌ شکستگی‌ استخوانی‌ تشکیل‌ می‌شود. لخته‌ خون‌ یا آمبولی‌ چربی‌ از طریق جریان خون و با عبور از قلب به‌ یکی‌ از شریان‌های‌ مشروب‌ کننده‌ بافت‌ ریه‌ راه‌ یافته‌ و در آنجا مستقر می‌گردد. این‌ پدیده‌ سبب‌ انسداد شریان‌ مزبور و در نتیجه‌ کاهش‌ توانایی‌ تنفسی‌ و گاهی‌ تخریب‌ بافت‌ ریه‌ می‌گردد. آمبولی‌ ریه‌ در همه‌ سنین‌ ممکن‌ است‌ رخ‌ دهد ولی‌ در بزرگسالان‌ شایع‌تر است‌.

مردان مقصر و زنان محکوم!

چند روز پیش یکی از همکاران مردمون از من پرسید که شنیدم در کشور شما زنان نمی تونن در محیط باز با لباس راحت ظاهر بشن و ورزش کنن...و ادامه داد که البته باز شنیدم که اگه اون دوروبر مردی نباشه زنان می تونن راحت باشن..آیا این درسته؟
من جواب دادم که بله درسته..در حضور مردان زنان نمی تونن با لباس راحتی و آستین کوتاه ظاهر بشن. دوباره سوال کردن که آیا مردان هم در حضور زنان باید لباس پوشیده بپوشند؟
سوال غیر منتظره ای بود، چون معمولا اینجا همه درباره زنان می پرسند و از من سوال می کنند که شما برای آمدن به اینجا به تنهائی مشکلی نداشتی؟....و از این قبیل سوالها که من همیشه با جواب دادن به آنها احساس غرور کردم...ولی جوابی به این سوال ساده همکارمون نداشتم...اگه می گفتم نه، احساس می کردم که خودمو تحقیر می کنم و اگه می گفتم آره باید دروغ می گفتم...بعد از یکم مکث گفتم که نه! مردان می تونن با لباس راحت در حضور زنان ورزش کنن...!
فکر کنم که متوجه شد که من چه حسی پیدا کردم، گفت ما مردان همیشه مقصر و گنهکاریم ...!
و من تو دلم گفتم بله مردان مقصر و زنان محکومند! ( آخر فمینیستی : ( :))

پیوست: امروز به همراه لپ تاپم یه دوش جانانه تو خیابون گرفتم...:) چه بارونی امروز می بارید...از همون بارونهائی که تو فیلمهای ایرانی ماشین آتش نشانی رو میارن و هنرپیشه ها باهاش دوش می گیرن..:)
راستی روز شنبه فوتبال پرسپولیس و سپاهان ساعت 14:00 به وقت بلژیک یادتون نره..اینجا می تونید پخش زندشو ببینید!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

" مرا خود با تو چیزی در میان است
و گر نه روی زیبا در جهان است "

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

مال مردم خوردن!





در مورد گوشت گربه خوردن چینی ها باید بگم که من از همکارمون که یه چینیه پرسیدم و ایشون شدیدا این مطلب رو رد کرد و گفت که فقط تو یه منطقه کوچیکی تو چین گوشت سگ خورده می شه که مردمش بیشتر کره ای هستند ولی چینی ها هرگز گوشت گربه نمی خورن...به هر حال مطلب مهری جالب بود...عینا میذارم اینجا:
ليلا جون.مطمئن باش چيني ها گوشت گربه و ... چيزاي ديگه رو ميخورن.اينو كسايي كه رفتن چين ديدن.امايادت باشه گوشت گربه خوردن بد نيست مال مردم خوردن بده كه اونا نمي خورن.بنابراين نبايد به خاطر خوراك كسي ازش متنفر بشي .خوراكش ميره تو شكم خودش. اما اعمالشه كه مياد توچشم من و تو.

پیوست: در ضمن چند روز پیش رفته بودیم باغ گلها (keukenhof) تو هلند، خیلی زیبا بود....عکساشو اینجا می بینید.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

پیاده روی بعد از یک سال

چند روزه اینترنتم تو خونه قطعه و من دارم ایزوله میشم...:)
مهری جونم ممنون از نظرات قشنگت...!
یادمه وقتی دانشجوی فوق بودم بچه ها یکی از دانشجو ها رو مسخره می کردن و میگفتن که رفته اروپا و تنها جائی که دیده مسیر از خونه به دانشگاه بوده و تو این مدت جائی نرفته و همش درس خونده..کلی به بنده خدا می خندیدیم...ما آذری ها یه ضرب المثلی داریم که میگه " گولمه گونشیان گلر باشان " حالا من امروز بعد از یک سال و نیم زیباترین منطقه گنت رو دیدم...با دوستان رفتیم پیاده روی....
ولی با این تفاوت که من زیاد درس خون نیستم...پای اینترنتم و اخبار...:)
فکر کنم مردم اونجا رو با حموم اشتباه گرفته بودن...!هه هه هه...!:)
شرمنده که نمی شد عکس ازش تهیه کرد...

راستی امروز گفتگوی تمدنها به من ثابت کرد که چینی ها گوشت گربه نمی خورن...چیزی که قبلا من از دیگران شنیده بودم و تو وب لاگم گذاشته بودم! خوشحالم که اینو شنیدم و گر نه داشتم از چینی ها متنفر میشدم...!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

گل کوچک من

مدتها پیش گلدان کوچکی را به عنوان هدیه گرفته بودم و در کنار گلدان بزرگتری که قبلا داشتم گذا شته بودم. گلدان خودم بسی زیباتر و پر بارتر بود، برگهای زیبای آن سبز سبز بودند و هر از گاهی جوانه کوچکی می زد و برگی نو به برگهایش اضافه می شد. اما نمی دانم چرا من آن گل کوچک را هیچ وقت جدی نمی گرفتم و به این می اندیشیدم که بالاخره پس از مدت کوتاهی از بین خواهد رفت. تقریبا هیچ وقت به آنها توجه نمی کردم، مگر زمانی که به آنها آب می دادم! برعکس مادرم که خیلی به گلهایش توجه دارد، به آب و خاک و آفتاب مورد نیاز گلها واقف است و مواظب است که گلهایش به خوبی رشد کنند..هیچ وقت یادم نمی رود که شاخه کنده شده از گیاهی را که بچه ها به عنوان چوب دستی استفاده می کردند، داخل گلدان آبی گذاشت و پس از مدتی شاخه جوانه داد و عاقبت تبدیل به گیاه سرحال و زیبائی شد.

وقتی که به ایران می رفتم دو گلدان گلم را به سرایدار داده و خواهش کردم در مدت نبود من به آنها آب بدهد وقتی برگشتم متوجه شدم که گلها بسیار رشد کرده اند، حتی آن گل کوچکی که داشتم سر حال تر بود. نمی دانم دلیلش چه بود...شاید زندگی در خانه سرایدارم بیشتر در جریان بوده است که آنگونه در گلهای من تغییر و تحول بوجود آمده بود!

با دیدن آنها تصمیم گرفتم که گلدان هر دو را عوض کنم و بیشتر به آنها توجه کنم، اما به مراتب توجه من به گلدان اولیه ام بیشتر بود! چون به آفتاب مستقیم حساس بود همیشه مواظب بودم که در زیر نور مستقیم قرار نگیرد.

روزها سپری شدند و در نهایت گل زیبای من پژمرده شده و از بین رفت. گلی که من بیش از همه مراقبش بودم، گلی که همیشه وصف زیبائیش را می کردم و صبح ها که به دانشگاه می رفتم جای او را عوض می کردم تا در معرض نور مستقیم نباشد....

در عوض آن گل کوچکی که هر لحظه منتظر پژمرده شدنش بودم، بارها تا مرز پژمردگی رفته ولی دوباره جان گرفته است. اینک آن گل کوچک را من اهلی نموده و با او هم صحبت شده ام. اینک دریافته ام که زمانه همیشه برگ غیر منتظره ای را برایت رو می کند و باید که همیشه به بازی ادامه داد!

و امروز می بینم که گل کوچک من جوانه های بسیار زیبائی زده است، دارد رشد می کند...باید به فکر گلدان بزرگتر دیگری باشم...!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

وطن

این مطلب زیر مال ساراست که اینجا می ذارم..من که خیلی این نوشته رو دوست دارم...حالا فردا می خوام ازش اجازه بگیرم که اینجا میتونم بذارم یا نه...هه هه...نیم ساعت دیگه فردا میشه...!

یادم باشد خاک هم ببرم. آسمان همه جا همین رنگ است، اما خاک نه!
خاک هرجا ترکیب بی کم کاست گوشت و خون همهء مردمانیست که به گونه ای به تو وصلند. تاریخشان، افکارشان، خاطراتشان، عشقهاشان، شادیها و رنجهاشان و هرآنچه به زندگی بشری مربوط بشود در دل این خاک نهفته است، هر بار که این خاک را ببویم، با همهء سادگی و یکرنگی اش، به یاد خواهم آورد که این خاک همچون نور سفید - که ترکیبی است از همهء رنگهای موجود در عالم- چنان اکسیری جادویی و شفابخش، آمیختهء بی نظیری است از هرآنچه بایست همواره به دور از وطن همراه آدم باشد.
یادم باشد حتماً خاک هم ببرم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

خدایا از این که این فرصت را به من دادی که در تابستان لباس نخی بپوشم بی نهایت سپاسگزارم.

چند روز پیش یه قورمه سبزی پر ملات، منظورم پر از سبزیهای تازه که دوستم نفیسه برام آورده پختم، جای دوستان خالی..
آدمهای تنبل همیشه مشکل دارن...از روی تنبلی زیاد درست کردم تا اگه مهمون داشتم گرم کنم یا اینکه به دفعات ازش استفاده کنم. بازم از روی تنبلی بقیه خورشت رو ریختم تو یه ظرف بزرگ و گذاشتم تو فریزر. امروز اومدم که یه کمیشو گرم کنم که نشد. مگه این خورشت یخش آب شد؟:) مجبور شدم همه رو باهم گرم کنم . ولی من که نمی تونستم تموم کنم، تازه دلم هم نمیومد که اون سبزیهای تازه رو دور بریزم. خوشبختانه پریسا دوستم فتوا داد که این خورشت رو اگه چند بار گرم و سرد کنی اگر چه خاصیتش رو از دست می ده ولی خراب نمیشه:)
بنابراین برای اینکه بیشتر از دو سه باری هی گرم و سرد نکنم، بازم جای دوستان خالی کلی خورشت خوردم، اینقده که دیگه نمی تونم تکون بخورم....این وزن نامرد منم که هی تصاعدی بالا میره، نمی گه این بچه گناه داره ...مانکنهای اروپائی رو میبینه دپرس می شه...:)
این دوستهای جدید هم که اسمشونو نمیبرم ناراحت نشن حسابی منو تنبل کردن، هیچ جا با دوچرخه نمیرن! دو قدم راه رو هم اتوبوس سوار میشن!هیچ کی به فکر من نیست......!!!!!!!!!!!!
اصلا چیزی که می خواستم بنویسم در مورد غذا یا چاقی نبود...نمی دونم چرا اینا رو نوشتم...به هر حال دوست دارم بنویسم که هر وقت هوا گرم میشه و من با تی شرت میام بیرون، احساس خوشبختی میکنم، احساسی فوق العاده که نمیشه توصیف کرد! تو ایران من تابستونها همیشه مشکل داشتم...تحمل گرما برام سخت بود...پوستم حساس میشد و من دوست نداشتم از خونه بیام بیرون...خدائیش من که این همه عاشق ایرانم و قصد دارم بر گردم، وقتی به این موضوع فکر میکنم مغزم error می ده...! کاش می شد ما هم تو ایران بتو نیم تابستونها لباس نخی تی شرت بپوشیم!
راستی خودمونیم این اروپائی ها هم دنبال فرصتن که یکم هوا گرم بشه تا همشون بی لباس بیان بیرون...!:)
اینم تقدیم به همه آذری زبان ها...خودم و خا نوادم و دوستان...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

این عکس تبلیغ خمیر دندون یا مسواک نیست!

خداییش آخه این چی چیه می خونن!
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!
آخه چرا چرا..........................!
اینم یکیشه....!
اگه می خواین بیشتر دپرس بشین اینم گوش بدین!
آخرش من از دست این خواننده ها، کارگردان ها و نویسند ه های غم باد گرفته دق مرگ نشم خوبه...!:)

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند، چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند!

نوشته " ما هم آدمیم " را اینجا بخوانید، زیبا و جالب است !

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

طالع بینی عالم و عارف

عارف دلی پر درد، چشمی غمگین، نگاهی پاک و صدائی بی صدا دارد. روزهایش با غم و شبهایش با عشق تمام می شود. عارف خدا را که نه با دلیل، بلکه با احساس درک می کند، به خدا بیش از همه نزدیک است، مرزی در زندگی ندارد چرا که در یک نقطه همگرا شده است.
عارف از هیچ قانونی پیروی نمی کند. از نظم گریزان است و بی نظمی را هم نمی شناسد. عارف همیشه تنهاست و تنهائی او لذت بخش است...و این عرفان است که عارف را عارف می کند و عرفان همان چیزی است که انسان در اعتکاف و در خلوت خویش تجربه می کند.
عالم دلی آرام و نگاهی تیز دارد. صدای عالم بلند است و همیشه به دنبال دلیل است. عالم خود را بسیار پائین تر از خدا می داند و بنابراین از قوانین خدا در زندگی بهره می برد. مرز زندگیش را همین قوانین خداوندی تعیین می کند. عاشق نظم است و برای رسیدن به این نظم وظایفی را برای خود تعیین می کند. عالم متفکرانه عمل می کند و هرگز خود را فدا نمی نماید. خوبی در نظر عالم در کنار بدی معنا دارد و سیاهی فقط کنار سپیدی برایش قابل تشخیص است. خوشی عالم با غم همراه نیست و همینطور غم عالم خوشیهایش را نابود می کند و او همیشه در بین این دو مقوله در حرکت است و زندگیش با غم و شادی آمیخته است.
عالم مرشدی بزرگتر دارد که عالم را عالم می کند و مطالعه و عمل به قوانین است که ضامن بقای عالم است.
برای عارف عمل به قوانین و پیروی از نظم سخت و برای عالم زندگی در دنیای هیچ و رها شدن سخت است. علم ضامن بقای زندگی و عرفان ضامن بقای تمدن است و چه سخت است علم و عرفان را در یک جا گرد آوردن.....!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

How lucky I am

دیروز هتلی در یه شهر کوچیک ( ماگیو ) نزدیک مونت پلییررزرو کرده بودم که بعد از کلی پرس و جو از اداره توریست، اتوبوسی که به آن شهر می رفت رو پیدا کردم و سوار شدم. خوب آدرس رو بلد نبودم و چون در آخرین لحظات رزرو کرده بودم، فرصت نشد که نقشش رو پرینت بگیرم. خلاصه اشتباهی پیاده شدم و بعد از کلی گشتن متوجه شدم که اصلا هتلی اون دورو برا نیست. زنگ زدم به هتل تا ازشون اطلاعات بگیرم که مسئولش گفت که انگلیسی بلد نیست و اون به فرانسه و من به انگلیسی یکم حرف زدیم و در همین حین شارژ موبایلم تموم شد...به یه فروشگاهی که اون نزدیکی ها بود رفتم و ازشون خواهش کردم که برام یه تاکسی بگیرن. با تاکسی به هتل رفتم، یه جای پرتی بود...وقتی وارد شدم یه سگ گنده بدو بدو به استقبالم اومد و من پا به فرار گذاشتم...:)
خلاصه به هر قیمتی بود به پذیرش هتل گفتم که رزرو منو کنسل کنه و بعد با همون تاکسی برگشتم هتل قبلیم تو مونت پلییر و دوباره یه اتاق برای دو شب گرفتم. اگر چه این هتل دو ستاره است، ولی خیلی خوب و راحت، کارمنداش هم خیلی مهربون و خوش برخوردن، تازه سگ گنده هم ندارن...:) از همه مهمتر درست روبروی راه آهن و تو مرکز شهر و مشکل رفت و آمد نداره. هر چند با این اتفاقاتی که افتاد برام از یه هتل 4 ستاره هم گرونتر دراومد...:)
به هر حال بعد از ظهر رفتم کنار دریا، پیدا کردن مسیر رفت و آمدش آسون نبود ولی مدت کوتاهی اونجا بودم...با خودم گفتم که زودتر برگردم و در عوض فردا از صبح میام اینجا و تا عصری میمونم....
امروز صبح کلی وسایل جمع کردم و رفتم بیرون که ناهارمو بگیرم و با خودم ببرم لب دریا...:)
ولی با کمال تعجب دیدم که شهر تعطیله..هیچ اتوبوس و یا ترامی کار نمی کنه...بجز کا فه ها هیچ جائی باز نبود...بعد فهمیدم که اول may همه تعطیلند و من هیچ اتوبوسی پیدا نمی کنم که لب دریا برم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از کلی تعجب رفتم به یه کافه و نشستم بیرون زیر آفتاب و سفارش بستنی دادم:) البته بدم نشد...تا مدتی اونجا بودم و مراسم های خاصی که این روز وجود داشت رو دیدم....!( روز کارگر هم بود که کلی براش راه پیمائی کردن)
باید به سارا هم بگم که الان فصل شنا نیست اینجا و نمی تونی شنا کنی....!:)