۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

دریای مدیترانه






اینم چند تا عکس از دریای مدیترانه...( جنوب فرانسه ) خلوت و آروم بود. سا حلی که ( نزدیک Montpellier ) بودم زیبا بود...ولی ما هم تو ایران ساحل های زیبائی داریم. برای من که دریای خزر خودمون بیشتر مزه می ده. آ خرین سفری که تو ایران به شمال داشتم بی نظیر بود. الان می فهمم که اگه یکم آزادی باشه برای اروپائی ها، مطمئنم که بیشترین جذب توریست رو می تونیم داشته باشیم. فقط باید تکنولوژی بهشون اضافه کنیم... با اینکه چند بار قبلا به فرانسه سفر کردم، ولی اینبار بیشتر از قبل قدر گنت و مردم بلژیک رو فهمیدم. مردم بلژیک به نظرم خیلی با فرهنگ و با کلاسن...! اینجا تقریبا کسی به چراغ راهنمائی محل نمیذاره، گدا و آدم بیکار و الاف هم زیاد داره، مدل لباس پوشیدن و آرایش هاشون عجیب غریب ، کمتر کسی مواظب سگش که مزاحم کسی نشه...خلاصه با اینکه خیلی خوش گذشت، هیچ جا خونه آدم نمی شه!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

چند تا عکس جدید از مونت پلییر




ممنون از نرگس که این مطلب زیبا رو برام فرستاده:
از خدا پرسيدم : خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟ خدا جوب داد : گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير،با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز. شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن. زندگي شگفت انگيزاست فقط اگربدانيد که چطور زندگي کني.

پیوست: باید به مهری بگم که بازم اینا خوبن...چینی ها رو بگو که گوشت گربه خیلی دوست دارن و حشرات رو کباب می کنن...!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

روز اول meeting

امروز روز خیلی خوبی داشتم. جلسات خیلی مفید بودند و با افراد مختلف و بسیار مهربانی ملاقات کردم. تنها مشکلی که داشتم غذا بود....
صبح که دیرم شده بود و نتونستم کامل صبحانم رو تموم کنم، برای ناهار هم یه غذای سرد ساندویچی داشتیم که زیاد جالب نبود. شام هم رفتیم یه رستوران که نه پیش غذا و نه غذای اصلی مورد پسند من نبود و من به اجبار با سعی فراوان اونا رو خوردم. از صدف هایی که تو غذام بود فقط تونستم یکیشو بخورم و بقیه رو دادم به یکی از همکارا...به هر حال دسر بد نبود ( یه شکلات بسیار داغ با یه بستنی بسیار سرد روی اون، حالا تصور کنید دندونم چه حسی می تونست داشته باشه!).
امروز من مثل ترم اولی های دانشگاه بودم، چون تنها فرد تازه وارد به گروه بودم. افراد حاضر از کشورهای مختلفی اومدن که باهم روی یه پروژه کار می کنند و از چهار سال پیش همدیگرو میشناختن و من مجبور بودم به همه خودم رو معرفی کنم...
افرادی هم از دانشگاه کمبریج اومده بودند و ما سر شام یه کم در مورد استیون هاوکینگ صحبت کردیم و...( خندیدیم...!) :)
به هرحال روز بدی نبود به خصوص اینکه بیشتر بحث هائی که شد زمینه ریاضی داشت و برای من خیلی مفید و جالب بود. البته من تنها ریاضی خوان گروه بودم و بیشتر افراد بایولوژیست بودن و چند نفر هم فیزیکدان و کامپیوتریست بودن....
یکی از بخشهای جالب، کاربرد فراکتالها در مدل سازی رشد گیاهان بود....

فردا روز پر کاری خواهم داشت، باید برم استراحت کنم...فقط باید به سارا بگم که سوغاتی که سفارش داده بودی، اینجا فراون پیدا میشه ولی مطمئن نیستم که بتونم برات بیارم..:)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

شهر Montpellier





هتلی که در آن اقامت دارم روبروی راه آهن و در مرکز شهر است. بعد از کمی استراحت بیرون رفتم تا در مرکز شهر قدم بزنم. شهر نسبتا زیبائی است... تقریبا تمام قسمت تاریخی مرکز شهر را دیدم و در مک دونالدش هم ساندویچی خوردم. به نظرم رسید که نه شهرش به اندازه گنت زیباست و نه سیب زمینی مک دونالدش به اندازه مک دونالد گنت خوشمزه است!
ولی با تمام این وجود کوههای نه چندان بلندی که در اطراف شهر دیده می شوند به این شهر جذابیت خاصی می دهد. مردم بسیاری را با قیافه های عجیب غریب می توان دید که در رستورانها نشسته و یا در پارک ها قدم می زنند.
در یکی از پارکها چندین نفر مشغول بازی شطرنج بودند و دیگران هم تماشا می کردند...گدایانی هم در گوشه ای به خواب رفته و منتظر سکه ای از سوی عابرین بودند.
دوچرخه هایی که در چندین نقطه شهر برای اجاره گذاشته بودند نیز از نکات قابل ذکر است.
امروز برای اولین بار از اینکه زبان فرانسه بلد نیستم احساس تاسف کردم. از وقتی که به اروپا آمد ه ام بیشترین سفر را به فرانسه داشته ام و با اینکه مردم فرانسه نمیتوانند و یا نمی خواهند اینگلیسی صحبت کنند، ولی نمی دانم چرا در این مدت تلاش نکرده ام تا لغات روزمره را یاد بگیرم.

پیوست: دیشب دیر وقت چمدانم رو جم کردم و خواب آلود بودم، خوب بیشتر از یه هفته قرار نیست اینجا باشم ولی به اندازه دوماه لباس آوردم!!!!!!!امروز که چمدانم رو باز کردم متوجه شدم! تازه فهمیدم که چرا اینقدر چمدانم سنگین بود...هه هه هه!

در قطار

ساعت تقریبا یازده و نیم صبح است، من در قطار هستم، تقریبا تا لحظاتی پیش همه راه را در خواب بوده ام. الان در شهر لیون توقف کر ده ایم و من از پشت پنجره بار قطار، بیرون را تماشا می کنم. قهوه ای که سفارش داده ام مرا از این خواب آلودگی نجات می دهد و کمی سر حال می شوم. سراج هم می خواند..."سلسله موی دوست حلقه دام بلاست..." همان را که همیشه در ماشین داماد و خواهرم گوش می دادم....
الان دیگر تمام دارا ئی های مهم من کامپیوتر و کیف پولم و گوشی موبایلم است و من همه اینها را با خود دارم، چمدان و کوله پشتیم را در کنار صندلیم رها کرده و برای نوشیدن قهوه با خیالی آسوده اینجا نشسته ام...براستی که هر چه وابستگی انسان کمتر باشد به همان میزان سبکتر و آرامتر است.
مو های سیاه مرد فروشنده در بار و برخورد گرم او با مشتریان مرا به یاد مردم آسیائی می اندازد. دختر جوانی در کنارش ایستاده است و مشغول صحبت هستند.
همه چیز مرتب است...و من داشتم به امروز صبح فکر می کردم.
امروز صبح هنگام سوارشدن جوانان سفید پوش بسیاری را دیدم که از قطار پیاده می شدند، اگر چه لباس سفیدی به تن داشتند ولی لباس هیچ کدام آنها تمیز و مرتب نبود، کفشهایشان به قدری کثیف بود که به سیاهی گرائیده بود....!
و من در آن لخظه فهمیدم که چقدردلم برای خیابانهای تمیز و مردمان مرتب پوش شهرمان تنگ شده است....
سراج همچنان می خواند..

"مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضاي آسمانست اين ديگرگون نخواهد شد..."

"مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هرآن قسمت که آنجا شد، کم و افزون نخواهد شد"

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

سفر

صبح روز یکشنبه عازم یک سفر 3 روزه به جنوب فرانسه ، شهر MONTPELLIER هستم. برعکس سفر های پیشینم، این دفعه یک احساس خاصی دارم...شاید هم به این دلیل است که آماده سفر نیستم. برعکس سفر پارسالم به جنوب فرانسه که خیلی انگیزه رفتن داشتم...امیدوارم سفر خوبی داشته باشم.
اگر چه سفر فقط رفتن نیست، اما مهمترین قسمت آن است...رفتنی که کمک می کند که لحظاتی به دور از هر آنچه که داری باشی، رفتنی که انسان را مجبور می کند که دیگر دنیا را از پشت پنجره خود نبیند، بلکه دمی در پشت پنجره های دیگران بسر ببرد...
رفتن از خانه و نشستن در یک پارک نیز می تواند سفر مفید و لذت بخشی باشد...حتی رفتن به محل کار دیگران نیز یک سفر است، و من چقدر دنیا را در این سفر ها زیبا یافته ام.
ای کاش جوانان کشور ما می توانستند زیاد به سفر بروند....!

خواب مجالم نمی دهد تا بنویسم...امشب با پریسا ترانه حیلت رها کن استاد ناظری را همخوانی کردیم...چقدر لذت بخش بود...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

کنسرت سالار عقیلی

چند روز پیش با دوستان رفته بودیم کنسرت سالار عقیلی با گروه دستان . محلی که کنسرت اونجا برگزار شد خیلی جالب و صمیمی بود. خیلی بهمون خوش گذشت. آخرش ازشون برای وب لاگم امضا گرفتم...اگر چه امضاشون زیادی صمیمیه ولی جالبه:) اولین آهنگی رو که برامون اجرا کردن رو اینجا میتونید بشنوید. خیلی قشنگ بود!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

شام مک دونالد و تلفن سفارت

یکی از سرگرمی های من تو تنهائی اینه که برای خودم می خونم و صدامو ظبط می کنم ، اعتماد به نفسم تو این یکی بالای بیسته!
خوب می خونم اینقده که آخرش دیگه خودم نمی تونم به صدای خودم گوش بدم!:) شده جریان نظر دادن تو وب لاگ خودم..:)
این روزها صدام بد جور گرفته، دیگه همون یه ذره صدا رو هم از دست دادم...سرما خوردگی و حساسیت بهاری دوتائی باهم دست به دست هم دادن تا من نخونم..:(
خوب، جای شکرش باقی که هنوز گوشام کار می کنه و می تونم سیمین بری شیبانی رو گوش بدم...چقدر من دنبال این آهنگ بودم....!
امشب خیلی روحیم خوب، کلی خوشحالم، فکر کنم اثر سیب زمینی سرخ شده مک دونالد باشه که امشب برای شام با سارا و مروارید نوش جان کردیم:)
یا احتمالا خوشحالیم به خاطر تلفنی باشه که از سفارت برام شده!:) بهم پیغام دادن که می تونی پرونده دانشجوئی باز کنی!:)...راستش فکر نمی کردم که کارم رو پیگری کنن و خودشون تماس بگیرن! من وقت نکرده بودم دنبالشو بگیرم...ولی خدائیش خوب پیگیری کردن!
امروز به خودم قول دادم که فردا صبح زود ساعت 7 بلند شم و صبحانه بخورم و 7.5 سر کارم باشم...با ویلی هم 9 صبح جلسه داریم...اما الان دارم فکر می کنم که برای فردا صبحانه نه نون دارم، نه چائی کیسه ای و نه آب خوردن..چای ایرانی دم کردنم دنگ و فنگ داره...منم که بدون نون و پنیر و چای شیرین صبحانه برام مزه نداره که...پس همون بهتر که یکم دیر بیدار بشم!:)

پیوست: به دوستانی که وب لاگ بنده رو می بینند باید اطلاع بدم که فردا قراره امضای جالب سالار عقیلی رو اینچا بذارم:) یادتون نره فردا به من سر بزنین...!:)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

کتاب مارکز

نمی دانم این چه حسی است که هر وقت چیزی ممنوع میشود بیشتر علاقه مند میشویم که بدستش بیاوریم...اخیرا کتاب ( دلبرکان غمگین ) مارکز را خواندم.
دیگر نه تنها از دیوانگان، بلکه از پیرمردان 90 ساله هم می ترسم! نمی دانم دنیا به کدام سمت می رود! به نظر می رسد که نظریه تکامل در حال تبدیل شدن به واقیت است، شاید هم زندگی در حال طی کردن چرخه خود است...این روزها انسانها خود را مثل حیوانات می بیننند، دیگر اشرف مخلوقات با انسان بیگانه میشود.
این یک انتقاد به مارکز نیست که نه دانش من در آن میگنجد و نه مارکز شایسته آن است، بلکه علامت تعجبی است که از سوی مغزم ساطع می شود!
برایم بسی جای تعجب است که اینگونه غیر اخلاقیات تبدیل به عادی شدن در جامعه میشود...ای کاش فرصت این را بدست آورم که در مورد فروید بیشتر بخوانم تا بدانم نظریه اش دنیا را به کجا می برد، تا شاید اندکی این جامعه را درک نمایم.
پیرمردی در کلاس درس زبان هلندی من است که امروز بعد از خواندن کتاب مارکز با خود می اندیشیدم که او هم ممکن است مانند قهرمان داستان مارکز باشد...ترسی همراه با نفرت وجودم را فرا گرفت...از فکر کردن به آن بیزار بودم...
واقعیت این است که زندگی شخصی افراد به دیگران مربوط نیست، اما به نظرم اینگونه می رسد که گاهی همین حرف جامعه بشریت را به انحطاط می کشد!
من از هم ردیف بودن با حیوانات بیمناکم! من از به زوال رفتن عقل، احساس، شرم، پاکی، خوبی و بدی بیمناکم!
من هم در این جامعه زندگی میکنم و این نیز مرا بیمناک می کند!
باور دارم که هیچ گلی در بیابان خشک رشد نمی کند!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

کار جدید داوود آزاد....


یه ترانه با یه سبک متفاوت از دیوان رومی و باخ داوود آزاد رو اینجا بشنوید!
اگه دوست داشتین پس اینم گوش بدین!
من آن ماهم که اندر لا مکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
ترا هرکس به سوی خویش خواند
ترا من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم که تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بی وفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم
به پیش گوش کر،من بی زبانم
گلابه چند ریزی بر سرچشم
فرو شو چشم از گل ،من عیانم
لباس و لقمه ات گلهای رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گلست این گل درو لطیفست
بنگرچو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم

۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه

دیدنیها از پشت پنجره ترام

امروز پیرزنی را دیدم که لباس فاخری به تن کرده و در زیر باران، نرم نرمک قدم می زد. پاهای سفید و برهنه او از زیر لباس کوتاهش پیدا بود، کفش آبی زیبائی به پا داشت و چتر ملیحی بر بالای سرش بود.
در آن هوای بارانی و ابری عینکی زیبا و آفتابی بر چشم داشت که به موهای بور و مرتب او زیبائی خاصی بخشیده بود. راه رفتن او از راه رفتن مانکنهای سالن مد بسی جذابتر و قشنگتر می نمود.

ظاهر زیبای او تنها یک چیز را به ذهن انسان تداعی می کرد و آن امید به زندگی بود!
و باز امروز دختران زیبائی را دیدم که از مخرو به ای تنگ و تاریک بیرون آمدند، خا نه اشان سردتر و بی روح تر از آن بود که در فیلمهای ترسناک دیده بودم و من در حالی که در ترام نشسته بودم، به پنجره کهنه و پوسیده آن نگاه می کردم و از پشت آن درون آن خانه بی روح را می دیدم! براستی چگونه این دخترکان زیبا در آن خانه زندگی می کنند؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

استاد بودنم کار سختی!

امشب داشتم به این فیلم مشاجره بین دانشجو و استاد نگاه می کردم، واقعا مایه تاسف بود...
قبل از اینکه بیام اینجا، تو دانشگاه های مختلف درس می گفتم و از اونجائی که معمولا در حالت کلی ریاضیات منفورترین درس هست، بچه ها استقبال چندانی نمی کردن ولی خارج از محیط درسی رابطه خوبی با دانشچو ها داشتم و دوستهای خوبی برای هم بودیم...گاهی بعضی از همکاران هر جوری بود پیغام به من می رسوندن که نباید به بچه ها رو بدی و چنین و چنان...ولی من نمیتونستم مثل یک آدم 50 ساله رفتار کنم...خارج از محیط درسی مثل خود بچه ها شیطونی می کردم، تو اتاقم پفک می خوردم، با دوستام می رفتم پیتزا می خوردم، بیرون دانشگاه لباسهای اسپرت میپوشیدم، چهارراه سعدی میرفتم، با دوستام پیاده روی می رفتیم ، mp3player گوش میدادم و حتی دنبال سرویس میدوئیدم....:)
هر از گاهی دانشجو ها منو تو این وضعیت میدیدن و شاید کلی بهم می خندیدن :) (نوش جونشون!) و من همیشه تو دانشگاه سعی میکردم که مامان بزرگ باشم تا دانشچو ها بیشتر حساب ببرن و همکارا کمتر ایراد بگیرن...
اما نقش بازی کردن هم استعداد و هنر می خواد که هرکسی اونو نداره!
اینجا که اومدم میبینم که دانشجوها چقدر راحتند، اینجا دیگه احترام با دیکتاتوری قاطی نمی شه، کسی رو اعصاب استاد و دانشجو راه نمی ره.. استاد های خوب از هر شیو ه ای برای آموزش استفاده میکنن و دانشجو ها هم برای نیم نمره جلوی در اتاق استاد صف نمی کشن، اصلا کسی با کسی با صدای بلند صحبت نمی کنه....
برام جای تعجب که حتی کسانی هم که توی این محیط درس خوندن وقتی بر می گردن ایران همه چی رو فراموش می کنن و مثل بقیه رفتار می کنن...
اینجا آدم واقعا تجربه کسب می کنه...کاش بشه برگردم ایران و بازم درس بدم، شاید بهتر از قبل باشم...!

امروز تمام روز تو رختخواب بودم، مثل اینکه من با سرما خوردگی قرار داد بستم که هر سال یه دو سه باری در خدمتش باشم. ولی بدم نشد...این روزها زیاد کار کردم وکم خوابی داشتم و امروز با این خواب 12 ساعته یه کم جبران شد. عصری سارا اومد اینجا با کلی سبزیجات تازه و رنگارنگ ...یه سوپ خیلی خوشمزه درست کرد و باهم خوردیم، خیلی مزه داد...
امسال کلی دوستهای جدید پیدا کردم، به قول منیژه ما از دوست همیشه شانس داشتیم...دوست خوب به خصوص تو غربت یه نعمت و آدم باید کلی قدرشو بدونه و به آسانی از دست نده...

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

با اینکه من ترکم، عاشق آهنگهای کردی هستم...
کردها مظهر غیرت، قناعت، شجاعت و سخت کوشی هستند و اینو به خوبی میشه تو رقص و آوازشون حس کرد!
یکیشو اینجا ببینید...
اینم شلوارش کردی ولی رقصش نه! :)

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

اینم واسه دل عاشق سارا :)

سارا جان امیدوارم همیشه زلال و آبی باشی!
اینم واسه دل عاشق سارا :)
اینجا گوش کنید!

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

و قلب برای زندگی بس است!

بگذار سیاستمداران به بازی سیاست خود ادامه دهند و معترضان به اعتراضشان، بگذار مردمان غمگین به ناله های غمگین خود ادامه دهند و رقاصان به رقص خود، بگذار تاجران پول را بپرستند و گدایان خیابان را، بگذار دانشمندان به دنبال ناشناخته ها باشند و دیوانگان در ناشناخته ها زندگی کنند، بگذار پیران، جوانان را ملامت کنند و جوانان از سرنوشت خود بنالند، بگذار هنرپیشگان نقش مردم را بازی کنند و مردم نقش هنر پیشگان را، اصلا بگذار هر کس هر آنچه می خواهد انجام دهد، تو خاطر خود را میازار و دمی آرام گیر...
"دست مهربانی را بگیر" و در کوچه، پس کوچه ها قدم بزن و از این زندگی زیبا لذت ببر، که همانا " قلب برای زندگی بس است"...

پیوست: دو چمله داخل گیومه از خانم فاطمه شاهمحمدی، دبیر ادبیات سال دوم دبیرستانم. ( با آرزوی سلامتی و شادی برایشان)

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

خدای مهربان به خاطر همه چیز از تو سپاسگزارم.

ای خدای مهربان، هر وقت که از یاد تو غافل می شوم تو با بزرگواری تمام وجود خود را به من یادآور می شوی و مرا مدهوش مهربانیت میکنی و من تازه به یاد می آورم که تو با منی!
خدای مهربان به خاطر همه چیز از تو سپاسگزارم!

پیوست: آهنگ قشنگی از مهستی رو اینجا گوش کنید، خدا بیامرزتش...

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

من شادم!:))

این روزها از من ایراد می گیرن که چرا نوشته هات یه جورهایی غمگینه!
خوب شاید اینطوری باشه، ولی خودم فکر می کنم که یه کم زیادی احساساتی!:) دلیلش اینه که من بیشتر نوشته هام رو بعد از نیمه شب در حالی که دارم به موسیقی سنتی خودمون گوش میدم تا خستگی روزانه رو از خودم دور کنم، مینویسم و خوب تو این حال و هوا هم نمیشه نوشته های بامزه نوشت!:)
امشب سعی کردم که یکم فکر کنم تا یه موضوع بامزه به نظرم برسه تا بنویسم ولی اینجا اصولا آدما مزه نمیریزن تو حرفهاشون یا تو کاراشون! یا اینکه من متوجه نمیشم!
اینجا بهترین خوشی اینا اینه که برن تو بار و اینقدر بنوشن تا روشون باز بشه بعد شاید یکم شوخی کنن!:)
تو بیشتر جشنهای ما ملت یا در حال خوردن ، یا در حال رقصیدن، یا در حال جک تعریف کردن و خندیدن هستند و تازه کلی لباسهای شیک و اتو شده میپوشن که آدم کلی لذت می بره...حالا اینجا تو جشنهاشون فقط می نوشن و خیلی آرام صحبت میکنن همه چیز اینقدر آرام پیش میره که حس می کنی تو کتابخونه هستی! البته کتابخونه های ایران بازم پر سروصدا تره!
تازه، لباس که دیگه نگو! آدم فکر میکنه که کارگر ساختمون هستند و از سر ساختمون میان!(البته بیشترشون، نه همشون!)
خوب اینجوری از یه جهت خوبه که زندگی آسان میشه! چقدر تو وقتم صرفه جوئی میشه وقتی دیگه لازم نیست کلی برای اتو کردن لباسها وقت بذارم! اصلا مدل لباسها طوری که اتو لازم ندارن!(مدل چروک!:))
خلاصه چیزهای بامزه ندارم که براتون تعریف کنم، البته باید اعتراف کنم که برای سوژه پیدا کردن هم زیاد استعداد ندارم، مطمئنم که اگه منیژه اینجا بود هر روز هزارو یک موضوع پیدا میکرد و با ادویه های مخصوص خودش بهشون مزه میداد و تعریف میکرد...:)
خداییش اگه خبرهای دست اول و بامزه منیژه از ایران نبود من فکر کنم خندیدن رو رفته رفته از یاد می بردم!:)
پس من کماکان به نوشته های قبلیم ادامه میدم، ولی نگران نباشید من همچنان به زندگی شادم در اینجا ادامه میدم فقط اینکه جور دیگه ای بلد نیستم بنویسم!:)
فکر کنم یه کم پشت سر اروپائی ها غیبت کردم...ولی باید بگم که کلا آدمهای خوبی هستند، من دوستشون دارم و ازشون یاد میگیرم!
اینجا براحتی 12 شب میتونی تنهائی بری قدم بزنی، چیزی که اونجا امکان نداره!

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

نرگس عزیزم تولدت مبارک!

نرگس عزیزم با یکم تاخیر تولدت مبارک!
امروز منیژه برام پیغام گذاشته و یاد آوری کرده بود...
باید منو ببخشی که یادم رفته بود..باید از مریم یاد بگیری و تولدت رو از یه ماه پیش به همه یادآوری کنی:)
نرگس همیشه عزیزم! برای صدای قشنگت خیلی دلم تنگ شده...یادت میاد که همیشه باهم آواز میخوندیم و همیشه هم اشتباه میخوندیم و مریم
غلطامونو میگرفت!
ولی تو خیلی باهوش بودی وقتی که بقیه ترانه یادمون نبود توهیچ وقت کم نمی آوردی و از خودت شعر می ساختی و می خوندی!
اینجا من تنهائی هر شب شعرهاتو با خودم زمزمه میکنم و سعی میکنم مثل تو بخونم...صدای خیلی دلنشینی داری!
نرگس عزیزم میدونی که من همیشه بهترینها رو برات آرزو کردم اما امروز برای تولدت دلم میخواد زیباترینها رو برات آرزو کنم!
همیشه دوستدارت: لیلا

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

گندم(بشنوید!)








استاد شهرام ناظری
"ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانوا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید
میابید بی دف بگور من زیارت
که در بزم خدا غمگین نشاید"

رویاروئی عقل و احساس

روزها که میگذرد و حقیقتهای پنهان آشکار می شوند و افکار آدمی عمیق تر می شود، حس انسان نیز پرورش پیدا می کند و دیگر می توانیم به حس درونیمان اعتماد کنیم...
خداوند بزرگ ما را وارد بازی سرنوشت کرده است و ما ناگزیریم در میان آشوبی که در جهان حکمفرماست، بازی فعالی داشته باشیم. به نظر می رسد که برای موفق بودن باید هم از عقل و هم از احساسمان باهم استفاده کنیم.
باید یاد بگیریم که به احساسات منفی و مثبت خود احترام گذاریم و با عقل خود آنها را بیازمائیم و ما چه دیر هنگام این واقعیت را درک می کنیم...زمانی که زندگی چهره واقعی خود را نشان می دهد!
و در این بین ما درسهای بزرگی از رویاروئی عقل و احساس فرا می گیریم که اندوخته ای بس ارزشمند برایمان خواهد بود. اندوخته ای که آتش احساس را تبدیل به گلستانی می کند که ما در آن به آرامش می رسیم!