۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

ریسک هم لازم است!

راه میروم، می ایستم، فکر میکنم، دوباره راه میروم و باز می ایستم،...اینقدر ترمز ایستادن را کشیده ام که دیگر بوی سوخته کفشهایم را حس میکنم! دیگر خود نیز از ترمز کردن خسته شده ام.
اما اکنون خود را در آسمان آبی زندگیم رها کرده ام! احساس بی وزنی و نشاط فراوان میکنم! احساسی توام با اعتماد به نفس!
کفشهایم را عوض کرده ام، با این کفش جدیدم راه رفتن آسان است و دیگر به ترمز احتیاجی ندارم! چند روز پیش به دوستی میگفتم که این کفشهای جدیدم به من اعتماد به نفس میدهد، و او چه خنده ملیحی کرد!
میگویند، هر چه که سن انسان بالاتر میرود، قدرت ریسک کردنش پائین می آید! اما من که هیج وقت ریسک نکرده ام، اکنون در میابم که در زندگی گاهی ریسک لازم است!



امسال بهترین روز هفته برای من نه آخر هفته که روز سه شنبه است! صبحش با آرامش شروع می شود! عجله ای برای صبح زود در محل کارم بودن،ندارم...درVIB معمولا ملت دیر سر کار می آیند...ظهرش با دوستان ناهار میخوریم که سر میز همه اینگلیسی صحبت میکنند و من میتوانم بفهمم و حرف بزنم و بخندم...عصرش با دوستان ایرانی در محل کار برای کافی خوردن جمع میشویم و باز کلی مخندیم و از بودن باهم لذت میبریم! و از همه زیباتر شب سه شنبه است که به کلاس نت خوانی میروم...سرودهایی که باهم میخوانیم بسیار زیباست...نمی توانم بگویم که چقدر از این کلاس لذت میبرم...و موقع برگشت هم در مرکز شهر در کنار ساختمانهای قدیمی و تاریخی شهر که نورهای سفید در تاریکی شب به آنها زیبایی دو چندان میدهد قدم می زنم!
وقتی به خانه میرسم، آرزو میکنم که ای کاش همیشه سه شنبه بود!

خوب اونایی که لطف داشتن و مرتب از من دلیل ساکت شدنم رو پرسیدن بگم که از امشب دوباره چرند و پرند نویسی رو شروع می کنم :) بابا گرفتاریم دیگه! بچه ها رو گازن، لباسها تو یخچال و خریدا تو ماشین لباسشویی...یکی باید جمع و جور کنه یا نه!:)
فعلا اینو گوش بدین تا امشب!

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

در ایران که بودم، بیشتر صحبت ها بین دوستان و همکاران در مورد مدل مو، لباس و آرایش بود! همه تقریبا از اینکه ریزش زیاد مو داشتند ناراحت بودن و مدام به دنبال دارو یا شامپویی بودند که موجب ریزش حتی یک تار مو نشه! مدام در مورد لاغری و داروهای لاغر کننده صحبت میکردیم و دوستان به هم دیگه هر دفعه یه نسخه جدید رو میپیچیدند و جالب اینکه همه هم اجرا میکردن!
از آرایش و لوازم آرایش که نگو...همه تقریبا حداقل نیم کیلو از این لوازم همیشه تو کیفشون داشتن...تازه همیشه کلی ماسکهای مختلف رو رو پوستمون امتحان میکردیم و دنبال این بودیم که چه خوراکی رو بخوریم که پوستمون خوب بشه یا موهامون نریزه...کلاس آشپزی و شیرینی پزی و سفره آرایی که دیگه مد روز شده بود...خلاصه بدون اینکه بفهمیم مدام در حال پز دادن بودیم!
از وقتی که اومدم اینجا احساس میکنم که 80 درصد مغزم آزاد شده!:) امروز اتفاقی یه سایتی دیدم که در مورد این جور چیزها نوشته بود...حتی نتونستم یک کلمه ازش بخونم...دیگه حالم از اینا بهم میخوره...اینجا اصلا من دنبال شامپویی هستم که موهام رو بریزه!:) چون هر چی هم موهام بریزه بازم موهای سرم از اینا پرپشت تره:)
راست راستی چقدر ما بیخودی خودمون رو درگیر موضوعات احمقانه کرده بودیم...

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

جایی برای خاطرات جدید نیست!

خیلی چیزها است که کم کم دارد فراموشم می شود...خاطرات زیبایی که مرا به وجد آورده اند! اگر چه همه آنها را مرتب یاد آوری میکنم، ولی باز کمرنگ میشوند و من از این در هراسم که مبادا برای همیشه فراموش شوند!
نمی خواهم خاطرات جدید داشته باشم، مبادا که جای خاطرات گذشته را بگیرد...خاطرات شیرینی، که اغلب نیز کوتاه هستند، اینقدر که احساس میکنی که در رویا و یا خواب بوده ای!
براستی که گذشت زمان چه بیرحمانه همه لحظات را فنا کرده و به فراموشی می سپارد...بیخود نگوییم که با گذشت زمان همه چیز درست میشود...نه، با گذشت زمان همه چیز به فراموشی سپرده میشود...شیرین و تلخ!

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

یک شب باشکوه!

ساختمانی قدیمی با راه پله های هنری! همه وسایلش از در و دیوار گرفته تا کمد و صندلی و میزهایش همه و همه کهنه و قدیمی هستند...مردمی که آنجا رفت و آمد میکنند هم یک جوری هستند، لباسهای ژولیده و خاص می پوشند، حتی قیافه هایشان هم خاص است! همه چیز برایم تازگی دارد! البته پیشتر همه را در فیلم های قدیمی دیده ام و از اینکه می توانم در واقعیت هم آنها را تجربه کنم برایم بسیار جالب است...این ساختمان قدیمی همان مدرسه هنری آموزش موسیقی است که برای یادگیری نت موسیقی به آنجا میروم!
با ورود به اولین کلاس، پنجره بسیار زیبایی را در دنیای هنر بروی خود گشودم که با دیدن اولین مناظر، مجذوب آن شدم!
موقع برگشت شب شده بود، هوا بسیار عالی بود! چراغهای سفید و آبی ساختمانهای تاریخی در مرکز شهر روشن بودند و جلوه بسیار زیبایی به آنها داده بودند! رودخانه کنار آنها با نورهای قرمز روشن شده بود که در کنار آن دهها عاشق در کنار هم نشسته و از بودن باهم لذت می بردند!
و من که هنوز در حال و هوای اولین جلسه کلاسمان بودم، در آن مسیر قدم میزدم...صدای آواز قشنگ معلم نت خوانیم هنوز در گوشم بود، دو دو دو..می می...سل سل...و در عین حال از آن مناظر زیبا لذت می بردم...


۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

تقصیر من نیست!تقصیر تو هم نیست!

مانند دریایی آبی روزی آرامم و روزی دیگر پر طلاطم! یک روز شادم، روز دیگر غمگین! یک روز به خود فکر میکنم و روزی به دیگری!یک روز زاهدم، یک روز عارف، یک روز عاشقم، یک روزمعشوق، یک روز مومنم، یک روز کافر، یک روز زنده ام، یک روز مرده، یک روز دوستم و یک روز دشمن...و این عین زندگی است!
پس این نه تقصیر من است و نه تقصیر تو! بلکه تقصیر زندگی است که روزی مرا مومن و روز دیگر کافر میکند! شاید هم تقصیر زندگی نیست! بلکه این سرنوشت است که زندگی مرا دگرگون میکند! آری این سرنوشت است که مرا به سوی تو میخواند و تو را به دوردستها میبرد!
و باز سرنوشت است که زیبایی را در کنار زشتی به من نشان میدهد تا بیاموزد که از زیبایی باید لذت برد ولی در عین حال نباید فراموش کرد که در کنار هر زیبایی زشتی هم وجود دارد که به زیبایی معنی میدهد!
سرنوشت است که با زندگی بازی میکند!
سرنوشت است که همه زیبائی ها را برای من به ارمغان می آورد!
سرنوشت است که مرا به خود می آورد!

کاش سرنوشت با همه مهربان و زیبائیهای آن جاودانه بود!