من شکستم قلبي آخر، ليک کار من نبود
دشمنت خواندن تو را، وز غرور من نبود
من ز خود ديو دو شاخي ساختم
اينچنين سنگين دلي در من نبود
من تهي گشتم ز احساس درون
اين تهي گشتن بسي آسان نبود
من ببستم عهد خود با آن خداي
بشکنم عهدت، که اين با من نبود
گر چه سخت است اين شکستن، اين گسست
کاين همه نامهرباني، کار من يکجا نبود
گر بنالي از وفاي روزگار
اين بدان، بر من هم آن کمتر نبود
من به دنيای دگر، دارم نگاه
ور تو را جائي در آن دنيا نبود
نيک مي دانم که دنيايت بسي زيباتر است
ور مرا ماندن در آن جائي نبود!
دشمنت خواندن تو را، وز غرور من نبود
من ز خود ديو دو شاخي ساختم
اينچنين سنگين دلي در من نبود
من تهي گشتم ز احساس درون
اين تهي گشتن بسي آسان نبود
من ببستم عهد خود با آن خداي
بشکنم عهدت، که اين با من نبود
گر چه سخت است اين شکستن، اين گسست
کاين همه نامهرباني، کار من يکجا نبود
گر بنالي از وفاي روزگار
اين بدان، بر من هم آن کمتر نبود
من به دنيای دگر، دارم نگاه
ور تو را جائي در آن دنيا نبود
نيک مي دانم که دنيايت بسي زيباتر است
ور مرا ماندن در آن جائي نبود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر