۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

آغوش خدا

زماني در بيابان، من اسير وحشتي بودم
تک و تنها پر از دردي وزين بودم
رها در هر طرف از حل مشکلها
چنان مستي به خود پيچيده من بودم
نگاهم پشت سر بود و قدمهايم جلو مي رفت
در آن دوران تنهائي، خودم تنها خودم بودم

بناگه ديده ام با رد پائي آشنا گشت
در آن هنگام که با مي همنشين بودم
دمي افکندم آن مي را ، شدم هشيار
نديدم هيچکس من، خدايا پس کجا بودم
اگر چه من نديدم لحظه اي، ياري در آن غربت
ولي از بودنش در جنب خود آگاه بودم

زمانها رفت و افزون شد به غمها
همي دانم که همچون سوز در آواز نيي بودم
پناهم مي شد و ناليدم ز غربت
صدا کردم خدا را، گر چه من بيمار بودم
بدو گفتم که اي تنها ترين يار
دمي را در کنارم بودي و من شاد بودم
چه شد رفتي، نديدم جاي پايت
در آن ظلمت که من محتاج بودم

ندا آمد که اي ميخواره آرام
مکن گريه که من ياد تو بودم
در آن هنگام که نوشيدي تو مي را
شدي مست و خرامان، با تو بودم
اگر چه مانده بر جا رد پائي
ولي آنجا فقط من با تو بودم

تو در آغوش من بودي و من هم
شدم رهرو که آنگه من، تو بودم
گذر دادم تو را از بين غمها
تو مي داني که اينک من که بودم
تو مست مي نه اي، مستي ز ديدار
شدي هشيار و آنگه بي تو بودم

هیچ نظری موجود نیست: