۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

گل

گلي در وسط جنگلي بزرگ روئيده است، ريشه اش درون خاک کنار ريشه هاي درختان تنومند جاي گرفته است، شاخه هاي درختان آفتاب را از او دريغ کرده اند، شبها صداي رهگذران که شعرهاي فريدون مشيري را زمزمه مي کنند غم را به او هديه مي دهد و روزها ابهت درختان او را آزار مي دهد!
اما در عوض آب فراوان يافت مي شود!

تنها هر از گاهي حشره اي کوچک به روي گلبرگش مي نشيند واين تنها کسي است که همدم اوست..درختان بسيار بلندند...
آفتاب پرستي خود را به رنگ گل در آورده است و دارد به او نزديک مي شود..تا برگي از گلبرگهاي او را که حشره اي روي آن نشسته، ببلعد!
گل در پي فرار است، اما ريشه هايش درون خاک است، نمي تواند فرار کند، بايد با آفتاب پرست مبارزه کند، شايد درختان به کمکش بشتابند!
اينجاست که گل آرزو مي کند تا غنچه شود تا گلبرگش پناهگاه هيچ حشره اي نباشد!
و اينک باغبان ميداند که يک گل در جنگل تبديل به علف هرز و در بيابان تبديل به خار وخس مي شود و بايد که گل در گلستاني زيبا رشد کند تا زيبائي آن شگفت انگيز باشد!
اما يادمان باشد که عمر گل کوتاه است!

هیچ نظری موجود نیست: