۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

«از نگه کردنت احوال تو را مي دانم»

رفتن

امشب داشتم يادداشتهاي چند سال پيشم رو مي خوندم، مطلبي داشتم درمورد رفتن که قسمتي از اون رو اينجا ميذارم! زمان خيلي زود ميگذره...اون موقع نميدونستم بالاخره خواهم رفت...
هميشه بايد براي رفتن آماده بود، رفتن به يک مهماني، رفتن به يک مکان جديد، کشورجديد و ...
معمولا انسانها هنگام رفتن به این فکر میکنند که مبادا تصمیم درستی نگرفته باشند، اما باید رفت، باید حصارها را شکست! فقط رفتن است که انسان را زنده نگه می دارد!
اگر چه من دیر فهمیدم که باید بروم اما خوشحالم که بالاخره فهمیدم. حال این زمان و بازی سرنوشت است که مرا بپذیرد و یا به زمین افکند. اما این را می دانم که سرنوشت انسان مطابق میل و اراده او رقم می خورد پس بر این باورم که زمان مرا کمک خواهد کرد!
و این اراده من است که باید تسلیم ناملایمات جاده رفتن نشده و با صبر و پشتکار مسیر این جاده را طی کند.
و اکنون بر این باورم که «خواستن توانستن است»!

اسیر

افسوس که همه اسيرند، زمين را براي زندگي ساخته اند و ما نه براي زندگي آمده ايم،زندگي را براي سعادت ساخته اند و ما نه در جستجوي سعادتيم!

جهنم کجاست و چگونه است؟

به دوردستها نیاندیشیم، آنقدر سر را بالا گرفته ایم که حتی دستهای خود را نمی بینیم، دستهائی که می تواند کمک رسان خوبی باشد!
زیاد خوشحال نباشیم، جهنم همین جاست...شاید اینجا از جهنم بدتر است!
جهنم آن نیست که جسم ما را به آتش بکشد، جهنم آن است که روح و روان ما را به تباهی بکشاند..همه ما لحظاتی جهنم را تجربه کرده ایم.
براستی درد و عذاب چیست؟ درد چیزی است که به انسان رنج می دهد و توام با احساس ناراحتی و نا امیدی و رنج فراوان است. اما درد زمانی درد است که خارج از ظرفیت انسان نباشد، چرا که دیگر درد نیست، بلکه نیستی و نابودی است.
درد خارج از ظرفیت انسان، او را نیست و نابود می کند و این آخر خط است و برای هر کس یکبار اتفاق می افتد. مردن!
شاید عذاب جهنم بسی فراتر از عذاب دنیا است و اگر اینگونه باشد پس شدت درد بیشتر نیست، فقط احساس ما تغییر می کند و ما درد را بیشتر حس می کنیم. در آن زمان نیز شدت عذاب نمی تواند فراتر از ظرفیت ما باشد چرا که در این صورت عذاب معنی پیدا نمی کند!
معتادی که چهار ستون بدنش به لرزه افتاده است و داروئی ندارد که درد خود را التیام بخشد، نوعی از عذاب جهنم را تجربه می کند.
کودک گرسنه اي که بعد از گريه هاي فراوان، هنوز چيزي براي سير کردن خود پيدا نکرده است، نوعي ديگر از عذاب جهنم را تجربه مي کند.
پس اينجا جهنمي ديگر است که ما براي ديگران يا ديگران براي ما درست کرده اند!
و ما چه بيهوده خوشحاليم که فکر مي کنيم پس از تحمل اينهمه رنج و عذاب ما را با احترام تمام به بهشت خواهند برد وروي تختهاي گرانبها خواهند نشاند...


۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

خداي لطيف

اي خداي مهربان، بعضي روزها احساس ميکنم به تو نزديکترم، احساس ميکنم که در کنارت نفس مي کشم، احساس مي کنم که انتهاي راه را مي بينم.
زمانيکه به اين مي انديشم که در پايان کار، تو انسانها را مواخذه مي کني و به بعضي عذاب نازل ميکني و يا شکنجه مي دهي، لطافت خود را در پيشم از دست مي دهي!اما اينک که در کنار تو نفس ميکشم، اين چيزها برايم بي معني مي شوند.
اي آفريننده زيبائي، من با ديدن طبيعت و زيبا ئيهاي بيشمار آن که هر کدام حاکي از لطافت و ظرافت و مهرباني آفريننده آنند، هرگز نمي توانم تو را خشمگين تصور کنم! تو براي من هميشه آرام بوده اي، لبانت هميشه برايم لبخند به همراه داشته اند و چشمانت هميشه مهربان بوده اند و من به جهت همه اين مهربانيها، هميشه به آغوش تو پناه مي آورم!

دعا کنيم!

اي خالق همه هستی، اي زيباي پنهان، اي مهربانترين مهربانان، يا رجائي عند مصيبتي، يا مونسي عند وحشتي،...
اي کسيکه که تو را نديده، عاشق تو شده ايم، عشق ما را بپذير و در حرم امن خود آن را حفظ کن!
يا راحم المساکين، تو را قسمت مي دهيم، چشم ما را بينا کن!ما را ببخش و بيامرز!
نزديک ورود به سال جديد هستيم، از گناهانمان درگذر که تو بخشنده ترين هستي!
اي خداي مهربان، چيزهائي که از تو طلب مي کنيم بسيار بزرگند، اما ميدانيم که بزرگي آن در مقابل عظمت تو ناچيز است.
و اينک اي خداي بزرگ در آستانه سال جديد از تو تقاضا مي کنيم که با لطف و کرم خودت به ما ظرفيت درک حقايق را عطا کني که آن با ارزشترين چيزي است که تا بحال شناخته ايم...
اما اي خدای بزرگ تو نيک ميداني که اگر فردا چيز با ارزشتري بيابيم باز اين بندگان مفلس، به درگاه تو پناه خواهيم آورد، چرا که تو خود ما را نيازمند آفريده اي!

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

جشن تولد

هفته پيش جشن تولد يکي از همکارا بود، بچه ها برنامه ريزي کردن که يه کادوئي براش بگيرن و تو جشن تولدش بهش بدن.
اون همکار ما هم همه رو دعوت کرد بريم يه رستوران شام بخوريم و از اونجا بريم خونش و جشن به اصطلاح تولدشو اونجا برگزار کنيم. خلاصه من بعد از کلي گشتن تونستم رستوران رو پيدا کنم و وقتي رسيدم تقريبا همه وسطهاي شام بودن. تازه اونجا فهميدم غذايي که سرو ميکنن گوشت خوک و چون من هم نميخوردم پرسيدم غذاي ديگه چيدارين؟ گفتن ماهي zalm داريم...
انتظار داشتم ماهي قزل آلا باشه، ولي يه پيش غذاي خام که با یه لقمه مي توستي قورتش بدي! خلاصه اونم نخوردم! من که خوشحال بودم که شب قراه برم رستوران صبحانه و ناهار هيچي نخورده بودم و از گشنگي داشتم پس مي افتادم، مجبور شدم(یادتون باشه محبور شدم) از همون غذاي اولي يکم بخورم!:)
يکي از دوستان تازه وارد بنده خدا فکر مي کرد مهمون کسي هستيم که جشن تولدش!
خلاصه پول شام رو(شام که چه عرض کنم....)دونگي حساب کرديم و اومديم بيرون.بعدش همکارمون پيشنهاد داد که بريم يه جاي ديگه کافي بخوريم...رفتيم يه جاي ديگه، ولي بازم بچه ها هديه تولدش رو بهش ندادن...ولي اينبار پول کافي همه رو حساب کرد...البته قبلش من و سارا کلي از فرهنگ ايرانيها تعريف کرديم و گفتيم که تو ايران بي ادبي که پول رستوران رو خانمها حساب کنند...و از اين چرت و پرتها!کلي خودمونو تحويل گرفتيم. خانوماي ديگه کلي ذوق کرده بودن...خلاصه فکر کنم شنيد و تحت تاثير قرارگرفت و بعد جو گير شدو پول کافي همه رو حساب کرد!:)
ولي بازم بچه ها از رو نرفتن و هديشو ندادن...
بالاخره همه رفتيم خونشون، يکم نشستيم و در مورد زبان صحبت کرديم، خونه کاملا ساکت بود...خيلي ها داشتن به درو يوار نگاه ميکردن...البته در و ديوارشون پر بود ازعتيقه جات.
داشت دير ميشد و من مثل هميشه کارت هديه رو امضا کردم و زودتر از بقيه اونجا رو ترک کردم..
تصور کنيد تولدي که توش کيک تولد نباشه، موسيقي نباشه حتي حرف زدن هم نباشه، چي ميشه! خوبيش اين بود که حداقل هديه تولد داشت!
اين بود جشن تولد همکار ما!
اينم يه مدلش!



بربري خوران اروپا

امروز بالاخره تونستم مغازه ترکا برم و نون بربري بخرم!فردا قراره صبح بيدار شدم، صبحانه؛ چاي شيرين با پنير روزانه ايراني با نون بربري بخورم:)
از خوشحالي خوابم نميبره!اولین بار هفته پيش بود خونه پريسا و آقا حميد خوردم، خيلي مزه داد..من نمي دونم چرا پنير هلندي معروف!آخه پنير هلندي رو که نميشه با چاي شيرين و بربري خورد!
بچه که بودم يادم میاد پنير سفيد قالبي رو مي گفتن پنير هلندي...حالا اينجا به اون پنيرا ميگن پنير ترکا:)
ولي خودمونيم، اروپائي ها هم به بربري ميگن نون ترکي:)
خوب ديگه، هر جا که روي آسمان همين رنگ است!

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

آرزو

اين چند سال اخير تنها آرزوم اينه که يک روز تمام روي يه مبل زير نور آفتاب بشينم و به موسيقي دلخواهم گوش بدم، بدون اينکه نگران چيزي باشم!
افسوس که هميشه وقت کم ميارم.در طول هفته که حسابي مشغولم، اين کلاسهاي زبانم هم که مزيد بر علت شده! ديگه زبان خودم هم يادم رفته! آخر هفته که ميشه بايد خريد کنم و به خونه برسم. آخ که اين کاراي خونه تمومي نداره!از يه طرف تميز ميکنم از طرف ديگه بازم همون آشو همون کاسه است. هر کي ندونه فکر ميکنه 6 تا بچه قد و نيم قد دورمو گرفتن!
ايران که بودم مادرم ميگفت ليلا واسه من از ده تا بچه هم بدتر! ولي جان خودم خيلي بچه مرتبي بودم فقط روزهائي که مادرم نبود جورابام بالاي لوستر بود!آخ که چقدر مزه ميداد؛-)
آخ اگه مي تونستم مثل بعضي از اروپائيها لباسامو هر6ماه يه بار مي شستم و يا ظرفهامو با کف مي شستم و ....چقدر زندگي برام آسون مي شد! نرگس عزيزم وقتي که دارن براي بي نظميت دعوات مي کنن به ياد من باش ، جورابهاي کثيفت رو دور ننداز و از شستن جورابهات فرار نکن که دير يا زود زندگي دامنت رو ميگيره و همه اين کارها رو بايد انجام بدي!
بالاخره روزهاي يکشنبه هم بس که نگران اينکه دوشنبه مياد و من هيچ کاري نکردم، هستم نميفهمم کي تموم ميشه!
فقط يادم رفت بگم که اينجا ديگه زياد اتو کاربرد نداره و خوشبختانه از دست اين يکي راحتم!:)
اما اين هفته به خودم قول دادم که از اين به بعد هر ماه يه بار آرزوم رو برآورده کنم!البته اگه آفتاب پيدا کنم!
راستي يه قول ديگه به خودم دادم، که درست کردن لازانيا رو ياد بگيرم!
دير وقت، بايد برم.هايده همچنان مي خواند:
ای دریغ از آن همه دلدادگی ها
سادگی ، افتادگی ، آزادگی ها
شد نصیب من از این بیگانگی ها
گریه ها ، خندانه ها ،دیوانگی ها
...

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

نرگس

نرگس عزيزم چه شعر خوبي برام نوشتي، ولي قرار نبود اينقده دل تنگي کني!
ديگه برام جک نمي فرستي! جکات رو اگه صد بار هم تعريف کني باز من از ته دل مي خندم. بس که تو بامزه تعریف می کنی...
نرگس عزيزم به دوري من فکر نکن، اين جزئي از زندگي است و ما در اين بازي شطرنج گاهي مجبوريم همانطور که خود گفته اي نقش سرباز را بازي کنيم!
عزيزم درست است که شاعر مي گويد « از دل برود هر آنکه از ديده رود»
ولي بدان ،
قاب عکسي دارم به دل من
که در آن جاي دارد نرگس من
نه هرگز مي روي از ديده دل
که باشي جاودان در سينه من

اینجا بشنوید!

يکي از دوستان که مي دونه من از آهنگ هاي کردي خوشم مياد يه ترانه برام فرستاده که گذاشتم اینجا. خيلي قشنگه!!!:)

آسمان شب

سلام، آقاايرج من آدرس وبلاگ شما رو لينک کردم که ديگه مرتب مطلب بذارين!
راستي دکترخواجه پور استعفا داده مي دونستيد؟ من براش يه ايمیل برای تشکر فرستادم..به اعظم بگيد سفر شمال يادت مياد که دکتر خواجه پور فرستادمون که بچه های مرکز رو از افسردگي در بياره؟و ما هم یه سطل آب رو خالي کرديم رو دکتر جلالي و به جاش دکتر جلالي از افسردگي در اومد!:-)
خوب زمان زود میگذره!
یادمه شما و رفيعي عشق نجوم بودين و دکتر ثبوتي هم خيلي دوستتون داشت! من و زهرا و فاطمه هم هر وقت خالي که گير مي آورديم شروع ميکرديم به يادآوري اتفاقاتي که تو مرکز مي افتاد و ميخنديديم!ولي در عوض اعظم مجلات National Geography رو ميخوند و براي ما تعريف مي کرد!
واقعا دختر باهوشي بود، الان ديگه نميدونم!!!!!:)
من ميدونم آخرشم من ميخوام دانشجوي پستاک اعظم بشم!:)
راستي آدرس ايميل جديدتون رو هم لطفا برام بفرستين با يه عکس جديد خانوادگي!

مي خواهم بخندم

صداي محسن چاوشي غمگين است،فيلم مهرجوئي غمگين است،اخبار مايوس کننده اند، ترانه ها غمگينند، عشق هم هميشه با غم همراه است، هوا ابري است، زندگي تيره است، حتي خاطرات هم غمگين هستند.
اما من مي خواهم بخندم! من مي خواهم با تمام قدرت فرياد بزنم و بگويم که من مي خواهم بخندم!و اگر عشق با غم همراه است هرگز نمي خواهم عاشق شوم، حتي عاشق زندگي!
مي گويند گريه دل را جلا می دهد و سبک ميکند و خنده سنگين، اما قلب کوچک من با کوچکترين جلايي مي شکند، روحم متلاطم من سنگين شده و زندگي برايم تلخ مي شود، اينقدر که خودم براي خودم دلم مي سوزد!
فيلم سنتوري را ديدم و اينک مي خواهم بگويم که چاوشي هنرمند، برايم شاد بخوان، با ترانه هايت اميد را در من زنده کن! مهرجوئي عزيز، برايم فيلم خنده دار بساز تا بخندم تا که دنيا برويم بخندد! مگر براي من فيلم نمي سازي؟ پس آنچه را بساز که سراسر اميد براي من باشد!فريدون مشيري عزيز افسوس که شعر هايت غمگين است ولي تو اي شاعر محبوب آرزو را براي من با شعر معني کن!



۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

مناظر ایران

دارم از باشگاه میام، مدتی زیادی بود که ورزش نکرده بودم، چقدر مزه داد. ولي بهتر از همه هواي بهاري و آسمان صافي بود که زيبائي امشب رو دوچندان کرده بود. بالاخره امشب بعد از مدتها من چند تا ستاره تو آسمون ديدم. خيلي زيبا بودند. دلم نمي خواست بيام خونه.
خوب در مسير باشگاه تا خونهء من يک کانال زيباي آب و يک جاده باريکي در کنارش براي عبور دوچرخه قرار داره، همينطور که روي دوچرخه به آرامي رکاب مي زدم احساس مي کردم که دارم تو ايران در يک شب بهاري توی شمال رکاب ميزنم!
چقدر دلم براي مناظر ايران تنگ شده، براي کوه هاش، درياش، مناظر شمال!!
پارسال مارس تو دامنه کوههاي آلپ بودم، چه سيستمي رو اونجا براي اسکي راه انداخته بودند! همه چيز حساب شده بود. ولي با اين وجود طبيعت کوه هاي ما يه چيز ديگست...البته يه فرق اساسي هم داره، اينجا دست بشر به هر منظره طبيعي که ميرسه، آباد ميشه و همه چيز طوري برنامه ريزي ميشه که بري هم از مناظر لذت ببري و هم راحت باشي. تو ايران يکم فرق داره، دست بشر به هر منظره طبيعي که ميرسه، اگه مال استفاده عمومي باشه خراب میشه ولي اگه براي خواص باشه که بايد شانس داشته باشي تا يه بار بتوني ازش لذت ببري!
با تمام اين وجود من هنوز مناظر طبيعي ايران رو بيشتر دوست دارم..فکرش رو بکنيد، صبحها بري کوه و با خودت نون بربري تازه و پنير و چائي ببري..با دو تا هم نيمرو کنارشون...بعد تو قله کوه بشيني و طلوع آفتاب رو تماشا کني! واي نگو....:)
حالا اينجا چي، اولا که تو بلژيک کوه نيست، حالا اگه تو فرانسه يا اتريش باشي، ميري کوه، چي مي بري با خودت؟ کلي لوازم پيشرفته براي کوهنوردي، آيپود،...تازه براي صبحانه هم بايد بري يه رستوران نيمه تميز بالاي کوه و سفارش يه قهوه بدي با پنير پيتزا و نون باگت و شايدم کالباس و يا ماست با يه سري شرينيجات! اکثريت هم که نميشه برن بيرون براي تفريح و آب جو نخورن!
من که عاشق نون و پنير خودمون و البته تکنولوژي و نظم اينجا هستم!
حالا بايد دنبال پرتقال فروش باشم تا ببينم چيکار بايستي بکنم!
برگردم و نون و پنير خودمون رو بخورم يا بمونم پنير پيتزاي سفت اينا رو با قهوه ماشين ساز بخورم!:)
دوست داشتم بيشتر بنويسم ولي فردا تو VIB سمينار دارم...بايد کار کنم...


۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

سنگدلی

من شکستم قلبي آخر، ليک کار من نبود
دشمنت خواندن تو را، وز غرور من نبود
من ز خود ديو دو شاخي ساختم
اينچنين سنگين دلي در من نبود
من تهي گشتم ز احساس درون
اين تهي گشتن بسي آسان نبود
من ببستم عهد خود با آن خداي
بشکنم عهدت، که اين با من نبود
گر چه سخت است اين شکستن، اين گسست
کاين همه نامهرباني، کار من يکجا نبود
گر بنالي از وفاي روزگار
اين بدان، بر من هم آن کمتر نبود
من به دنيای دگر، دارم نگاه
ور تو را جائي در آن دنيا نبود
نيک مي دانم که دنيايت بسي زيباتر است
ور مرا ماندن در آن جائي نبود!

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

پیش از اینها فکر میکردم خدا

امروز يک دوست عزيز يک شعر زيبا از زنده یاد قيصرامين پور برام فرستاد که حيفم مياد اينجا نذارم،

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصرپادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفت این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست سنگت می کند
کج نهادی پا لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
باهمین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سر کشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تـنبـیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست؟
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
در دل خود گفت و گویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ آنجا در زمین؟
گفت آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
ازرگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
پیش از اینها فکر می کردم خدا

...

عشق پنهان

مريم عزيز و سراسر محبت، از من آدرس وبلاگم را خواستي تا گذري به آن بکني و من اکنون مي خواهم جمله اي از شريعتي برايت به يادگار بگذارم؛
« ايمان هر چه پنهان تر است پاک تر است و عشق، هر چه در پناه کتمان مخفي تر است، زلال تر است »
براي تو و رضا، باهم بودن، باهم خنديدن و باهم انديشيدن تاابد را آرزومندم.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

مرگ

چراغهاي رابطه را خاموش بايد کرد
پنجره را بايد بست
نه جوابي به صدايي که تو را ميخواند
نه دوائي به حريفي که به تو مي بازد
چشم را بايد بست
به اندرون بايد رفت
که در اين بين فقط
مرگ، مرگ را بايد جست!

صداي باد

صداي باد مي آيد، تنم مي لرزد
ابر تيره خواهد آمد،
خورشيد به سفر خواهد رفت
آسمان تيره گريه گون خواهد شد
و من نگاه به در خواهم بود و
منتظر خواهم ماند
تا که روزگار چه ها خواهد کرد
صداي باد مي آيد!

نيويورک و جيک جيک

اينم يه نامه جالب از سهراب سپهري! برگرفته از: http://www.iranian.com/Dec96/Travelers/Sepehri






۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

آغوش خدا

زماني در بيابان، من اسير وحشتي بودم
تک و تنها پر از دردي وزين بودم
رها در هر طرف از حل مشکلها
چنان مستي به خود پيچيده من بودم
نگاهم پشت سر بود و قدمهايم جلو مي رفت
در آن دوران تنهائي، خودم تنها خودم بودم

بناگه ديده ام با رد پائي آشنا گشت
در آن هنگام که با مي همنشين بودم
دمي افکندم آن مي را ، شدم هشيار
نديدم هيچکس من، خدايا پس کجا بودم
اگر چه من نديدم لحظه اي، ياري در آن غربت
ولي از بودنش در جنب خود آگاه بودم

زمانها رفت و افزون شد به غمها
همي دانم که همچون سوز در آواز نيي بودم
پناهم مي شد و ناليدم ز غربت
صدا کردم خدا را، گر چه من بيمار بودم
بدو گفتم که اي تنها ترين يار
دمي را در کنارم بودي و من شاد بودم
چه شد رفتي، نديدم جاي پايت
در آن ظلمت که من محتاج بودم

ندا آمد که اي ميخواره آرام
مکن گريه که من ياد تو بودم
در آن هنگام که نوشيدي تو مي را
شدي مست و خرامان، با تو بودم
اگر چه مانده بر جا رد پائي
ولي آنجا فقط من با تو بودم

تو در آغوش من بودي و من هم
شدم رهرو که آنگه من، تو بودم
گذر دادم تو را از بين غمها
تو مي داني که اينک من که بودم
تو مست مي نه اي، مستي ز ديدار
شدي هشيار و آنگه بي تو بودم

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

دوست

دوستان خوبم امروز مي خواهم از شما، براي شما بنويسم. شمائي که هميشه براي شنيدن آماده بوده ايد. شمائي که هميشه براي من وقت داشته ايد. براستي دوستي با ارزش و خالص چگونه مي تواند باشد؟ من هم نميدانم! اما فقط ميدانم که اينجا نميتوان کسي مانند عظما براي گوش دادن، مانند زهره براي اميد دادن و مانند فاطمه براي مشورت کردن پيدا کرد. مگر از یک دوست خوب جز اين چه مي توان انتظار داشت؟
اينجا کسي با کسي حرف نمي زند!بنابراين پيدا کردن گوش شنوا غير ممکن است!
اینجا انسانها براي فرار از حرف زدن به اين شعار پناه مي برند که « همه سوئ تفاهم ها تقصير زبان است»! اما واقعيت اينست که کساني که از صحبت کردن فرار مي کنند، يا انسانهاي مغروري هستند و يا اين فن زيبا را بدرستي فرا نگرفته اند!
و امروز تمام ترس من اين است که من نیز همرنگ جماعت شوم و به همين آساني اين نعمت فوق العاه را از دست دهم!ديگر من نيز نوشتن را بيش از حرف زدن استفاده مي کنم!
زمانيکه با دوستان خود صحبت مي کنيم، فقط کلمات نيستند که در انتقال منظور نقش بازي مي کنند ،بلکه تمام حواس ما در اين ميان نقش دارند و اين انتقال را زيباتر يا زشت تر مي کنند!
افسوس که در اينجا کامپیوتر عزيزترین کسمان است و ما هر از گاهي فقط از طريق اميل در دسترس هستيم.
دوستان خوبم که هميشه در دسترس بوده ايد، اکنون در دوستي صادقانه تان هيچ شکي ندارم!
خاطره، راحله، حسين و مهري عزيزم افسوس که هم صحبتي با شما را از دست داده ام، ديگر کسي مانند زينب را نمي شود پيدا کرد که هميشه آماده همراهی برای رفتن به رستوران باشد!
همه شما بيش از اندازه حق دوستي را بجا آورده ايد! از شما ممنونم!
سعيده، کامليا و حليمه ميدانم که همکار و در عين حال دوست نزديک بودن بسيار سخت است و شما چه نيک از عهده هردو بر آمديد!
اميدوارم که من هم آنگونه ميبودم که شما انتظار داشتيد!
در پايان بايد به مهري عزيز بگويم که «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري!»

مريم هميشه عزيزم تولدت مبارک!


مريم جون يادم مياد که وقتي به دنيا اومدي همه ما بي نهايت خوشحال بوديم، اينقده که هميشه بغل يکي بودي.
يادم مياد که وقتي تازه دندون در مي آوردي و شروع کرده بودي به غذا خوردن، عاشق استخون مرغ بودي!هميشه وقتهائي که مرغ پخته بوديم تو موقع شام آروم بودي، چون يه استخون ميداديم که بکشي به دندونت!
يادت مياد که يه روز صندلي گذاشته بودي زير پات و کارنامه منيژه عمه رو پاره کرده بودي!
يادت مياد، يکم که بزرگتر شدي چادر نمازتو مي پوشيدي و نماز مي خوندي ولي به جاي سجده دراز مي کشيدي روي زمين و مهر رو بوس ميکردي!
يادت مياد که هميشه شيطنت هاتو بي سروصدا انجام ميدادي، برعکس نرگس که هميشه گريه مي کرد!
خاطرات مدرسه يادت مياد که هميشه معلمها شکايت نرگس رو به تو ميکردن!(ميدوني که اين قسمتو بايد براي نرگس سانسور کني)
راستي هنوزم مدل مخصوص مي خندي؟ آخ که من عاشق خنده هاتم!
بعضي قسمتها رو ديگه سانسور ميکنم!
زمان خيلي زود ميگذره، الان ديگه براي خودت خانمي شدي!اينقده که مي توني الگوي من باشي! فعلا که تو خوابيدن تو رو الگو کردم! ديگه نميتونم صبح زود بيدار شم!:)
رفتار خوب و مهربانت باعث شده مثل ساايران هر روز بهتر از ديروز بشي و ديگه باباتم براي بدرقه کردنهاي قشنگت دلش تنگ بشه!
به قول نرگس مورچه رو ديديکه؟دلم برات به اندازه سوراخ جوراب مورچه شده!:)
مريم هميشه عزيزم! غلطگير من و نرگس! خوشخواب مهربون! عاشق حشرات! خوشتيپ! هميشه ورزشکار!
تولدت مبارک!
عزيزم، بزرگترين آرزوي من اينه که تو هميشه سالم و شاد باشي! پس آرزوي منو حداقل امشب با خوندن اين نوشته و ديدن کارتي که برات فرستادم و توش بابات برات گيتار ميزنه، برآورده کن!
کسي که قلبش به ياد تو ميطپه و اندازه همه دنيا دوستت داره: عمه ليلا

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

گل

گلي در وسط جنگلي بزرگ روئيده است، ريشه اش درون خاک کنار ريشه هاي درختان تنومند جاي گرفته است، شاخه هاي درختان آفتاب را از او دريغ کرده اند، شبها صداي رهگذران که شعرهاي فريدون مشيري را زمزمه مي کنند غم را به او هديه مي دهد و روزها ابهت درختان او را آزار مي دهد!
اما در عوض آب فراوان يافت مي شود!

تنها هر از گاهي حشره اي کوچک به روي گلبرگش مي نشيند واين تنها کسي است که همدم اوست..درختان بسيار بلندند...
آفتاب پرستي خود را به رنگ گل در آورده است و دارد به او نزديک مي شود..تا برگي از گلبرگهاي او را که حشره اي روي آن نشسته، ببلعد!
گل در پي فرار است، اما ريشه هايش درون خاک است، نمي تواند فرار کند، بايد با آفتاب پرست مبارزه کند، شايد درختان به کمکش بشتابند!
اينجاست که گل آرزو مي کند تا غنچه شود تا گلبرگش پناهگاه هيچ حشره اي نباشد!
و اينک باغبان ميداند که يک گل در جنگل تبديل به علف هرز و در بيابان تبديل به خار وخس مي شود و بايد که گل در گلستاني زيبا رشد کند تا زيبائي آن شگفت انگيز باشد!
اما يادمان باشد که عمر گل کوتاه است!

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

بازگشت

«سلسله موي دوست حلقه دام بلاست
هر که در اين حلقه نيست، فارغ از اين ماجراست»
روزها مي گذرد و ما هر دم احساس می کنیم که بيشتر به این دنيا وابسته مي شويم. اگر چه هر روز پيمانمان را با خدا تجديد مي کنيم ولي همچنان عمل کردن برايمان بسيار مشکل است. گوئي نمي خواهيم خود را در چارچوبي قرار داده و مرزي داشته باشيم! احساس مي کنيم هر لحظه از خدا دورتر و دورتر مي شويم! خود رادر اين فضاي بیکران رها نموده و به چیزی غير از کارمان فکر نمي کنيم!چه تجربه لذت بخش و در نهايت مايوس کننده اي پيدا مي کنيم!
اين رها کردنها مانند افيوني است که در ابتدا چنان لذت بخش است که از خوشي آن سرمست مي شويم ولي پس از مدتي خود را تهي مي یابيم!
غرق شدن در کار ما را سخت دگرگون کرده است، غرورمان افزايش يافته است، گناهانمان بيشتر شده است و زيبائي هاي اين دنيا بيش از حد ما را مجذوب ساخته است!
اينجاست که روح متلاطم ما نياز به آرامش دارد. بايد برگرديم! راه رفته مان اشتباه بوده است! زماني که متوجه اين اشتباه مي شويم، تصميم به بازگشت مي گيريم!
بازگشت به سوي خدائي که بارها وجود خود را به ما اثبات کرده است، خدائي که هميشه نشانه هايش را به روشني درک کرده ايم، خدائي که گويا نمي خواهد ما را از دست دهد!
از اينکه خداوند به فکر ما است و راه راست را برايمان نمايان مي کند، چه احساس شعف و شادي مطبوع و روحاني پيدا می کنيم.
خدائي که با وجود خطاهاي بيشمارمان زنگ خطر را به موقع به صدا در مي آورد تا ما را محافظت نمايد!
و ما از اين بازگشت احساس خوشبختي مي کنيم. توکل رااز ياد برده بوديم و خداي مهربان به ما يادآور مي شود که توکل بهترين چيزي است که انسان را آرام و مطمئن مي کند!
و ما که نظم و آرامش را از دست داده بوديم، با بازگشتي دوباره، آن را بدست مي آوريم، به نماز مي ايستيم، همانند اولين نماز ابوذر در بيابان تنهائي!
و من اينک معني اعتکاف را به درستي درک مي کنم!