۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

«تمام ترس من این است که شایسته این رنج نباشم»

خدای من، اینک به خوبی میدانم که بهترین و بزرگترین در خواستی که می توانم از تو کنم، این است که مرا صبر و استقامت فراوان دهی...اینقدر که نهال وجودم با هر بادی نلرزد و قلب نازکتر از شیشه ام به این زودی نشکند...مرا همواره امیدوار نگه دار...
خدای مهربان ...نمی دانم که آیا وجود تو حقیقت است یا نه...نمی دانم که چه هستی، کجائی...اما نیک می دانم ، با تو که هستم، وجودم روشن است و شیطان مرا مایوس نمی کند، با تو که هستم احساس می کنم در بهشت زندگی می کنم...شاید این فقط یک احساس است، اما چه بگویم که من با این احساس خوشم، آرامترم، زیباترم، گرم ترم، صبور ترم، امیدوارترم، مهربان ترم، قانع ترم، بخشنده ترم، شاد ترم....
اما گویی فاصله ها تو را از من دور میکند و زمانی که من تو را گم میکنم، قلبم شکننده تر میشود و ...من خود را می بازم...در پایان تنها چیزی که نصیب من میشود در بهترین حالت غرور و در بدترین حالت تنفر است...دوباره مانند بچه گمشده می دوم تا دوباره به تو برسم و خود را در آغوش گرم تو رها کنم تا به آرامش برسم....


امروز ناهار ژاکلین، من و مریم و رضا رو دعوت کرده بود ناهار...چقدر خونه زیبا و منظمی داشت...خیلی هم زحمت کشیده بود...وقتی با خانواده willy هستم احساس می کنم ما با اینهمه تعارف و مهمان نوازی که تو فرهنگمون داریم در مقابل این خانواده همیشه کم میاریم...بر خلاف خیلی از اروپائی ها خونه اش اینقدر تمیز بود که من میترسیدم به چیزی دست بزنم.
ژاکلین زن فوق العاده مهربان و بینظیریه...خونه اش بهم آرامش داد...
از همه جالب تر برام دو تا اتاق موسیقیش بود...یکی برای گوش کردن به صفحه های قدیمی گرامافون و اون یکی برای گوش کردن به سی دی های موسیقی کلاسیک...
کلی عکس گرفتیم....وجود مریم و رضا هم باعث شد بیشتر خوش بگذره...مهری جون فردا می خوام جدید ترین عکسمو بذارم تو وبلاگم...فقط به خاطر تو..:)

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دیدی نذاشتیم هفت دست رو ببرید :)