امشب یه سر رفتم پیش مریم و رضا تا باهم تو باغ بیرون خونشون بشینیم و چایی بخوریم...خیلی خوش گذشت..لحظات آخر با این جوجه تیغی آشنا شدیم و بعد ازش عکس گرفتیم!
امروز داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر خوب بود زمان بچگیمون...زمانی که هیچ مسئولیتی نداشتیم و چهره واقعی زندگی رو ندیده بودیم. از بازیهای روز گار بیخبر بودیم و هر آنچه می خواستیم انجام میدادیم...
غافل از اینکه یه روزی مجبور میشیم مسئول باشیم و وارد بازی بشیم...خیلی سخته بازی کردن و درست بازی کردن...زندگی بازی شطرنجیه که آدم باید ببره و یا ببازه...البته برد و باخت مهم نیست، شاید زمان بازی و درست بازی کردن مهم تر باشه...بعضی ها هم تو زندگی بجای شطرنج بازی کردن که در نهایت آرامش انجام میشه و برد و باختش بدون هیجانه، فوتبال بازی میکنن و می خوان یه گل بزنن میزنن پای چند نفر دیگه رو می شکنن و بعدش هم با عجله به جای پا با دست توپ را به دروازه می فرستند..البته شاید هم برنده بشن ولی هیچ وقت این برنده شدن لذت واقعی رو نداره...!
بعضی ها هم شطرنج بازی میکنن ولی گاهی وقتها تقلب می کنن...یا فکر میکنن که طرف بازیشون خنگه و تازه آخر بازی میفهمن که خوب بازی نکردن...ولی خوب باز شطرنج این مدلی بهتر از فوتبال اون مدلیه...:)
امروز داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر خوب بود زمان بچگیمون...زمانی که هیچ مسئولیتی نداشتیم و چهره واقعی زندگی رو ندیده بودیم. از بازیهای روز گار بیخبر بودیم و هر آنچه می خواستیم انجام میدادیم...
غافل از اینکه یه روزی مجبور میشیم مسئول باشیم و وارد بازی بشیم...خیلی سخته بازی کردن و درست بازی کردن...زندگی بازی شطرنجیه که آدم باید ببره و یا ببازه...البته برد و باخت مهم نیست، شاید زمان بازی و درست بازی کردن مهم تر باشه...بعضی ها هم تو زندگی بجای شطرنج بازی کردن که در نهایت آرامش انجام میشه و برد و باختش بدون هیجانه، فوتبال بازی میکنن و می خوان یه گل بزنن میزنن پای چند نفر دیگه رو می شکنن و بعدش هم با عجله به جای پا با دست توپ را به دروازه می فرستند..البته شاید هم برنده بشن ولی هیچ وقت این برنده شدن لذت واقعی رو نداره...!
بعضی ها هم شطرنج بازی میکنن ولی گاهی وقتها تقلب می کنن...یا فکر میکنن که طرف بازیشون خنگه و تازه آخر بازی میفهمن که خوب بازی نکردن...ولی خوب باز شطرنج این مدلی بهتر از فوتبال اون مدلیه...:)
۱ نظر:
سلام خوبید ؟
من واسه اولین بار وبلاگ شما رو دیدم.
یه شعری توش خوندم که منو به گریه انداخت. ما اینجاتو ایران یه گروه مولوی خوانی با هم داشتیم که هر جمعه جمع می شدیم دور هم و مولانا می خوندیم. یه بار یه خانوم دکتری از دانشگاه تهران اومد و یه غزل برامون خوند که من اون موقع گریه کردم :
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن.
چون خموشان بی گنه روی بر آسمان مکن.
بادهء ناب خورده ای نقل خلاص خورده ای.
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن.
و من امشب اینو اینجا دوباره خوندم اونم از زبان کسی که اونور دنیاست . و بازم گریه کردم.
خیلی حس خوبی به من دادید.ممنون
منم یه وبلاگ دارم که بروز نمی کنیمش چند وقته چون انگیزه ندارم.
http://www.ehsan-aman.blogfa.com
حتما بازم بهتون سر می زنم.
ارسال یک نظر