۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

در قطار

ساعت تقریبا یازده و نیم صبح است، من در قطار هستم، تقریبا تا لحظاتی پیش همه راه را در خواب بوده ام. الان در شهر لیون توقف کر ده ایم و من از پشت پنجره بار قطار، بیرون را تماشا می کنم. قهوه ای که سفارش داده ام مرا از این خواب آلودگی نجات می دهد و کمی سر حال می شوم. سراج هم می خواند..."سلسله موی دوست حلقه دام بلاست..." همان را که همیشه در ماشین داماد و خواهرم گوش می دادم....
الان دیگر تمام دارا ئی های مهم من کامپیوتر و کیف پولم و گوشی موبایلم است و من همه اینها را با خود دارم، چمدان و کوله پشتیم را در کنار صندلیم رها کرده و برای نوشیدن قهوه با خیالی آسوده اینجا نشسته ام...براستی که هر چه وابستگی انسان کمتر باشد به همان میزان سبکتر و آرامتر است.
مو های سیاه مرد فروشنده در بار و برخورد گرم او با مشتریان مرا به یاد مردم آسیائی می اندازد. دختر جوانی در کنارش ایستاده است و مشغول صحبت هستند.
همه چیز مرتب است...و من داشتم به امروز صبح فکر می کردم.
امروز صبح هنگام سوارشدن جوانان سفید پوش بسیاری را دیدم که از قطار پیاده می شدند، اگر چه لباس سفیدی به تن داشتند ولی لباس هیچ کدام آنها تمیز و مرتب نبود، کفشهایشان به قدری کثیف بود که به سیاهی گرائیده بود....!
و من در آن لخظه فهمیدم که چقدردلم برای خیابانهای تمیز و مردمان مرتب پوش شهرمان تنگ شده است....
سراج همچنان می خواند..

"مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضاي آسمانست اين ديگرگون نخواهد شد..."

"مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هرآن قسمت که آنجا شد، کم و افزون نخواهد شد"

۱ نظر:

ناشناس گفت...

به راحتی میتونم تصور کنم که تو ایران در آینده یه استاد مهربون و دنیا دیده میشی :) نمیدونم چرا الان این به ذهنم رسید ...