امشب داشتم به این فیلم مشاجره بین دانشجو و استاد نگاه می کردم، واقعا مایه تاسف بود...
قبل از اینکه بیام اینجا، تو دانشگاه های مختلف درس می گفتم و از اونجائی که معمولا در حالت کلی ریاضیات منفورترین درس هست، بچه ها استقبال چندانی نمی کردن ولی خارج از محیط درسی رابطه خوبی با دانشچو ها داشتم و دوستهای خوبی برای هم بودیم...گاهی بعضی از همکاران هر جوری بود پیغام به من می رسوندن که نباید به بچه ها رو بدی و چنین و چنان...ولی من نمیتونستم مثل یک آدم 50 ساله رفتار کنم...خارج از محیط درسی مثل خود بچه ها شیطونی می کردم، تو اتاقم پفک می خوردم، با دوستام می رفتم پیتزا می خوردم، بیرون دانشگاه لباسهای اسپرت میپوشیدم، چهارراه سعدی میرفتم، با دوستام پیاده روی می رفتیم ، mp3player گوش میدادم و حتی دنبال سرویس میدوئیدم....:)
هر از گاهی دانشجو ها منو تو این وضعیت میدیدن و شاید کلی بهم می خندیدن :) (نوش جونشون!) و من همیشه تو دانشگاه سعی میکردم که مامان بزرگ باشم تا دانشچو ها بیشتر حساب ببرن و همکارا کمتر ایراد بگیرن...
اما نقش بازی کردن هم استعداد و هنر می خواد که هرکسی اونو نداره!
اینجا که اومدم میبینم که دانشجوها چقدر راحتند، اینجا دیگه احترام با دیکتاتوری قاطی نمی شه، کسی رو اعصاب استاد و دانشجو راه نمی ره.. استاد های خوب از هر شیو ه ای برای آموزش استفاده میکنن و دانشجو ها هم برای نیم نمره جلوی در اتاق استاد صف نمی کشن، اصلا کسی با کسی با صدای بلند صحبت نمی کنه....
برام جای تعجب که حتی کسانی هم که توی این محیط درس خوندن وقتی بر می گردن ایران همه چی رو فراموش می کنن و مثل بقیه رفتار می کنن...
اینجا آدم واقعا تجربه کسب می کنه...کاش بشه برگردم ایران و بازم درس بدم، شاید بهتر از قبل باشم...!
قبل از اینکه بیام اینجا، تو دانشگاه های مختلف درس می گفتم و از اونجائی که معمولا در حالت کلی ریاضیات منفورترین درس هست، بچه ها استقبال چندانی نمی کردن ولی خارج از محیط درسی رابطه خوبی با دانشچو ها داشتم و دوستهای خوبی برای هم بودیم...گاهی بعضی از همکاران هر جوری بود پیغام به من می رسوندن که نباید به بچه ها رو بدی و چنین و چنان...ولی من نمیتونستم مثل یک آدم 50 ساله رفتار کنم...خارج از محیط درسی مثل خود بچه ها شیطونی می کردم، تو اتاقم پفک می خوردم، با دوستام می رفتم پیتزا می خوردم، بیرون دانشگاه لباسهای اسپرت میپوشیدم، چهارراه سعدی میرفتم، با دوستام پیاده روی می رفتیم ، mp3player گوش میدادم و حتی دنبال سرویس میدوئیدم....:)
هر از گاهی دانشجو ها منو تو این وضعیت میدیدن و شاید کلی بهم می خندیدن :) (نوش جونشون!) و من همیشه تو دانشگاه سعی میکردم که مامان بزرگ باشم تا دانشچو ها بیشتر حساب ببرن و همکارا کمتر ایراد بگیرن...
اما نقش بازی کردن هم استعداد و هنر می خواد که هرکسی اونو نداره!
اینجا که اومدم میبینم که دانشجوها چقدر راحتند، اینجا دیگه احترام با دیکتاتوری قاطی نمی شه، کسی رو اعصاب استاد و دانشجو راه نمی ره.. استاد های خوب از هر شیو ه ای برای آموزش استفاده میکنن و دانشجو ها هم برای نیم نمره جلوی در اتاق استاد صف نمی کشن، اصلا کسی با کسی با صدای بلند صحبت نمی کنه....
برام جای تعجب که حتی کسانی هم که توی این محیط درس خوندن وقتی بر می گردن ایران همه چی رو فراموش می کنن و مثل بقیه رفتار می کنن...
اینجا آدم واقعا تجربه کسب می کنه...کاش بشه برگردم ایران و بازم درس بدم، شاید بهتر از قبل باشم...!
۲ نظر:
ei vay leila, man chera nafahmidam to marizi. be khoda az bas saram too in cahnd rooze sholoogh bood va gereftari dashtam nafahmidam chetor gozasht in hafte. hala emshab hamo mibinim. behet zang mizanam emrooz. ba in neveshtat ham bi nahayatttttttttt movafegham
گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را
ارسال یک نظر