۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

کتاب مارکز

نمی دانم این چه حسی است که هر وقت چیزی ممنوع میشود بیشتر علاقه مند میشویم که بدستش بیاوریم...اخیرا کتاب ( دلبرکان غمگین ) مارکز را خواندم.
دیگر نه تنها از دیوانگان، بلکه از پیرمردان 90 ساله هم می ترسم! نمی دانم دنیا به کدام سمت می رود! به نظر می رسد که نظریه تکامل در حال تبدیل شدن به واقیت است، شاید هم زندگی در حال طی کردن چرخه خود است...این روزها انسانها خود را مثل حیوانات می بیننند، دیگر اشرف مخلوقات با انسان بیگانه میشود.
این یک انتقاد به مارکز نیست که نه دانش من در آن میگنجد و نه مارکز شایسته آن است، بلکه علامت تعجبی است که از سوی مغزم ساطع می شود!
برایم بسی جای تعجب است که اینگونه غیر اخلاقیات تبدیل به عادی شدن در جامعه میشود...ای کاش فرصت این را بدست آورم که در مورد فروید بیشتر بخوانم تا بدانم نظریه اش دنیا را به کجا می برد، تا شاید اندکی این جامعه را درک نمایم.
پیرمردی در کلاس درس زبان هلندی من است که امروز بعد از خواندن کتاب مارکز با خود می اندیشیدم که او هم ممکن است مانند قهرمان داستان مارکز باشد...ترسی همراه با نفرت وجودم را فرا گرفت...از فکر کردن به آن بیزار بودم...
واقعیت این است که زندگی شخصی افراد به دیگران مربوط نیست، اما به نظرم اینگونه می رسد که گاهی همین حرف جامعه بشریت را به انحطاط می کشد!
من از هم ردیف بودن با حیوانات بیمناکم! من از به زوال رفتن عقل، احساس، شرم، پاکی، خوبی و بدی بیمناکم!
من هم در این جامعه زندگی میکنم و این نیز مرا بیمناک می کند!
باور دارم که هیچ گلی در بیابان خشک رشد نمی کند!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

دستهایت را تجسم میکنم که مال من شده است. دستهای تو را که بیش از هرکس دیگری بی تابم میکنی. و هر روز که میگذرد شب را پر ستاره تر میبینم. و رود ها خروشانتر میشوند. و مرغهای دریایی بلندتر میخوانند. و گلهای بیشتری توی چمن میروید. ناخنهایم برای لاک زدن بلند میشوند. خواب تو را میبینم و توی خواب نه تنها تجسم دستهایت که حقیقت تو تماما از آن من است. و زندگی باز رنگ میگیرد و من و نقاشی آشتی میکنیم و موهای سر من بلند میشود و موج موج روی شانه هایم میریزد، همانجوری که مامان همیشه دلش میخواست. دستهای تو دستهای مرا میگیرد و بدون هیچ کلمه ای همهء اعضای بدنمان هماهنگ به رقص در میآید. نگاه کن چطور با خیال تو تا به اوج میروم و چه ساده تنهایی ام دود میشود.

....

مواظب این سارا باشها، عاشق نشه کار دستمون بده!

ناشناس گفت...

سارا این چی بود که نوشتی...!
من که چیزی نفهمیدم!
نه مثل اینکه سیب زمینی های مک دونالد فقط رو من اثر نکرده...
احتمالا اوضاع داره خراب می شه...باید سه شنبه ها بیشتر مواظبت باشم!:)
بقیه روزها هم به همون کرمهای سبزی که امروز ملاقاتشون کردیم ماموریت میدم که مراقبت باشن:)...به خصوص تو حیات تا کسی مختو نزنه!!!!!!!!!!!:)