۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

گنت در این لحظه!

بعد از 3 سالی که من اینجا هستم، بالاخره اینجا برف واقعی بارید...حالا شهرشبیه شهر خودم تو ایران شده که زمستونها برف داشتیم...الان اینجا حسابی کولاکه و خیابونها سفید شده...تازه آدم معنی زمستون رو میفهمه...

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

Enjoy it

استاد شجریان دل بردی از من به یغما استاد شجریان دل بردی از من به یغما

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

وای كه چقدر خستم. انگار كه کوه کندم، هم خستگی جسمی و هم خستگی ذهنی...فردا هم کلی کار دارم ...چقدر از دیشب تا حالا درگیر بودم. اینقدر حرف شنیدم و حرف زدم كه دیگه نای نفس کشیدن ندارم. دلم میخواست یه یک هفته میموندم خونه و استراحت میکردم....وای كه این تعطیلات کریسمس کی از ره میرسه !
چقدر مدل آدما باهم فرق میکنه و به نظرم ما ایرانیها همیشه از این مساله برای خودمون مشکل درست میکنیم. همیشه باهم درگیریم. سرمون تو کار خودمون نیست خلاصه بگم كه حوصله زیادی داریم و دنبال این هستیم كه پیچیدگی تو مساله به وجود بیاریم. اصلا ساده فکر نمیکنیم. برای هر چیزی اما و اگر داریم. برای هر چیزی استثنا داریم. به قول پدر یکی از دوستان هنوز مساله دست دادن آقایون و خانوما اینجا برای ایرانیها حل نشده، یکی یه روز دست میده یه روز دست نمیده، یکی دست خانمی رو رد میکنه، یکی با یه عده دست میده با یه عده دست نمیده ( خودم هم جزو اون یکی ها :-))...حالا چطور میتونیم انتظار داشته باشیم كه مساله مهم مملکت به این آسونی حل بشه...واقعا كه از ماست كه بر ماست...عقب ماندگی ما آخرش هم برمیگرده به خودمون....! این قصه سر دراز دارد...

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

آنچنان در خوشی خود غرقیم که صدای غمناک جوان آرزومندی که منتظر مرگ است را نمی شنویم. براستی چه بر مادر این جوان گذشته است. دیشب تا خود صبح بیدار بودم! پشت تلفن با عزیزی می خندیدم، از بودن لذت می بردم ولی همچنان هر از گاهی سرکی به اخبار می کشیدم تا بدانم که عاقبت این جوان چه خواهد شد! چقدر آرزو کردم که زنده بماند! نمی توان تصور کرد که دیشب چه بر سر خانواده این جوان آمده است! تصویرش در ذهنم است! آن خنده آرام و پر غرورش!
تا 5.5 صبح خبری نبود، خوابیدم ولی با این امید که ظهر خبر خوشی خواهم شنید...ساعت 1 ظهر بود که بیدار شدم، چشمهایم را باز نکرده کامپیوترم را روشن کردم تا اخبار را چک کنم! ناگهان خبری در اول صفحه بالاترین تمام امیدهای مرا نا امید کرد! به خود لرزیدم و غمی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت! احسان فتاحیان اعدام شد!
مرگ همیشه توام با درد است...حتی اگر برای دشمنت باشد!
چقدر دلم می خواست که هرگز به مرگ فکر نمی کردیم!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

?niçin benden uzaktasın

her gün seni arıyorum,
niçin benden uzaktasın?
dağa taşa soruyorum:
niçin benden uzaktasın?

yanık bir bülbül ötüyor,
sesini hatırlatıyor;
yüzün gözümde tütüyor,
niçin benden uzaktasın?

çimenler sararıp yanmış,
çiçekler yere kapanmış,
yeryüzü çöllere dönmüş,
niçin benden uzaktasın?

şu köşede otururdun,
şurada ayakta dururdun,
şurada salınır yürürdün;
niçin benden uzaktasın?.

yüzüm gülmeye üşenir,
gözümden yaşlar boşanır,
sen yokken nasıl yaşanır?
niçin benden uzaktasın?

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

کی گفته اروپائیها تمیزن؟

امروز از دست این آدمهایی که ساندویچ ها رو با دستهای کثیفشون درست میکنن خیلی عصبانیم...دستشونو به پول می زنن، به کامپیوتر می زنن، سرشونو می خارن، بعد با همون دستها ساندویچ برای ملت درست میکنن! :-(
تازه خیلی هاشونم وقتی دستشویی میرن دستاشونو نمی شورن و یا فقط یه ذره نوک انگشتاشونو به آب میزنن...!!!!
واقعا که!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

من این دفعه بارسلونا هستم!

امروز بارسلونا هستم! شهر بسیار زیبا و جذاب و زنده!
خیلی از اینجا خوشم اومده...این همه شهرهای مختلف رو که دیدم، به نظرم اینجا از همه اونها جذاب تر و زنده تره! الان که ساعت 11 شب، خیابونها شلوغه و ملت تو رفت و آمدن!
خیابونهای بزرگ، فروشگاههای متنوع و شیک، ساحل جذاب، مردم مهربون، شاد و شهر پر از تنوع و جذابیت! فردا قراره با تور برم شهرو خوب بگردم...

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

من هنوز الچه هستم! :-)


اینجا کلی غذاهای خوشمزه دارن، انواع کوکو های خوشمزه، یه نوع برنج مخلوط با سبزیجات و روغن زیاد که خودشون بهش میگن عروس :-) (Arroz) که من خیلی دوست داشتم...سالادهای خوشمزه هم با زیتونهای عالی...
مردم اینجا خیلی خونگرمن...درست مثل ایران! کلی چراغ قرمز دارن ولی معمولا ملت پشت چراغ قرمز منتظر نمونن...یه نگاه اینور و انور میکنن..بعد رد میشن :-)
کنفرانس تو یه سالن خیلی مجهز به نحو عالی برگزار میشه بر خلاف ونکوور...با وجود اینکه تو دانشگاه بریتیش کلمبیا بود ولی خیلی بد برنامه ریزی شده بود...
هوا هم اینجا خیلی گرمه و من کلا همش فکر می کنم که هنوز تا بستونه!
خلاصه اینجا بهم خیلی خوش می گذره! :-)

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

My first impression from Elche in Spain


ساعت 10 صبح بود که رسیدم هتل...هتل خیلی تمیز و شیکیه..یه چند ساعتی گرفتم خوابیدم، ساعت 8 شب بود که یه سر رفتم بیرون تا شهر رو ببینم...بر خلاف بلژیک تمام مغازه ها و فروشگاهها باز بودن و مردم در رفت و آمد! احساس می کردم که شهر زنده است...قدم زدن در بین مردم مو مشکی، خونگرم، شلوغ و پر سرو صدا، تو خیابونهای کوچیک ولی زنده، پر رفت و آمد و همین طور دیدن پارکهای شبیه ایران احساس خوبی بهم داده بود...
به نظر می رسه که مردم اینجا مثل بلژیک ثروتمند نیستند، اجناسی که تو فروشگا ها دیدم زیاد از کیفیت خوبی بر خوردار نبودن..
از نکات جالب دیگه این که، مردم بیشتر گل من گلی می پوشن و لباسهای جینگول ونگول:-) زیاد اینجا پیدا میشه...درست مثل ایران خودمون :-)
فعلا برای امروز بسه...فقط اضافه کنم که پذیرایه کنفرانس عالیه و خیلی خوب برنامه ریزی شده..از صبح هم کلی خوراکی های جدید و خوشمزه خوردم...جای همه دوستام خالی:-)

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

مولوی

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

مشکل پسند :-) ( اینجا گوش کنید )

این آهنگ حسابی رقصیه...یادش بخیر، خونه که بودم چقدر می رقصیدم...نرگس می رقصید و من بی استعداد هم ازش تقلید می کردم...آخرش هم نفهمیدم دستاشو چطوری تکون می داد! :-)
حالا اینجا نرگس که نیست، دیگه رقصیدن برام سخت شده...امروز به خودم گفتم بلند شم یکم حرکات موزون انجام بدم تا یه ورزشی کرده باشم...اما خوب دیگه جلوی آینه پر خرت و پرت بود...منم که بدون آینه نمی رقصم :-)
امروز کلی ملت تو گنت رفتن رو اعصابم، حالا مجبورم کلی آهنگ شاد گوش بدم تا دپرس نشم :-(
تو اونی که می مونی،تو آرامش جونی
تو هدیه ی خدایی که انقد مهربونی
تو نوری مثل خورشید که تاریکی رو بردی
اینم یکی دیگه از آهنگهای شاد شهرام صولتی!
اینم یکی از آهنگهای شاد قدیمیه صولتی :-)

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

دوست داشتن از دل وارد ولی در باور ماندنی می شود

دوست داشتن را باید یاد گرفت، که آن لازمه عشق است
و عشق را منزلتی بزرگ است که داشتن آن انسان را بی نیاز می کند

و تو چه زیبا چگونه دوست داشتن را به من آموختی و من خود عشق را با چشمان تو معنی کردم!

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

!Enjoy it

مرا عاشق چنان باید که هر بادی که برخیزد
قیامت های پر آتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهم چنان دوزخ که دوزخ را فرو سوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نپرهیزد

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

بــی هـمــگـان بــســر شــود، بی‌تــو بـسر نمی شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

مولانا

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

قاصدک

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب

قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

<اخوان ثالث>

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

گئجه لر آغیردی یاتانمیرام

ساعت اینجا 3:41 نیمه شبه...این روزها خواب درست و حسابی ندارم..خیلی از این وضعیت پر از استرس و هیجان تو کشور ناراحتم...هر روز یه خبر داغ و ناراحت کننده میاد بیرون...پس این وضعیت کی تموم میشه!
یه ساعت پیش با یه کابوس بیدار شدم...خیلی ترسیده بودم..نفسم بند اومده بود...هر شب با فکر و خیال این آدمهای شکنجه شده می خوابم...اگه این اتفاق برای خانواده من می افتاد، طاقت نداشتم...نمی دونم چه بلایی سرم می اومد..شاید دیوانه می شدم...خدا بهمشون صبر بده...
تنها مرهمم نوشتن تو اینجاست...دلم نمیاد با کسی در این مورد صحبت کنم که فکر اونم خراب بشه...از فردا دیگه خبر بیخبر! داره روحیم خراب میشه!
این روزها دارم کتاب شعر هوشنگ جعفری، شاعر زنجانی رو می خونم، چقدر زیبا شعر گفته..خودم هم باورم نمیشه که اینقدر شعرهای ایشون زیبا و پر مفهوم باشه...هر دفعه که می خونم بیشتر ازش لذت می برم...هر چند با شعرهای حافظ یه جورهایی مانوس شدم ولی این روزها کمتر میرم سراغش!

گئجه لر آغیردی یاتانمیرام، سنی خاطیریمدن آتا نمیرام
بیلیرم بو عشقیمین آخیری، باشیما بلادی سن اولماسان

گئدیرم دایان دانیشیم گئدیم، یانیرام دانیش آلیشیم گئدیم
هانی کاروان قاریشیم گئدیم، بورا غم سرادی سن اولماسان

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

شکنجه

الان داشتم فیلم شکنجه یک جوان ایرانی توسط نیروی انتظامی تو خیابون رو میدیدم، حالم خیلی بده! نمی تونم باور کنم که یه آدم اینقده می تونه پست و سنگ دل باشه! دیدن این فیلم دل هر آدمی رو بدرد میاره! فیلمش نه ساختگی بود و نه مال جای دیگه...خود خود ایران بود! همون جایی که براش دلمون می طپه! همون جایی که خا نوادم توش دارن زندگی می کنن...کنار آدمهای روانی زنجیری مثل همین نامردی که داشت تو فیلم یه جوونی رو ناجوان مردانه می زد!
با دیدن این فیلم خیلی احساس نا توانی می کنم...
یادمه، خیلی بچه که بودم یه شب تو تلوزیون، شکنجه پاسدارهای ایران رو نشون میداد که گویا توسط منافقین آن موقع انجام میشد، یادمه مادرم با دیدن این صحنه ها حالش خراب شد...من داشتم گریه می کردم...یادمه برای مادرم شربت آب قند درست کردن...فضای بدی بود و من نمی تونستم درک کنم که این چه کارهایی که اینا انجام میدن...ولی یادمه که اون موقع شکنجه فقط برای یه افراد خاص بود...یعنی اینقده وسیع نبود...در مورد ساواک هم چیزی نمی دونم...اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودم...
اما الان وقتی این جور چیزها رو می بینم، با خودم فکر می کنم که اون آدم شکنجه گر هم از همین جامعه است و محصول فرهنگ و تمدن ایرانیه...با خودم فکر می کنم اونایی که به تمدن ایرانی افتخار می کنن، اگه بفهمن که تو همین ایران خودمون، مردم عادی به بهانه های مختلف دارن شکنجه می شن، باید برن کشکشونو بسابن و دیگه عمرا از تمدن ایرانی حرف نزنن!
به نظر می رسه که مردم زیادی تو ایران قساوت قلب دارن، مشکل روانی دارن...و هزار تا اخلاق ضد انسانی دیگه!
تمدن ایرانی اگر هم بوده مال گذشتگان بوده و من و شما توش نقشی نداشتیم..پس زیاد پز تمدن ایرانی رو ندیم که دنیا با دیدن این جور چیزها به ریشمون می خنده!

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

باورم کن، باورم کن نازنین
از همه بتوان ولی از تو یکی نتوان گذشت

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

خبر

بالاترین، رادیو فردا، بی بی سی، گویا،...فیس بوک...کارم شده هر ده دقیقه خبر چک کردن! هر روز و هر لحظه منتظرم که یه اتفاق غیر منتظره بیافته، یا اینکه شکنجه های افراد بیشتری رو بشه....هر شب با فکر اون کسانی که شکنجه شدن می خوابم...از تصور اینکه مادر و پدری بطور ناگهانی خبر کشته شدن فرزندشونو بشنون غمگین میشم...نمی تونم خودمو جای اونا تصور کنم...حتی از تصورش هم بیمناکم!
خدا بهشون صبر بده!
چقدر سیاست بازی کثیفیه...هر کی رفته آلوده شده...هر کسی به نوبه خودش بد جور قدرت و ثروت چشمشو کور کرده...اما این یکی دیگه مغزش رو هم از کار انداخته...داره بد جور خودشو منفور میکنه! بدست خودش، داره ریشه خودش رو میزنه! دیگه کاری میکنه که وقتی مردم اسم مذهب رو میشنون بالا بیارن!
برای عزیزانم در ایران نگرانم...کاش این وضعیت زود تموم بشه!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

Enjoy it!

بیا بیا دلدار من
در آ در آ در کار من
توی توی گلزار من
بگو بگو اسرار من

ای فخر من سلطان من
فرمانده و خاقان من
چون سوی من میلی کنی
روشن شود چشمان من

هر جا روم با من روی
هر منزلی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی
دام مرا خوش آهویی

صبر مرا درهم زنی
عقل مرا درهم شدی

دل را کجا پنهان کنم
دل را کجا پنهان کنم
در دلبری تو بی حدی

چون می روی
بی من مرو
ای جان جان
بی تن مرو
و از چشم من بیرون مشو
ای شاهده تابان من

بی پا و سر کردی مرا
بی خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان از در آ
ای یوسف کنعان من

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

من برگشتم!

این دفعه هم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد...تو ایران همه چیز عالی بود...بهم در کنار خانواده و دوستان خیلی خوش گذشت!
چقدر لحظه خداحافظی برام سخت بود...اما هر چی بود تموم شد و من باید به این دوری بازم عادت کنم!
نه دوست دارم برگردم و نه دوست دارم بمونم...کاش می تونستم سالی دوبار برم ایران!

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

انتخابات و بازم حقوق فراموش شده زنان!

بازم موقع انتخابات شده و مسئولین تازه یادشون افتاده که نیمی از رای دهندگان خانمها هستند و باید در مورد حق و حقوق اونها صحبت بشه تا بیان پای رای!
تا قبل از انتخابات، یه شیرین عبادی و یه ملت خانم که بیچاره مجبوره از زندگیش مایه بذاره تا با این آقایان به ظاهر متمدن، سرو کله بزنه...
تازه یکی هم که پیدا میشه و می خواد که متجدد باشه، دست زنش رو در کنارش می گیره و نشون می ده که زنان همیشه در کنار مردان هستند...یکی دیگه پیداش میشه و میگه چون زنش اون روز مریض بود، دستش رو گرفته بود!
یه روزی، یه جایی توسط یه کسی بالاخره این بیعدالتی چراغش خاموش میشه...با اینکه تاریخ از صدام حسین ها زیاد دیده، هیچ صدامی و هیچ هیتلری از صدام و هیتلر قبلی درس نگرفته....انگار که این تسلسل جزئی از قانون طبیعته!

بالاخره بیدق بیعدالتی از فراز ایران عزیز به پائین کشیده خواهد شد
و من آزادانه موهایم را در باد رها خواهم کرد
و با صدایی طنین انداز به جهان فریاد خواهم زد
که من یک زن ایرانیم!

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

برو کار میکن، مگو چیست کار!

دیگه شدم پینوکیو که رفته بود تو شهر بازی و زیادی داشت تفریح می کرد! آخرش فرشته مهربون نجاتش داد!
دیگه تقریبا همه آخر هفته ها به تفریح و خرید می گذره! تو این تفریح زیادی گم شدم! باید خودم بشم فرشته نجات خودم!
از هفته بعد ( آخه این هفته باید بریم کمپینگ :-) ) تفریح بی تفریح تا موقعی که برم ایران!
از این به بعد، کار و فقط کار! یه مقدمه مقالمونو دو هفته است طول دادم...آخه بازیگوشی هم حدی داره! :-(

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

ژن خشونت!

الان دارم اخبار گوش می دم، داشتم یه مقاله مربوط به کارم می خوندم که خبرهای همیشه ناراحت کننده از ایران منو مایوس کرد و تمرکزم رو از دست دادم.
نمی دونم چیکار داریم می کنیم...به نظرم رسیده که دیگه ما خاور میانه ها مشکل ژنیتیکی داریم، خشونت، لجبازی و حساسیت از خصلتهایی هستند که در کنار هزاران خصلتهای مثبت ماها بد جور چشمک می زنن و خود نمایی میکنن! اینگار که دوز این خصلها بیشتر از بقیه خصوصیات ماست!
از بچگی یادم میاد که خواهرم می گفت یکی از دوستهای بچگیمون، یه لاکپشت زنده رو تو قابلمه جوشونده! وقتی هم که نوجوان بودم دیدم که چطور پسرها گنجیشک ها رو با سنگ میزدن و یا دم گربه رو می کشیدن و یا اینکه دماغ مرغ و خروس رو میشکستن! بیچاره حیوونات با دیدن آدمها چنان فرار می کردن که انگاری ما آدمها جن دیده باشیم!
اون موقع نمی دونستم که دورو برم چه خبره...نمی دونستم که اینها فقط خشونتهای دوره بچگیه و اینها مقدمه ای برای اینکه ما بتونیم خشونتهای دوره بزرگسالی رو راحتتر تحمل کنیم...شاید هم به خاطر همون ژن خشونت باشه که گفتم....
حالا که بزرگ شدم می بینم که دیگه خشونت آدم بزرگا محدود به حیوان و یا گیاه نمیشه...دیگه افتادن به جون هم دیگه و دارن هر جوری هست همدیگه رو تیکه پاره میکنن!
دیگه به راحتی یکی به خاطر لجبازی با دیگری، حکم اعدام یکی رو صادر میکنه! حکم اعدام که نه...حکم به نشان دادن خشونت، حکم به مرگ همنوع پرستی! انگار که دیگه مغزمون درست کار نمی کنه و یا ما عادت نداریم زیاد فکر کنیم و ساده ترین راه حل رو برای یه مشکل انتخاب می کنیم که خوش مشکلات دیگه ای رو تولید می کنه!
تو دانشگاه که بودم با یه سری از اساتید دانشگاه رفتم سفر و اونجا چند نفر باهم دست به یقه شدن و من اون موقع خیلی ناراحت شدم ولی الان می بینم که یه چیز عادی بوده! چیزی که همیشه و هر جا برای ما اتفاق می افته! چون ما ذاتا آدمهای آرومی نیستیم!
وقتی هم باهم هستیم، با صدای بلند و با انرژی صحبت می کنیم که اینا همه نشون میده که ما آروم نیستیم!
باز به نظر میرسه که نظریه تکامل به دادمون میرسه و نسل به نسل این ژن خشونت داره دوزش کم میشه:-) چون نسل جدید به نظر می رسه آرومتر از نسل قبلی باشه!
حساس هستیم، چون زود ناراحت و زود خوشحال می شیم! زیاد ناراحت و زیاد خوشحال می شیم!
خوشحالم که ما ها شیر و ببر و پلنگ نشدیم! چون این حیوونات وقتی سیر میشن دیگه به کسی حمله نمی کنن ولی اگه ما بودیم، سیر هم بودیم باز حمله می کردیم که قدرتمونو نشون بدیم! خلاصه اگه ما شیر بودیم دیگه هیچ حیوونی تو جنگل باقی نمی موند!




امروز یکی از دوستام می گفت که توایران تو ادارشون خواستنش و گفتن که باید تعهد بدی که اخلاقتو عوض کنی و زود جوش باشی!
حالا دیگه همه چی تموم شد به اخلاق هم گیر میدن! فردا هم لابد می خوان...

ولش کن بابا...به این گوش بدین!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

اینجا زندگی در جریان است!

یک ساعتی هست که به خانه رسیده ام! در منزل یکی از دوستانم مهمان بودیم و نیمی از راه بازگشت را با دوستی دیگر پیاده آمدیم...تقریبا نیمه شب بود و ما با آرامش تمام در خیابانهای نه چندان خلوت گنت قدم می زدیم و بحث می کردیم.
در نیمه راه مجموعه ای از دختران زیبا و بلند بلژیکی را دیدم که در بیرون کا فه ای نشسته و باهم گپ می زدند! لباس نازک و زیبایی برتنشان بود و هر کدام، خود را با یک پتوی کوچک سفید رنگ پوشانده بودند. نه زیبائیشان جرم و نه زن بودنشان مخل امنیتشان بود! اینقدر آرام و راحت نشسته بودند که گویی هیچ کسی اطرافشان نیست...
مردم در رفت و آمد و کافه ها باز و پر از مشتری بودند! تمام اتوبوسها و ترامها مشغول به کار و جابجا کردن مسافر بودند! و آنگاه بود که من دریافتم که چقدر گنت و زیبائیهایش، آرامشش و امنیتش را دوست دارم! امنیت چیزی است که من برای اولین بار در این سرزمین درک کردم! نمی دانستم که این امنیت که همه در باره اش صحبت می کنند، اینقدر آرام بخش و شیرین است!
به هر حال، اگر چه در اینجا دیگر از دود و دم و صدای تهران خبری نیست، از کل کل مردم باهم خبری نیست! اما اینجاست که زندگی در جریان است و من به آسانی جریان زندگی را در رگهای وجودم حس میکنم....



چون باید برم خوابم رو انجام بدم، مجبورم همینجا تمام کنم....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

و اگر خدا بخواهد تو را بیش از اینها دوست خواهم داشت....

<< تير کشم ز ترکشم رها کنم زسوي تو

تا که همه نظر برند غير همه سواي من

من که سجود مي‌کنم وه که چه ناز مي‌کني

اين همه واله‌ام تو را اي که به درد شفاي من

رشک برند قدسيان چون نظري دگر برند

بين که چه مست کرده‌اي اين من و اين هواي من

...>>


و اگر خدا بخواهد تو را بیش از اینها دوست خواهم داشت....