۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

آنچنان در خوشی خود غرقیم که صدای غمناک جوان آرزومندی که منتظر مرگ است را نمی شنویم. براستی چه بر مادر این جوان گذشته است. دیشب تا خود صبح بیدار بودم! پشت تلفن با عزیزی می خندیدم، از بودن لذت می بردم ولی همچنان هر از گاهی سرکی به اخبار می کشیدم تا بدانم که عاقبت این جوان چه خواهد شد! چقدر آرزو کردم که زنده بماند! نمی توان تصور کرد که دیشب چه بر سر خانواده این جوان آمده است! تصویرش در ذهنم است! آن خنده آرام و پر غرورش!
تا 5.5 صبح خبری نبود، خوابیدم ولی با این امید که ظهر خبر خوشی خواهم شنید...ساعت 1 ظهر بود که بیدار شدم، چشمهایم را باز نکرده کامپیوترم را روشن کردم تا اخبار را چک کنم! ناگهان خبری در اول صفحه بالاترین تمام امیدهای مرا نا امید کرد! به خود لرزیدم و غمی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت! احسان فتاحیان اعدام شد!
مرگ همیشه توام با درد است...حتی اگر برای دشمنت باشد!
چقدر دلم می خواست که هرگز به مرگ فکر نمی کردیم!

هیچ نظری موجود نیست: