باز منم و تاریکی شب! چیزی تغییر نکرده است!
تنها تو مرا ترک نکرده ای! ای مهربان دفترم وفای تو به من قابل ستایش است. در خانه که بودم، هر شب در چنین ساعاتی با تو دردل کرده ام و تو چه خوب همه را بدون کم و کاست برایم محافظت کرده ای.
اکنون در این دیار غربت، باز هم در همان ساعات پشت میزم می نشینم و با توام...اگر چه میز و صندلی ام عوض شده است اما تو همان دفتر محبوب منی که سالها از تو مواظبت کرده ام! می دانم باز این منم که روزی تو را ترک خواهم گفت. اما چگونه؟ تو همه زندگی من را در بر داری! هر ورقت برایم داستانی بس ارزشمند است!
با خواندن هر یک از داستانهایت چراغی در سقف خانه وجودم روشن می شود و مرا از تاریکی نجات می دهد.
همه را ترک کرده ام تا بلکه مزه تنهائی را بچشم، خدائی شوم، صدای قلبم را بشنوم، زندگی را بفهمم، پرواز را تجربه کنم...اما اکنون دریافته ام که هنوز تنهای تنها نیستم، تو با منی و در اندرونت هزاران دنیای زیبا را جای داده ای!
بارها خواسته ام که تو را نیز ترک کنم تا شاید تنها شوم! اما تو مهربان تر از آن هستی که مرا رها کنی! گوئی که تو مرا بهتر از همه شناخته ای و بدرستی می دانی که من طاقت تنهائی را ندارم و دائما به من یادآور می شوی که تنهائی از آن خداست و بس!
براستی ای دفتر خوب من چه بزرگوارانه غم، شادی و عصبانیت مرا در خود فرو داده ای و در عوض آرامشی به من ارزانی داشته ای که گرانبها تر از طلاست!
پس با من بمان تا با تو به دنبال چشمه حیات باشم!
تنها تو مرا ترک نکرده ای! ای مهربان دفترم وفای تو به من قابل ستایش است. در خانه که بودم، هر شب در چنین ساعاتی با تو دردل کرده ام و تو چه خوب همه را بدون کم و کاست برایم محافظت کرده ای.
اکنون در این دیار غربت، باز هم در همان ساعات پشت میزم می نشینم و با توام...اگر چه میز و صندلی ام عوض شده است اما تو همان دفتر محبوب منی که سالها از تو مواظبت کرده ام! می دانم باز این منم که روزی تو را ترک خواهم گفت. اما چگونه؟ تو همه زندگی من را در بر داری! هر ورقت برایم داستانی بس ارزشمند است!
با خواندن هر یک از داستانهایت چراغی در سقف خانه وجودم روشن می شود و مرا از تاریکی نجات می دهد.
همه را ترک کرده ام تا بلکه مزه تنهائی را بچشم، خدائی شوم، صدای قلبم را بشنوم، زندگی را بفهمم، پرواز را تجربه کنم...اما اکنون دریافته ام که هنوز تنهای تنها نیستم، تو با منی و در اندرونت هزاران دنیای زیبا را جای داده ای!
بارها خواسته ام که تو را نیز ترک کنم تا شاید تنها شوم! اما تو مهربان تر از آن هستی که مرا رها کنی! گوئی که تو مرا بهتر از همه شناخته ای و بدرستی می دانی که من طاقت تنهائی را ندارم و دائما به من یادآور می شوی که تنهائی از آن خداست و بس!
براستی ای دفتر خوب من چه بزرگوارانه غم، شادی و عصبانیت مرا در خود فرو داده ای و در عوض آرامشی به من ارزانی داشته ای که گرانبها تر از طلاست!
پس با من بمان تا با تو به دنبال چشمه حیات باشم!
۲ نظر:
سلام خانم خیبر شکن!
چقدر اتفاقی من وب بلاگ شما رو پیدا کردم. دیدن آشنایان در این روزگار کار سختی است ولی ملاقات دوستان در دنیای مجازی چندان مشکل نیست.
این طور که از وب بلاگتون بر میآد احتمالا برای ادامه تحصیل در بلژیک هستید. براتون آرزوی موفقیت می کنم. روزهای خوبی داشته باشید.
«دفتر خاطرات» خوندنی بود.
راستی عکسی که در وب بلاگ گذاشتید عکس پسرتونه؟!
سلام به شما دوست عزیز،
بله من در بلژیک هستم...
شما خودتون رو معرفی نکردید ولی هر که هستید و هر جا هستید براتون آرزوی موفقیت دارم.
پیوست: آخه به من میاد پسر اینجوری داشته باشم:)
خواهر زاده ام هست که من فقط 10 روز دیدمش....
ارسال یک نظر