۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

داستانی هست در باره پلیکانی که در زمستان سخت خود را برای تغذیه فرزندانش با گوشتش، فدا کرد. وقتی سرانجام از ضعف جان سپرد، یکی از جوجه ها به دیگری گفت، بالاخره راحت شدیم! از بس هر روز آن چیز گندیده را خوردیم، خسته می شدم!
مرجع: از یکی از کتابهای پائولو کوئیلو ( شاید مکتوب...یادم نیست!)



۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam
حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باورکنیدپاسخ آیینه سنگ نیست
سوگندمی خورم به مرام پرندگان درعرف ما
سزای پریدن تفنگ نیست
بابرگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله ی غنچه تنگ نیست
درکارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست