هر روز کانالهای تلوزیون را عوض می کنیم، روزنامه های مختلف را می خوانیم، پای صحبت دانشمندان می نشینیم و یا مقاله های آنان را مطالعه می کنیم و متوجه این موضوع می شویم که عجب آشفته بازاری است!
یکی خدا، بهشت و جهنم را یادآور می شود و دیگری خدا را نفی می کند و آن را محصول فکر افراد نادان و تنبل که از توصیف زندگی با علم فرار می کنند، می داند!
یکی ما را در چهار دیواری قرار داده و وعده دنیای شیرین و ابدی را می دهد و دیگری دعوت به ترک چهار دیواری و ورود به باغ زیبای آنها می کند...« ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیج مگو »
و ما که به زندگی در این جهار دیواری عادت کرده ایم، بر این باوریم که اگر وارد دنیای بزرگ و پر نشاط آنها شویم، دیگر هیج می شویم! آن، اینقدر بزرگ است که قادر به شناسائی آن نخواهیم بود! ولی همچنان صدای دل انگیز و عطر خوش آن ما را تحت تاثیر قرار می دهد!
یکی سوال کننده را مستحق عذاب و دیگری مستحق پاداش می داند!
یکی سیاسی است و قدرت می خواهد و دیگری سیاسی است و نعمت می خواهد!
یکی دین را مايه پيشرفت انسان و ديگري دين را مايه نابودي حقيقت معرفي ميکند!يکي ازانسانيت، يکي از ظلم، ديگري از عشق، آن يکي از آزادي،آنطرفتر يکي از ايمان و ديگري از علم سخن مي رانند! و
هر کدام خود را عين حقيقت مي دانند!
و ما در بين اين آشفته بازار درمانده و مستاصل ايستاده ايم. نميدانيم که آیا داستان گندم ممنوعه درست است و يا داستان يکي بودن انسان و حيوان!
اما گذر زمان به ما مي آموزد که « زندگي بازي شطرنجي است که انسان بايد ببرد و يا ببازد!» عقل و حواس ما مهره هايمان در اين بازي هستند! در يکي عقل نقش وزير را بازي ميکند و در ديگري احساس. آنچه مهم است بردن بازي است، بازي که قوانين خاص خود را دارد. و باز ميدانيم هر چه هم مربيان خوبي داشته باشيم ولي در نهايت اين خود ما هستيم که بايد بازي کنيم! طلب معجزه بي معني است... ما وسايل بازي را در اختيار داريم! «نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم»
و من هرگز وارد بازي بدون داور نخواهم شد که خود از متقلبانم!
یکی خدا، بهشت و جهنم را یادآور می شود و دیگری خدا را نفی می کند و آن را محصول فکر افراد نادان و تنبل که از توصیف زندگی با علم فرار می کنند، می داند!
یکی ما را در چهار دیواری قرار داده و وعده دنیای شیرین و ابدی را می دهد و دیگری دعوت به ترک چهار دیواری و ورود به باغ زیبای آنها می کند...« ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیج مگو »
و ما که به زندگی در این جهار دیواری عادت کرده ایم، بر این باوریم که اگر وارد دنیای بزرگ و پر نشاط آنها شویم، دیگر هیج می شویم! آن، اینقدر بزرگ است که قادر به شناسائی آن نخواهیم بود! ولی همچنان صدای دل انگیز و عطر خوش آن ما را تحت تاثیر قرار می دهد!
یکی سوال کننده را مستحق عذاب و دیگری مستحق پاداش می داند!
یکی سیاسی است و قدرت می خواهد و دیگری سیاسی است و نعمت می خواهد!
یکی دین را مايه پيشرفت انسان و ديگري دين را مايه نابودي حقيقت معرفي ميکند!يکي ازانسانيت، يکي از ظلم، ديگري از عشق، آن يکي از آزادي،آنطرفتر يکي از ايمان و ديگري از علم سخن مي رانند! و
هر کدام خود را عين حقيقت مي دانند!
و ما در بين اين آشفته بازار درمانده و مستاصل ايستاده ايم. نميدانيم که آیا داستان گندم ممنوعه درست است و يا داستان يکي بودن انسان و حيوان!
اما گذر زمان به ما مي آموزد که « زندگي بازي شطرنجي است که انسان بايد ببرد و يا ببازد!» عقل و حواس ما مهره هايمان در اين بازي هستند! در يکي عقل نقش وزير را بازي ميکند و در ديگري احساس. آنچه مهم است بردن بازي است، بازي که قوانين خاص خود را دارد. و باز ميدانيم هر چه هم مربيان خوبي داشته باشيم ولي در نهايت اين خود ما هستيم که بايد بازي کنيم! طلب معجزه بي معني است... ما وسايل بازي را در اختيار داريم! «نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم»
و من هرگز وارد بازي بدون داور نخواهم شد که خود از متقلبانم!
۲ نظر:
مانده ام سرگردان
و نميدانم من
به چه انديشه دل خوش دارم
ديگر از هر چه دروغ است به جان آمده ام
ديگر از ديدن اين چهره مردم به نقاب
اينهمه ضديت حرف و عمل
اينهمه پشت هم از شاخ دروغ
بر سر شاخه تزوير پريدن
تا کی؟
من به جان آمده ام
دلم از هر چه دروغ است
...به تنگ آمده است
فريادش نيست
بغض در راهروی سينه
چه آشوب زده حيران است
ديده ام اما خشک
و نگاهم خيره
بر همه رفتن اين روز و شب است
آه اي مردم دنيا چه شده؟؟؟
از چه اينگونه به تزوير و ريا پيوستيد؟
از چه اينگونه دروغ
بر لب و بر لبها جاريست؟
و خدايا تو بگو
چه شده با دل اين مردم تو؟
دوستت دارم ها
جز هوس نيست بروی لب اين مردم دهر
و محبت ها نيز
همه آلوده به تزوير و رياست
و دلم ميسوزد
بر دل گنجشکی
مرغ عشقی به قفس
يا کبوترهايی
که ز دست من و تو
دانه بر ميچيند
و خيالش خوش بود
که کسی دانه به او خواهد داد
وای بر ما که که بر خود نيز هم
دانه درد و غميم
چهره در پشت نقاب
خالی از هر احساس
بر دلی ميتازيم
که محبتها را بی هر آن سود و نياز
رايگان ميبخشد
خسته ام از همه اين بازيها
وز آن مردم بی تدبيری
که درون خود و در فطرت خويش
همه را مردم نادان خواندند
و به صد بازی و صدها تزوير
بر دل ساده او چنگ زدند
و گهی زندگيش را آسان
تا به سر منزل غوغا بردند
!!!تا بدرگاه شکست
و به خلوتگه خويش
!!!بر دلش خنديدن
مانده ام شيطان کيست؟؟
!!!اگر اينگونه کسی شيطان نيست
!آه
آه،بس خسته بسی دلگيرم
و دگر قدرت اين نيست مرا
که به يک قطره اشک
دل ز اندوه رهانم به دمی
قلب من پر شده از بغض و سرشک
ديده اما خشک است
و لبم
بسکه گزيدم هر دم
!!!همچو دل ميسوزد
دلم از هر چه زمين است دگر نوميد است
آسمان، باز به آغوشم گير
و دگر باره تو بگذار که سر بر دل ابر
.....لحظه اي زار زنم
دل به جان آمده است
دل به تنگ آمده است
وقتی ازهمه جاناامیدشدی برو توی کوه فریادبزن که آیاامیدهست؟آن موقع حواهی شنید که هست هست هست
ارسال یک نظر