۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

داستان کتاب فروشی!

ایران که بودم یکی از کارهای مورد علاقم رفتن به کتابفروشی و سرک کشیدن تو انواع و اقسام کتابها بود. در واقع تنها جائی بود که دوست داشتم تنهائی برم تا هیچ کسی مزاحمم نباشه!
ساعتها تو کتابکده فرهنگ می ایستادم و از کتابهای ریاضی گرفته تا ادبیات همه رو بررسی می کردم و بعد اگه چیز جالبی پیدا می کردم شروع می کردم به خوندن. بعضی وقتها هم با دوستان و افراد مختلف که بیشتر اهل ادبیات و عرفان بودن اونجا بحث می کردیم. خوب این وسط شاید خسارتی هم به صاحب کتابفروشی وارد می اومد، چون من کتابهای کوچک رو معمولا نمی خریدم و همون جا می خوندم و تموم می کردم!:)
یکی از همون روزها یکی از دوستان کتابی رو نشون دادن و سفارش کردن که حتما داستانش رو بخونم...
داستان از این قرار بود که روزی مردی به کوهنوردی میره ولی متاسفانه از کوه پرت میشه و با کمک یک طناب بین زمین و آسمان معلق میمونه. در این حال رو به آسمان می کنه و به خدا میگه که من همیشه با تو بودم و یاد تو رو ترک نکردم، من بهت ایمان دارم و ازت می خوام که کمکم کنی..!
از آسمان ندائی میرسه که اگه واقعا ایمان داری، با چاقویی که تو جیبت داری طناب رو ببر!
مرد که همچنان از ترس رو به آسمان داشت و به پائین نگاه نمیکرد با خودش خیلی فکر می کنه و میبینه که نمی تونه طناب رو ببره!
فردای اون روز جسد اون مرد رو پیدا می کنن که از سرما یخ زده بوده، در حالی که فقط دو متر با یه زمین صاف فاصله داشته!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

http://nl.youtube.com/watch?v=3irrStwto1Y&feature=related