۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

ایران من!


ای ایران ، ای مرز پر گهر، دوستت دارم!

دل را با وصف تو خوش نموده ام و چشمم را با نور تو روشن نموده ام!

احساسم را در مناظر زیبایت پرورش داده و سرودی بس زیبا دراوج قله های سرافرازت سر داده ام!

همیشه رو به سوی تو بوده و آرزومند سربلندیت بوده ام!

امروز برای یکبار دیگر فهمیدم که نمیتوانم به سوی تو بیایم و در تو منزل گزینم...انگار که همه چیز دست به دست هم می دهند تا مرا از رفتن باز دارند...تا مرا وادار کنند که همیشه تو را آرزومند باشم! گویی که هیچ گاه با تو نبوده ام و بوی خاک تمیزت را استشمام نکرده ام و قدم بر زمین مبارکت نگذاشته ام!

تو نیز گاهی مرا با دست پس میزنی و زمانی با پا پیش می کشی! مرا در این خماری عجیب به خود رها کرده ای و از این خمار عاشق انتظاری عاقلانه داری!

اکنون در یافته ام که کوههای زیبایت، دشتهای پهناورت، جنگل های سرسبزت و چشمه های زلالت را در هیچ جای دنیا نمی توان پیدا کرد! نان و پنیر وسبزی، چای دارچین و هندوانه شیرین، فقط و فقط در دشتهای سرسبز تو نوش جان است و خستگی را از تن به دور می کند!

پس همیشه، سرسبزیت برقرار، خا نه ات آباد، کوههایت استوار و صدایت شاد باد!

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

نوروز 87


امروز از طرف وزارت علوم اومدیم مسافرت سه روزه و من الان در هتل اکسپرس هاسلت هستم...
بچه که بودم بهترین قسمت نوروز برام عیدی گرفتن بود:) بچه ها همیشه از عیدی حالا کم یا زیاد، از صمیم قلب خوشحال می شن و من امروز بعد از مدتها همون احساس بچگی رو پیدا کردم...
امروز چند تا هدیه خیلی قشنگ از وزارت علوم ایران به عنوان عیدی گرفتم و بی نهایت خوشحال شدم...مخصوصا یکیش سجاده خیلی قشنگی که حسابی ما رو نمک گیر کرد! پرچم ایران هم فوق العاده بود!
امیدوارم کسی که این هدایا رو آماده کرده بود بدونه که یکی رو خیلی خوشحال کرد!
دستشون درد نکنه!
مهمترین لذت این مسافرت ، بودن با ایرانیهاست...براستی که نفس کشیدن بین ایرانیها چقدر لذت بخش!

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

داستان کتاب فروشی!

ایران که بودم یکی از کارهای مورد علاقم رفتن به کتابفروشی و سرک کشیدن تو انواع و اقسام کتابها بود. در واقع تنها جائی بود که دوست داشتم تنهائی برم تا هیچ کسی مزاحمم نباشه!
ساعتها تو کتابکده فرهنگ می ایستادم و از کتابهای ریاضی گرفته تا ادبیات همه رو بررسی می کردم و بعد اگه چیز جالبی پیدا می کردم شروع می کردم به خوندن. بعضی وقتها هم با دوستان و افراد مختلف که بیشتر اهل ادبیات و عرفان بودن اونجا بحث می کردیم. خوب این وسط شاید خسارتی هم به صاحب کتابفروشی وارد می اومد، چون من کتابهای کوچک رو معمولا نمی خریدم و همون جا می خوندم و تموم می کردم!:)
یکی از همون روزها یکی از دوستان کتابی رو نشون دادن و سفارش کردن که حتما داستانش رو بخونم...
داستان از این قرار بود که روزی مردی به کوهنوردی میره ولی متاسفانه از کوه پرت میشه و با کمک یک طناب بین زمین و آسمان معلق میمونه. در این حال رو به آسمان می کنه و به خدا میگه که من همیشه با تو بودم و یاد تو رو ترک نکردم، من بهت ایمان دارم و ازت می خوام که کمکم کنی..!
از آسمان ندائی میرسه که اگه واقعا ایمان داری، با چاقویی که تو جیبت داری طناب رو ببر!
مرد که همچنان از ترس رو به آسمان داشت و به پائین نگاه نمیکرد با خودش خیلی فکر می کنه و میبینه که نمی تونه طناب رو ببره!
فردای اون روز جسد اون مرد رو پیدا می کنن که از سرما یخ زده بوده، در حالی که فقط دو متر با یه زمین صاف فاصله داشته!

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

بگذارید دیوانه باشم!

بگذارید که خود را رها کنم! آن باشم که هستم!
بگذارید که در جمعیت گم شوم و خود را نه یک زن بلکه یک انسان ببینم!

بگذارید دیوانه وار فریاد زنم و همه هستیم را به روی دایره بریزم!
فکرم را منجمد کنم! دریچه قلبم را ببندم! آن کنم که در سرشت من نیست!
دیوانگی را تجربه کنم و می نخورده مست باشم!
بگذارید که این خواب پریشان را تجربه کنم تا شاید نعمت بیداری را قدر بدانم و " دل را به یقین بسپارم " !

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

دوستان عزیز، سال نو مبارک!

سال جدید از راه رسید و با اومدنش نشون داد که زندگی هنوز جریان داره!
اینجا دوست دارم که به دوستای خوبم فرا رسیدن سال نو رو تبریک بگم و آرزوی سعادت براشون بکنم...دوستای جدید و دوستای قدیمی که من از هر کدومشون نکته ای رو آموختم.
و همینطور دلم می خواد یه تبریک مخصوص هم به قدیمیترین دوستم عظما که دیگه مثل خواهرمه داشته باشم ...عظمای عزیز الان دیگه دوستیمون از مرز 15 سالگی گذشته ودیگه من باور نمی کنم که بعد از این چیزی بتونه اون رو متوقف کنه! یادته وقتی بچه بودیم چند بار باهات اومدم تا بدمینتون یاد بگیرم ولی بعد دیگه ادامه ندادم! خوب تو شدی قهرمان بدمینتون و من فقط تونستم سرویس زدن رو از خواهرت یاد بگیرم :)
یادمه تو از همون اول خیلی خوش تیپ بودی و لباسهات همیشه تک بود! آرامشت، غرورت و محجوب بودنت همیشه چشم گیر بود...حتی قدت هم از من بلند تر بود...زبان انگلیسیت بهتر از من بود...
من سال اول دراومدم دانشگاه و تو بعد من ...من ریاضی خوندم و تو مدیریت...من ادامه دادم و تو بعد از فارغ التحصیلی کار پیدا کردی و کارت مربیگری گرفتی...
می بینی که چقدر تفاوت داریم...تنها وجه اشتراکمون این بود که هر دو تو تیزهوشان درس می خوندیم!
اما چی بود که دوستی ما رو هر لحظه محکم تر می کرد و ما رو بهم نزدیکتر؟ میدونم که الان تو مسافرتی ولی هر وقت اینو خوندی بهم بگو به نظرت چی بود...
من فکر می کنم اولین چیزی که دوستیمون رو عمیق تر کرد این بود که برای دوستیمون وقت گذاشتیم و برای هم دیگه تو تقویم و تو برنامه هامون جا گذاشتیم...بعد چشم باز کردیم دیدیم که مثل دو تا خواهر سرنوشتمون به هم گره خورده و...
اصلا دوام دوستی به این که از هم دیگه خبر داشته باشی...
الان دیگه می دونم که برای انتخاب دوست لازم نیست که دنبال معیار خاص بگردی...بلکه کسی رو برای دوستی باید انتخاب کنی که برات ارزش قائل بشه و جا تو تقویمش بذاره!

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

دفتر خاطرات

باز منم و تاریکی شب! چیزی تغییر نکرده است!
تنها تو مرا ترک نکرده ای! ای مهربان دفترم وفای تو به من قابل ستایش است. در خانه که بودم، هر شب در چنین ساعاتی با تو دردل کرده ام و تو چه خوب همه را بدون کم و کاست برایم محافظت کرده ای.
اکنون در این دیار غربت، باز هم در همان ساعات پشت میزم می نشینم و با توام...اگر چه میز و صندلی ام عوض شده است اما تو همان دفتر محبوب منی که سالها از تو مواظبت کرده ام! می دانم باز این منم که روزی تو را ترک خواهم گفت. اما چگونه؟ تو همه زندگی من را در بر داری! هر ورقت برایم داستانی بس ارزشمند است!
با خواندن هر یک از داستانهایت چراغی در سقف خانه وجودم روشن می شود و مرا از تاریکی نجات می دهد.

همه را ترک کرده ام تا بلکه مزه تنهائی را بچشم، خدائی شوم، صدای قلبم را بشنوم، زندگی را بفهمم، پرواز را تجربه کنم...اما اکنون دریافته ام که هنوز تنهای تنها نیستم، تو با منی و در اندرونت هزاران دنیای زیبا را جای داده ای!
بارها خواسته ام که تو را نیز ترک کنم تا شاید تنها شوم! اما تو مهربان تر از آن هستی که مرا رها کنی! گوئی که تو مرا بهتر از همه شناخته ای و بدرستی می دانی که من طاقت تنهائی را ندارم و دائما به من یادآور می شوی که تنهائی از آن خداست و بس!
براستی ای دفتر خوب من چه بزرگوارانه غم، شادی و عصبانیت مرا در خود فرو داده ای و در عوض آرامشی به من ارزانی داشته ای که گرانبها تر از طلاست!
پس با من بمان تا با تو به دنبال چشمه حیات باشم!

سارای عزیز هدیه بسیار زیبائی بود...حتی کیفیت آن هم بهتر بود. آدرسش رو گذاشتم تو قسمت موسیقی هفته! امروز فکر کنم یه پنجاه باری گوش دادم.
منم در عوض یه شعر برات تقدیم می کنم:
" گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی "

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

امید که همواره دوستت بدارند!

آنچه امروز ضعف است شاید که فردا پایگاه قدرت شود. امید که جام فرداهایت لبریز پیمان باشد و امکان.
بیاموز که هر حادثه را ژرف بنگری و تجربه ای ارزشمند بینگاری.
امید که در درون، توان یابی،
تا نیک به سنجه ی ارزش خویش نشینی و از داوری دیگران به دستاوردهای خود چشم فرو بندی،
امید که همواره دوستت بدارند!
" ساندرا استورتز"

موسیقی هفته

موسیقی هفته این هفته خیلی قشنگه!
من که امروز اتفاقی شنیدم، واقعا لذت بردم.
ناز نفس سالار عقیلی!
داستانی هست در باره پلیکانی که در زمستان سخت خود را برای تغذیه فرزندانش با گوشتش، فدا کرد. وقتی سرانجام از ضعف جان سپرد، یکی از جوجه ها به دیگری گفت، بالاخره راحت شدیم! از بس هر روز آن چیز گندیده را خوردیم، خسته می شدم!
مرجع: از یکی از کتابهای پائولو کوئیلو ( شاید مکتوب...یادم نیست!)



۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

زنان و مردان خوب!

چند روز پيش یکي از دوستان يه مطلب بامزه در مورد زنان و مردان گفت که خيلي جالب بود:
زنان خوب مثل دايناسورها هستند که نسلشون منقرض شده و مردان خوب هم مثل پرياي دريائي هستند که فقط تو افسانه ها بودن نه تو واقعيت!
چقدر سارا تو بامزه اي! از مطلب ديشبت هم ممنون، کامنت قشنگي گذاشتي!

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

بازی شطرنج!

هر روز کانالهای تلوزیون را عوض می کنیم، روزنامه های مختلف را می خوانیم، پای صحبت دانشمندان می نشینیم و یا مقاله های آنان را مطالعه می کنیم و متوجه این موضوع می شویم که عجب آشفته بازاری است!
یکی خدا، بهشت و جهنم را یادآور می شود و دیگری خدا را نفی می کند و آن را محصول فکر افراد نادان و تنبل که از توصیف زندگی با علم فرار می کنند، می داند!
یکی ما را در چهار دیواری قرار داده و وعده دنیای شیرین و ابدی را می دهد و دیگری دعوت به ترک چهار دیواری و ورود به باغ زیبای آنها می کند...« ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیج مگو »
و ما که به زندگی در این جهار دیواری عادت کرده ایم، بر این باوریم که اگر وارد دنیای بزرگ و پر نشاط آنها شویم، دیگر هیج می شویم! آن، اینقدر بزرگ است که قادر به شناسائی آن نخواهیم بود! ولی همچنان صدای دل انگیز و عطر خوش آن ما را تحت تاثیر قرار می دهد!
یکی سوال کننده را مستحق عذاب و دیگری مستحق پاداش می داند!
یکی سیاسی است و قدرت می خواهد و دیگری سیاسی است و نعمت می خواهد!
یکی دین را مايه پيشرفت انسان و ديگري دين را مايه نابودي حقيقت معرفي ميکند!يکي ازانسانيت، يکي از ظلم، ديگري از عشق، آن يکي از آزادي،آنطرفتر يکي از ايمان و ديگري از علم سخن مي رانند! و
هر کدام خود را عين حقيقت مي دانند!
و ما در بين اين آشفته بازار درمانده و مستاصل ايستاده ايم. نميدانيم که آیا داستان گندم ممنوعه درست است و يا داستان يکي بودن انسان و حيوان!
اما گذر زمان به ما مي آموزد که « زندگي بازي شطرنجي است که انسان بايد ببرد و يا ببازد!» عقل و حواس ما مهره هايمان در اين بازي هستند! در يکي عقل نقش وزير را بازي ميکند و در ديگري احساس. آنچه مهم است بردن بازي است، بازي که قوانين خاص خود را دارد. و باز ميدانيم هر چه هم مربيان خوبي داشته باشيم ولي در نهايت اين خود ما هستيم که بايد بازي کنيم! طلب معجزه بي معني است... ما وسايل بازي را در اختيار داريم! «نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم»
و من هرگز وارد بازي بدون داور نخواهم شد که خود از متقلبانم!

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

چقدر این شعر مولوی قشنگه!

گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که شیخیّ و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

ترک اعتیاد

امروز داشتم فکر ميکردم، آدمهائي که زياد کار ميکنن و يا کارشون سنگين همشون به يه چيزي معتادن! مثلا يکي به قهوه، يکي به آدامس، يکي به خواب صبحگاهي، يکي زبونم لال به يه چيزهای ديگه!منم دارم به اينترنت معتاد ميشم! حالا مثلا اگه ده ساعت بگذره و من بدون اينترنت باشم، مغزم شروع ميکنه به فراخواني و يا به اصطلاح قر زدن!حالا خوبه که زود متوجه شدم و ميتونم ترک کنم! ولي هميشه یه جاي کارمی لنگه! مثلا تصميم گرفتم که سعي کنم شبها فيلم ببينم ، مطالعه کنم و يا آشپزي کنم....
ديشب تصميم گرفتم همه اين کارها رو انجام بدم! اولش براي شام يه پيتزا گذاشتم تو مايکرو فر و بعدش هم فيلم The PHANTOM of the OPERA رو گذاشتم که نگاه کنم که وسطهاي فيلم سي دي مشکل پيدا کرد، من درگير درست کردنش بودم که بوي سوختگي شدید پر شد تو اتاق!بله پيتزاهه بد جوري سوخته بود...برای استفاده بهینه از پیتزای سوخته مواد روشو که هنوز سالم بود گذاشتم لای نون و بقیه رو ریختم دور...فيلم هم که درست نشد...بازم مجبور شدم برم تو اينترنت تا چند تا کتاب خوب پيدا کنم و پرينت بگيرم تا روزهاي ديگه اونو هم براي ترک اعتياد امتحان کنم!
البته فيلم ديشبي خيلي زيبا بود، حالا آخر هفته بايد از کلوپ بگيرم و بقیه رو نگاه کنم!
واقعا ترک اعتياد کار سختيه! آخه با فيلم سنتوري که نميشه جلوي اعتياد رو گرفت...:)بازم فيلم زیبائی مثل همین the PHANTOM of the OPERA انگيزه ميده که چند بار نگاش کني و طرف اينترنت نری!
در نهايت احتمال ميدم که موقع خوندن کتاب هم خوابم ببره!بازم منم و تمام روزنامه هاي اينترنتی گويا!
يادم رفت بگم که براي آشپزي هم به سايت اينترنتي آشپزي احتياج دارم...بابا درسته خواستن توانستن است، ولي جون خودم اين يکي ديگه با اين فرمول کار نميکنه!
پ.ن.
(ببخشيد اگه غلط املائي دارم، من از بچگي تا الان دو تا مشکل عمده دارم،اول اينکه هميشه غلط املائي دارم، دوم اينکه موقع خريد کفش حتما يکي بايد بهم بگه که کدوم لنگه براي کدوم پا!..:))

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

براي خانواده ام

با اینکه از شما دورم، قلب من مالامال از عشق به شماست و من به هر جا که سفر مي کنم آن را با خود دارم.
من حضور شما را همه جا حس مي کنم،در آسمان زندگيم هر لحظه عکس شما را مي بينم و در سکوت آن صداي شما را مي شنوم.
بدانید غم شما غم من و شادی شما شادي من است.
تنها آرزويم سلامتي و شادي شماست!

گاهي خداوند در مقابل توست و پيروز شدن بر خداوند هم کار آساني نيست!

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

به یاد دکتر نجومی

"ای آخرین رنج

تنهای تنها می کشیدم انتظارت

ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.

دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت

لرزید جانم از نسیمی سردو نمناک.

آنگاه دستی در من آویخت!

دانستم این ناخوانده مرگ است

از سالهای پیش با من آشنا بود

بسیار او را دیده بودم

اما نمی دانم کجا بود"
«فريدون مشيري»

ساراي عزيز همانطور که خودت گفتي، دنياي کوچکي داريم. هرگز فکر نمي کردم خبر مرگ دکتر نجومي را اينجا بشنوم.
سرنوشت چه بازيهاي غم انگيزي دارد...
اکنون در تنگناي حيرت و آزردگي به اين مي انديشم که آشنائي من با دکتر نجومي اگر چه کوتاه و مختصر بود ولي تاثيري بس عميق در زندگي من داشت، آرامش روح او خاص زندگي هنري او بود. سارا جان برايم جالب است که نميدانستي که ايشان قبل از اينکه يک رياضيدان باشد، يک هنرمند بود. يکبار دکتر مهري ميگفت که هر وقت دلم ميگيرد، پيش دکتر نجومي ميروم و او برايم پيانو مي نوازد!

سارا جان ميداني، «حرفهائي است براي نگفتن که سر به ابتذال گفتن فرود نمي آورند» و من اکنون بر اين باورم که شايد ابتذال بهتر از در حسرت ماندن باشد، حسرتی که آتش آن همه هستيت را بسوزاند.
يادم است که ايشان به من گفتند که شما شاعر هستيد!و من خنديدم و گفتم که تا به حال شعري نگفته ام...و فرداي آن شعري برايشان نوشتم و آن اولين شعر من بود ولي افسوس هرگز فرصتي نشد تا آن را برايشان بخوانم و بگويم که من هنوز در اول راه مانده ام!

"خوب رويان جهان مهر ندارد دلشان
بايد از جان گذرد هر كه شود عاشقشان
روز اول كه سرشتند ز گل پيكرشان
سنگي اندر گلشان بود و همان شد دلشان"

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

رضا و مريم عزيز،

به خاطر همه چيز سپاسگزارم.در ضمن، بايد به رضا بگم که، لازانيا و ترشي درست کردن رو هم از مريم ياد بگيري،ديگه دوره آشپزيتون تکميل ميشه و بادست پر از مدرک به ايران برميگرديد:)
الان به شما ميگن زن و شوهر مدرن نمونه!
قابل توجه مريم گل;-)