چند روز پیش یکی از دوستام گفت که چرا تو ارکات عضو نیستی...هم کلاسی و دوستای قدیمی و جدید رو اونجا می تونی ببینی....
دیشب با لاخره فرصت کردم که عضو بشم...راست می گفت...تقریبا همه رو اونجا پیدا کردم...احساس خوبی داشتم. تموم خاطراتم با دیدن عکسا و نوشته ها دوباره زنده شدن...واقعا قشنگ بود.نمی دونستم که اینقدر تاثیر می ذاره. به خیلی ها پیغام دادم که add کنم...همه دوستهای تو IASBS و دانشگاه تبریز و خیلی از ایرانی های توی گنت...
باورم نمی شد که اینقدر شهلا ناصر عصر عوض شده باشه...حتی باورم نمیشد که دفاع کرده...رفیعی و غلامی ها هم اصلا عوض نشدن...با دیدن عکس شهرام عباسی هم خندم گرفت...یاد لحظاتی افتادم که از من می خواست خونه نامزدش زنگ بزنم و نامزدشو بخوام و بعد گوشی رو بدم دستش....خیلی بهش می خندیدیم...داستانی برای خودشون داشتن...
مهدی ابولقاسمی رو دیدم که چقدر دکتر جلالی دربارش خوب نوشته بود...یادمه یه جنتلمن واقعی بود...خیلی مودب و با شعور بود...از اونایی بود که همه بهش نمره 20 میدادن...خوشحالم که الان بابا شده...
محمد چهارسوقی رو دیدم...خوب من معلم حل تمرینشون بودم...اون موقع همه بهشون می گفتن فسقلی ها...آخه اولین گروه دکترای پیوسته تو ایران بودن...ولی همشون خیلی باهوش و زرنگ بودن...چهارسوقی هم خیلی مودب بود...نمی دونم بالاخره این بنده خدا ها فارغ التحصیل شدن یا نه؟...
از همه جالب تر فاطمه موسوی بود که اصلا فکر نمی کردم تو ارکات پیداش کنم...آخه فکر نمی کردم خیلی اهل این حرف ها باشه...آخه خیلی درسخونه...باهم امتحان دکتری دادیم...و من تو مصاحبه رد شدم و اون قبول شد....بعد هم شدیم همکار..بعدم دوست...
ولی بازم چند نفرو نتونستم پیدا کنم...
فاطمه اوصانلو هم که بعد از ازدواجش پاک تارک دنیا شده...دیگه خبری ازش نیست:) یادمه باهم از مرکز بر میگشتیم و همیشه هم موقع برگشت گشنه بودیم...یه رستورانی سر راهمون بود و ما هر دفعه تصمیم می گرفتیم بریم، یه تاکسی از کنارمون رد میشد و من بی اختیار میگفتم هنرستان...و بعد دیگه مجبور میشدم سوار بشم و برم...هر دفعه هم با من دعوا میکرد و میگفت که دیگه نمی خوام با تو برم...تو وسط راه سوار میشی و میری...ولی بازم موقع برگشت اینقدر حرف میزدیم که متوجه نمیشدیم و فقط بوی غذای رستوران ما رو متوجه راه میکرد...:) یه بارم همین کارو با محمد ملکزاده بزرگه کردم...داشتیم از مرکز پیاده میومدیم به شهر که من وسط راه یه تاکسی دیدم و طبق معمول هنرستان گفتم و سوار شدم و اومدم...بعد که بزرگ شدم فهمیدم که چکار زشتی کردم...:) اون موقع حتی عذر خواهی هم نکردم...:)
با دکتر جلالی هم که نگو دیگه...من و نسیم با بچه بازی هامون کلی اذیتش کردیم...همیشه هم کلی بهمون متلک میگفت که بابا شما رو چه به درس خوندن:)...ولی یه چیز جالب در مورد دکتر جلالی به ذهنم می رسه اینکه، ما بوی ادکلنش رو میشناختیم و من و نسیم هر وقت تو مرکز تو اتاقش پیداش نمی کردیم، رد بوی ادکلنش رو می گرفتیم و پیداش می کردیم...:)
واقعا دکتر مهری و دکتر جلالی و دکتر روئین خیلی خوب بودن...بخصوص با دانشجوهای سرتقی که مثل ما داشتن...:)
سفره خانه سنتی هم که پاتق بچه های مرکز بود...حیف که دفعه پیش تو ایران بودم نتونستم برم...
خوب فعلا تونستم یکم از خاطرات گذشته رو برای دوران پیری و بازنشستگیم که مطمئنم دیگه مخم کار نمیکنه، حفظ کنم.
دیشب با لاخره فرصت کردم که عضو بشم...راست می گفت...تقریبا همه رو اونجا پیدا کردم...احساس خوبی داشتم. تموم خاطراتم با دیدن عکسا و نوشته ها دوباره زنده شدن...واقعا قشنگ بود.نمی دونستم که اینقدر تاثیر می ذاره. به خیلی ها پیغام دادم که add کنم...همه دوستهای تو IASBS و دانشگاه تبریز و خیلی از ایرانی های توی گنت...
باورم نمی شد که اینقدر شهلا ناصر عصر عوض شده باشه...حتی باورم نمیشد که دفاع کرده...رفیعی و غلامی ها هم اصلا عوض نشدن...با دیدن عکس شهرام عباسی هم خندم گرفت...یاد لحظاتی افتادم که از من می خواست خونه نامزدش زنگ بزنم و نامزدشو بخوام و بعد گوشی رو بدم دستش....خیلی بهش می خندیدیم...داستانی برای خودشون داشتن...
مهدی ابولقاسمی رو دیدم که چقدر دکتر جلالی دربارش خوب نوشته بود...یادمه یه جنتلمن واقعی بود...خیلی مودب و با شعور بود...از اونایی بود که همه بهش نمره 20 میدادن...خوشحالم که الان بابا شده...
محمد چهارسوقی رو دیدم...خوب من معلم حل تمرینشون بودم...اون موقع همه بهشون می گفتن فسقلی ها...آخه اولین گروه دکترای پیوسته تو ایران بودن...ولی همشون خیلی باهوش و زرنگ بودن...چهارسوقی هم خیلی مودب بود...نمی دونم بالاخره این بنده خدا ها فارغ التحصیل شدن یا نه؟...
از همه جالب تر فاطمه موسوی بود که اصلا فکر نمی کردم تو ارکات پیداش کنم...آخه فکر نمی کردم خیلی اهل این حرف ها باشه...آخه خیلی درسخونه...باهم امتحان دکتری دادیم...و من تو مصاحبه رد شدم و اون قبول شد....بعد هم شدیم همکار..بعدم دوست...
ولی بازم چند نفرو نتونستم پیدا کنم...
فاطمه اوصانلو هم که بعد از ازدواجش پاک تارک دنیا شده...دیگه خبری ازش نیست:) یادمه باهم از مرکز بر میگشتیم و همیشه هم موقع برگشت گشنه بودیم...یه رستورانی سر راهمون بود و ما هر دفعه تصمیم می گرفتیم بریم، یه تاکسی از کنارمون رد میشد و من بی اختیار میگفتم هنرستان...و بعد دیگه مجبور میشدم سوار بشم و برم...هر دفعه هم با من دعوا میکرد و میگفت که دیگه نمی خوام با تو برم...تو وسط راه سوار میشی و میری...ولی بازم موقع برگشت اینقدر حرف میزدیم که متوجه نمیشدیم و فقط بوی غذای رستوران ما رو متوجه راه میکرد...:) یه بارم همین کارو با محمد ملکزاده بزرگه کردم...داشتیم از مرکز پیاده میومدیم به شهر که من وسط راه یه تاکسی دیدم و طبق معمول هنرستان گفتم و سوار شدم و اومدم...بعد که بزرگ شدم فهمیدم که چکار زشتی کردم...:) اون موقع حتی عذر خواهی هم نکردم...:)
با دکتر جلالی هم که نگو دیگه...من و نسیم با بچه بازی هامون کلی اذیتش کردیم...همیشه هم کلی بهمون متلک میگفت که بابا شما رو چه به درس خوندن:)...ولی یه چیز جالب در مورد دکتر جلالی به ذهنم می رسه اینکه، ما بوی ادکلنش رو میشناختیم و من و نسیم هر وقت تو مرکز تو اتاقش پیداش نمی کردیم، رد بوی ادکلنش رو می گرفتیم و پیداش می کردیم...:)
واقعا دکتر مهری و دکتر جلالی و دکتر روئین خیلی خوب بودن...بخصوص با دانشجوهای سرتقی که مثل ما داشتن...:)
سفره خانه سنتی هم که پاتق بچه های مرکز بود...حیف که دفعه پیش تو ایران بودم نتونستم برم...
خوب فعلا تونستم یکم از خاطرات گذشته رو برای دوران پیری و بازنشستگیم که مطمئنم دیگه مخم کار نمیکنه، حفظ کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر