۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

امشب باران می آید...باران از ابر می آید....


من عاشق آب و هوای بارونی بلژیکم...چند روز بود که هوا حسابی گرم بود، اما امشب دیگه بازم هوا خنک شد. هیچ وقت از دیدن رعد و برق اینقدر خوشحال نشده بودم که امشب شدم...یه چایی جلوی پنجره خوردم و در حالی که باد میخورد به موهام و صورتم، خیابان رو از طبقه پنجم تماشا کردم...خیلی لذت بخش بود...

از وقتی که اومدم اینجا، از ایران مرتب تماس میگیرن و خبرهای اروپا رو به من میدن، و من هم میگم من نشنیدم...اه..راست میگین؟....در عوض من هم کلی اخبار ایران رو بهشون میدم...از اینکه به کلی سایتهای خبری دسترسی دارم خوشحالم و کلی منو سرگرم می کنن که دیگه وقت نمی کنم اخبار اینجا رو پیگیری کنم...:)
همین دیروز دو تا خواهرام یکی بعد از دیگری زنگ زدن و گفتن که شنیدیم آلمان سیل اومده...!!!!!!!!!!!!!!!من که حسابی غافلگیر شده بودم گفتم خبر ندارم...منیژه که همیشه یه خبر دست اول تو آستین داره...دیگه اگه چند روز برام off نذاره می فهمم که تو دنیا هیچ اتفاق عجیبی نیوفتاده...:)

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

ای کاش شبانه روز 36 ساعت بود...ای وای..ای داد..ای بیداد...چرا من اینقدر وقت کم میارم...
فکر کنم من تا آخر عمرم دنبال وقت بدوم...بعد از کنفرانس سوئد باید دیگه حسابی برنامه ریزیم رو عوض کنم...

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

شکار رنگین کمان در گنت



La Roche







عظمای عزیزم، La Roche یه دهکده تو جنوب بلژیک که مثل شمال خودمونه....خیلی زیبا بود....

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

تصنیف دل مجنون شجریان...Enjoy it

در دل و جان خانه کردی عاقبت
هردو را ویرانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این عالم زنی
وا نگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی مردانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
شمع عالم بود عقل چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

امروز خبر خوشی شنیدم...بعد از چند بار برگشت مقاله مون از مجله Nature ، بالاخره امروز خبر دار شدم که مقاله مون که اولین کار منم محسوب میشه تو مجله PNAS پذیرفته شده...خبر خوبی بود...:)
بهم انرژی داد تا خونه رو یکم مرتب کنم....

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

اینجا سرزمینی دیگر است!

اینجا سرزمینی دیگر است...
چند روزی است که جشن تابستانی گنت شروع شده است و همه در خیابانها مشغول شادی و تفریح هستند. چیزهایی میبینم که در سرزمین خود ندیده ام و برایم جالب است...با خود فکر میکنم که مگر میشود...
اینجا سرزمینی دیگر است، اینجا زنان آزادند و هیچ کس به خاطر رفتارش ویا پوشش مواخذه نمی شود...در این چند روزه می بینم که پلیس و ماموران امنیتی چگونه مراقب اوضاع هستند که هیچ مردی به زنان بی حرمتی نکند و یا رفتاری نکنند که موجب آزار دیگران شود و در این چند روزه که همه مردم حتی دزدان، فروشندگان مواد مخدر، دیوانگان و ... در خیابان هستند، من چقدر احساس امنیت می کنم! ساعت 1 صبح بعد از تماشای خیابانها با ترام به خانه برمی گردم و همچنان احساس امنیت با من است....
سرزمین من نیز سرزمینی دیگر است، ساعت 8 شب به بعد همیشه باید احساس ترس به همراهت باشد، هر وقت بروی بیرون باید چند بادی گارت همراهت باشد تا کسی به تو بیحرمتی نکند، چرا که اولین کسی که گناه کار شناخته می شود زن است!
نباید لباس روشن بپوشی چرا که مردان به لباس روشن حساسیت دارند.................................!
نباید بلند بخندی چرا که در شان یک زن ایرانی نیست که بلند بخندد.............................!
یادم است که یک روز یکی از مسئولین دانشگاه به یکی از همکاران ما گفته بود که خانم در شان شما نیست با کوله پشتی به دانشگاه بیائید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
معادله ای است بسیار پیچیده....مردان دوست دارند زنانشان زیبا باشند، و همین مردان زنان دیگر را به خاطر اینکه خود را زیبا می کنند دستگیر می کنند....! اصلا خدا بعد از آفرینش زن باید همه را پاک میکرد و مردی دیگر خلق میکرد....!

در سرزمین من همیشه کسانی مورد توجه هستند که متفاوت از اکثریتند، در خیابان و در هر فروشگاهی اول نوبت خانم های زیباست و یا خانم هایی است که بوی عطرشان همه جا پیچیده است و یا خانم هایی که به نوعی آرایششان متفاوت است...خانم هایی که ابروهای نازک دارند، مو های رنگ کرده دارند....و در محل کار دولتی هم زنانی مورد توجه هستند که متفاوت از اکثریت هستند...زنانی با پوشش چادر، ابروهای پرپشت موهای رنگ کرده مشکی و معطر به عطر مشهد و ....
بنابراین بنظر می رسد که آرایش لازمه زندگی در ایران است...چرا که آرایش، فقط فرو بردن سر در آبرنگ نیست! آرایش در واقع درست کردن خود به شکلی متفاوت از حالت طبیعی و نرمال آن است...

اما اینجا، من همیشه منم! در خانه، در محل کار، در مهمانی، در خیابان...همه جا یک شکلم...همه مرا می شناسند...این ظاهر من نیست که در محل کار مرا محبوب می کند...بلکه میزان کاری است که انجام می دهم...در فروشگاه هم ظاهر من برای خرید مورد توجه نیست، بلکه کیف پولم است که مورد توجه است...:)
در ارتباطم با مردم نیز باز ظاهر من نقش بسیار کوچکی دارد، این اخلاق و احترام متقابل است که مهم است!

اینجا کسی توجه نمی کند که لباس شما 200 یورو ارزش دارد یا 10 یورو...برایم جالب است، با اینکه اینجا مهد عطر است، کسی به خود عطر نمیزند، بندرت میشود که در خیابان و یا مراکز عمومی بوی عطری استشمام کرد....

برای خودمان متاسفم که به جای حل کردن مساله، صورت مساله را پاک می کنیم و در عین حال فکر می کنیم که باهوش ترین هستیم...و غافل از این هستیم که در تابلوی زندگیمان بعد از هر مسا له ای، مسائل جدیدی ظاهر میشود و ما تا آخر عمر باید مانند احمقان مشغول پاک کردن باشیم...


فکر کنم دیگه دارم میشم یه فمنیست...:)


۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

توکل به خدا

مسیحی ها وقتی می خوان دینشو با ما مسلمون ها مقایسه کنن، میگن که عیسی هیچ وقت اجازه انتقام نداده...اگر هر کسی بخواد انتقام بگیره دنیا زیبائیش رو از دست می ده و این انتقامه که باعث آشوب در سیستم دنیا میشه و موجب جنگ و خونریزی می شه...خوب تو این قسمت خیلی ما حرف نداریم بزنیم...شاید هم ما زیادی به انتقام و مرگ فکر میکنیم و زندگی رو بیش از اندازه از یاد بردیم...
ولی ما یه چیزی در دینمون داریم که فکر نمیکنم مسیحیت این مدلشو داشته باشه...حداقل اون جوری که ما ازش استفاده میکنیم براشون قابل درک نیست...و اون توکل است. براستی توکل به خدا به انسان با ایمان، نیرویی میده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. باهاش میشه دنیا رو فتح کرد. میشه بزرگترین مشکلات هم برات بی ارزش و قابل تحمل بشه و کوچکترین شادی ها هم برای انسان بی نظیر باشه...
بعد از نا امیدی از همه جا، وقتی میگیم خدا یا توکل به تو یعنی به قول مادرم بازم در خونه خدا رو میزنیم و میگیم که خدایا مثل همیشه مواظبم باش و در توکل مطمئن هستی که مواظب هست....فقط باید ایمان آورد تا ارزش این نیرو رو فهمید.

همین طور کاتولیک ها میگن که نماز فاصله شما رو با خدا زیاد میکنه...چون باید قبلش اعمال خاصی انجام بدین، و چون وقت معینی داره یه جور مانع برای ارتباط ایجاد میکنه...طوری که اگه یکی از اون ها درست نباشه، انسان در ارتباطش با خدا مشکل پیدا میکنه و معمولا در اون لحظات ارتباطش رو قطع میکنه...شاید درست باشه نمی دونم....ولی من میدونم که نماز یه نظم به زندگی انسان می ده...یه فضای روحانی ایجاد میکنه که در اون به آرامش میرسی...من بعد از یه سری تنبلی ها تو نماز خوندن، هر وقت دوباره مرتب نماز میخونم اینو میفهمم...آرامشی که نماز به من میده فوق العاده ست.

بعضی وقتها به خدا گله میکنم که چرا اینقدر برای زنها سختی دادی...نمی تونم حکمتشو بفهمم...ولی امروز یه نکته جالب به خاطرم اومد، با اینکه ما بدترین شرایط رو در دینمون برای زنها داریم و در مقابل حقوقی که مردها دارن، حقوق زنها اندکه، ولی با تمام این وجود زنها بیشتر از مردها به خدا ایمان دارند و مذهبی ترند...داشتم فکر میکردم که خدایا هر چی به زنها بد شده باشه ولی تو یه قلب خوب بهشون دادی...با وجود اینکه این همه ظلم در حق زنها به اسم دین میشه ولی ای خدای مهربان چه قلب ظریف و احساس پاکی برای زنها آفریدی که باز بسوی تو می آیند! و این به همه چیز می ارزد!

منتظر نینی و نیکل هستم تا باهم زبان هلندی کار کنیم...خیلی دوستهای خوبی هستند...الانه که زنگ رو بزنن. دارم به آشناییم با هاشون فکر می کنم. هرگز فکر نمی کردم که تو بلژیک دوستهایی پیدا کنم که بتونن فارسی صحبت کنن!
از اینکه دوستهای خوب و قابل اعتمادی دارم به خودم می بالم...:)

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه



من عاشق این ژست مرجان هستم...آدمهایی که بلدن از همون بچگی بلدن...:)

Atomia and mini Europe in Brussels



خیلی زیبا بود....

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

به یاد گذشته

چند روز پیش یکی از دوستام گفت که چرا تو ارکات عضو نیستی...هم کلاسی و دوستای قدیمی و جدید رو اونجا می تونی ببینی....
دیشب با لاخره فرصت کردم که عضو بشم...راست می گفت...تقریبا همه رو اونجا پیدا کردم...احساس خوبی داشتم. تموم خاطراتم با دیدن عکسا و نوشته ها دوباره زنده شدن...واقعا قشنگ بود.نمی دونستم که اینقدر تاثیر می ذاره. به خیلی ها پیغام دادم که add کنم...همه دوستهای تو IASBS و دانشگاه تبریز و خیلی از ایرانی های توی گنت...
باورم نمی شد که اینقدر شهلا ناصر عصر عوض شده باشه...حتی باورم نمیشد که دفاع کرده...رفیعی و غلامی ها هم اصلا عوض نشدن...با دیدن عکس شهرام عباسی هم خندم گرفت...یاد لحظاتی افتادم که از من می خواست خونه نامزدش زنگ بزنم و نامزدشو بخوام و بعد گوشی رو بدم دستش....خیلی بهش می خندیدیم...داستانی برای خودشون داشتن...
مهدی ابولقاسمی رو دیدم که چقدر دکتر جلالی دربارش خوب نوشته بود...یادمه یه جنتلمن واقعی بود...خیلی مودب و با شعور بود...از اونایی بود که همه بهش نمره 20 میدادن...خوشحالم که الان بابا شده...
محمد چهارسوقی رو دیدم...خوب من معلم حل تمرینشون بودم...اون موقع همه بهشون می گفتن فسقلی ها...آخه اولین گروه دکترای پیوسته تو ایران بودن...ولی همشون خیلی باهوش و زرنگ بودن...چهارسوقی هم خیلی مودب بود...نمی دونم بالاخره این بنده خدا ها فارغ التحصیل شدن یا نه؟...
از همه جالب تر فاطمه موسوی بود که اصلا فکر نمی کردم تو ارکات پیداش کنم...آخه فکر نمی کردم خیلی اهل این حرف ها باشه...آخه خیلی درسخونه...باهم امتحان دکتری دادیم...و من تو مصاحبه رد شدم و اون قبول شد....بعد هم شدیم همکار..بعدم دوست...
ولی بازم چند نفرو نتونستم پیدا کنم...
فاطمه اوصانلو هم که بعد از ازدواجش پاک تارک دنیا شده...دیگه خبری ازش نیست:) یادمه باهم از مرکز بر میگشتیم و همیشه هم موقع برگشت گشنه بودیم...یه رستورانی سر راهمون بود و ما هر دفعه تصمیم می گرفتیم بریم، یه تاکسی از کنارمون رد میشد و من بی اختیار میگفتم هنرستان...و بعد دیگه مجبور میشدم سوار بشم و برم...هر دفعه هم با من دعوا میکرد و میگفت که دیگه نمی خوام با تو برم...تو وسط راه سوار میشی و میری...ولی بازم موقع برگشت اینقدر حرف میزدیم که متوجه نمیشدیم و فقط بوی غذای رستوران ما رو متوجه راه میکرد...:) یه بارم همین کارو با محمد ملکزاده بزرگه کردم...داشتیم از مرکز پیاده میومدیم به شهر که من وسط راه یه تاکسی دیدم و طبق معمول هنرستان گفتم و سوار شدم و اومدم...بعد که بزرگ شدم فهمیدم که چکار زشتی کردم...:) اون موقع حتی عذر خواهی هم نکردم...:)
با دکتر جلالی هم که نگو دیگه...من و نسیم با بچه بازی هامون کلی اذیتش کردیم...همیشه هم کلی بهمون متلک میگفت که بابا شما رو چه به درس خوندن:)...ولی یه چیز جالب در مورد دکتر جلالی به ذهنم می رسه اینکه، ما بوی ادکلنش رو میشناختیم و من و نسیم هر وقت تو مرکز تو اتاقش پیداش نمی کردیم، رد بوی ادکلنش رو می گرفتیم و پیداش می کردیم...:)
واقعا دکتر مهری و دکتر جلالی و دکتر روئین خیلی خوب بودن...بخصوص با دانشجوهای سرتقی که مثل ما داشتن...:)
سفره خانه سنتی هم که پاتق بچه های مرکز بود...حیف که دفعه پیش تو ایران بودم نتونستم برم...
خوب فعلا تونستم یکم از خاطرات گذشته رو برای دوران پیری و بازنشستگیم که مطمئنم دیگه مخم کار نمیکنه، حفظ کنم.

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

جون ما رو بلب رسونده .....

آخه من هر چی سعی میکنم در مورد مشکلات اجتماعی ننویسم که مبادا رنگ سیاسی بگیره، نمیشه...
تو خبر ها می خونم که برای خانم های بد حجاب می خوان از قاضی های متحرک خیابانی استفاده کنن.........آخه من نمیدونم اینا چرا همه چی رو می پیچونن..بابا دست از سر این زنا بردارین...کم تحقیرشون میکنین؟ کم شخصیتشونو خرد میکنین؟ کم حقشونو می خورین دو لیوان کولا هم روش...؟ اصلا اگه مردا بتونن فقط یه روز با چادر و مغنعه تو دمای 40 درجه تهران طاقت بیارن...امتحانش ضرری نداره...
مگه مردا میتونن هوی مرد تحمل کنن که از زنها این انتظارو دارن...مگه پیغمبر فقط گفته زن بیشتر از یکی میتونین بگیرین...مگه نگفته به زنها احترام بذارین..مگه نگفته که به زنها هر چه محبت کنین بازم کمه...مگه تو دوره جاهلیت به پای حضرت زهرا بلند نشده......
یکی نیست بگه بابا والا بخدا زنها هم آدمند....زن که میگم منظورم زنهای تحصیل کرده یا شاغل نیست که اونا خوب بلدن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون و اجازه ندن که یکی از راه برسه و شخصیت شونو لگدمال کنه...منظورم اون زنهای بیچاره روستایی و بیسواد و فقیره که از هیچ چی اطلاع ندارن و تو این بیخبری از یه زندگی انسانی محروم شدن...
چطور کسی نمیاد در مورد حقوق اجتماعی زنها صحبت کنه، که بگه بیچاره زنی که یه عمری تو خونه شوهر که نه اربابش زحمت کشیده، سر زمین کار کرده، بچه بزرگ کرده...سهمش از این دنیا چی میشه...بیمش چی میشه...بازنشستگیش چی میشه....دیش چی میشه....
مردی مرد تو زور بازوش نیست، که تو دل بدست آوردنش هست...
تو امرو نهی کردن هم نیست، که تو صبر و سعه صدرشون هست
تو پول درآوردن هم نیست، که تو بخششون هست
تو تعداد دوست دختراش و زنهاش هم نیست...که تو پای بندی به تعهدشونه
تو هزار بار دوستت دارم گفتن نیست که تو یه بار راست گفتنشون هست.....

بابا قانون رو که شما می نویسین، پولا رو هم که شما تقسیم میکنین، بالای سفره هم که شما میشینین، غذای اول رو هم که شما میخورین، خدا هم که اول شما رو آفریده، پیغمبر ها هم همه مرد بودن، ...خودتون می برید و خودتون می دوزید...پس دیگه چی میخوایین از جون این نصفه ملت...بابا ناشکری نکنید، با وجود این همه نعمت برای شما ، چرا چشمتون این چند تا تار موی زنا رو گرفته که خدا خواسته یه لطفی هم به زنا داشته باشه....همین کارا رو میکنید ملت به هر کوفت و مرضی تن میده که بره بیرون و پناهنده بشه دیگه...یکی میشه سیاسی...یکی میشه همجنس باز، یکی می شه مسیحی.....

آخی راحت شدم...خیلی عصبانی بودم...با عرض پوزش از جمیع مردان خوب ایرانی.....

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

و من هیچ گاه مدرن نخواهم شد!


و من هیچ گاه مدرن نخواهم شد!
من عاشق زندگی زیبای کلاسیک هستم که پر از پیچیدگی و تعاریف ویژه است!
چقدر خود را خوب شناخته ام...
برای من خرق عادت آسان نیست، گذر از تاریخ برایم غیر ممکن می نماید، خواندن چیز های عجیب غریب خوشایند نیست...
شناخت همه برایم جذاب نیست...
"این منم خفته" در آغوش طبیعت، فراری از شهر و جمعیت و نگران از دست دادن زیبائی های زندگی کلاسیک!
نصیب من از این زندگی مدرن همین یک دستگاه کامپیوتر است که آن هم تمام زندگی مرا بلعیده است، اگر با من بود همین را هم به کناری می نهادم و آنگاه من بودم و صدای پرندگان، من بودم و گلهای وحشی روئیده در دامنه کوه زیر آسمان آبی زیبای طبیعت...
اما چکنم که همین دستگاه پر راز و رمز دریچه ای است به دنیای بیرون و همین مرا امیدوار می کند...اما دارم به این می اندیشم که من چه کار بیهوده ای کردم که دفتر خاطراتم را به فراموشی سپردم و در حال فرار از دنیای مدرن، همین یک تحفه را از آن برای خود به ارمغان آوردم و اینک مرا توان ترک آن نیست....
آه که این دنیای مدرن چه آهسته و خموش همانند سرطانی سخت آهسته آهسته به جان زندگی نفوذ کرده و دیگر توان خلاصی از آن نیست...


۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

هر کـه شد محرم دل در حرم یار بـماند
وان کـه این کار ندانست در انکار بـماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکـن
شـکر ایزد کـه نه در پرده پندار بـماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخـت
دلـق ما بود که در خانه خـمار بـماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصـه ماسـت که در هر سر بازار بماند

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

رادیو پیام

چهارشنبه شبها ساعت 11 تا 12 به وقت ایران رادیو پیام فال حافظ و ترجمه داره...یادتون نره...:)
امشب بابای پریسا بهم گفتند...چقدر شیرین و قشنگ صحبت کردن...یه دبیر ادبیات شیرین گفتار!....:)

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

همیشه اسیر!



کلیسای قدیمی Saint Nicholas یکی از کلیساهای قدیمی شهر گنته که در قرن 12 ساخته شده. یه نفر بعضی وقتها اونجا چنگ (Harp) میزنه و من قبلا میرفتم گوش میدادم. صداش خیلی آرام بخش بود. امروز هم دلم خواست برم اونجا و یکم به صداش گوش بدم و با خودم خلوت کنم....
اما امروز یه نفر دیگه داشت آواز می خوند...فوق العاده بود...برام خیلی جالبه که با اینکه شرکت برای عموم آزاد بود و برنامه بسیار آرام بخش و زیبایی بود، بیشتر پیرها اومده بودن، اونم چند نفر به صورت گذری...اینجا جوونها با کلیسا بیگانند...
به هر حال من همیشه از فضای روحانی اونجا لذت می برم....
امروز بالاخره بزرگ شدن خودمو قبول کردم...زمان چقدر زود میگذره...
کاش همیشه، خواستن توانستن بود! کاش حرف فقط نگاه بود!
کاش من اسیر باورها نبودم!




۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

سارا یه مطلب خیلی قشنگ برام گذاشته بود که میذارم اینجا....

می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

« دکتر علی شریعتی »

۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه

جاده ای باریک در انتظار من است!

جاده ای باریک در انتظار من است،
دور می شوم، دور، از همه دور می شوم!
نمی دانم چرا زخم کهنه ام خوب نمی شود و هر از گاهی دوباره سر باز میکند!
چرا دوباره چنین التهابی نفس مرا بند می آورد!
جاده ای باریک در انتظار من است!
اما گذشته ای نه چندان دور مرا به خود می کشد...
باید که از آن بگریزم....!

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

حرفهای نگفتنی!

و باز من حرف هایی دارم برای نگفتن، نمی دانم این حرفها کی تمام می شود!
اما می دانم که اگر چه گاهی دانه های برفی قلبم را سرد می کند ولی زندگی با من مهربان است و نمی گذارد که دانه های برف بر آن اثری کند و نفس من هم چنان گرم است، گرم گرم!
مهری عزیزم یک بار به من گفتی که نگذار که نقش نردبان را بازی کنی و نمی دانستی که چه گوهری به من عرضه داشتی! بیشک یکی از بهترین نصیحتهایی بود که شنیده ام!
و من اینک به وجود خودم، به شخصیتم، به روحیاتم علا قه مندم و از چیزهایی که به آنها لطمه می زند دوری میکنم! من هرگز نقش نردبان را در زندگی نخواهم پذیرفت!

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

دلم برایت تنگ شده است!

به آسمان که نگاه می کنم، به یادت می افتم، در زیر آفتاب قشنگ تابستان با خیالی آسوده نشسته و تو را یاد می کنم! با دوست عزیزی درباره تو سخن می گویم و او به من یاد آور میشود که هیچ چیز نباید مانع ارتباط با تو شود! وقتی که آرام هستم و در تفکرات خود غرقم به دیدنت می آیم! آری نمی توانم بی تو زندگی کنم! اینک جای خالی تو را در زندگیم احساس می کنم و عطش وار به دنبالت هستم تا تو را بیابم!
مانند یک راه گم کرده به دنبال پناهگاهی هستم تا به آن لحظه ای پناه برم و چه پناه گاهی امن تر از وجود تو!
باید که در محراب وجودت به نماز بایستم و من اینک رمز نماز را میدانم!
دلم برایت تنگ شده است خدای مهربانم!