۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

هیچ جا سرای من نیست!

کجاست آن دیار بی نقص که به دنبالش بودیم؟ کجاست جائی که ما به آن تعلق داریم؟ قلب و روحمان در کدامین سرزمین به آرامش خواهند رسید؟

به گمانم هیچ جائی سرای ما نیست! ما انسانهائی هستیم که فقط نام وطن را به یدک می کشیم ولی در حقیقت از بودن در آن هم شاد نیستیم! در بیابانی گرد هم آمده ایم که هر لحظه سرای خود را در سرابی می بینیم و مشتاقانه به دنبالش می رویم. اما افسوس و صد افسوس! بارها سعی می کنیم که دیگر نگاهی به دوردستها نداشته باشیم و سرای خود را در کنار خود جستجو کنیم، اما چیزی نمی یابیم.

همیشه در سفریم و کوله بارمان چیزی جز خاطرات گذشته نیست.

براستی چگونه می شود به هیچ جا تعلق نداشت؟ شاید اینگونه است که ما انسانهای خود خواهی هستیم که فقط خود را می پرستیم! همه چیز برایمان ناراحت کننده است و حاضر به تغییر نیستیم! در حقیقت غرورمان بر ما فرمان روائی میکند.

بینظمی یکی، بی پولی دیگری، شلوغی آن یکی، خونسردی این یکی، خونگرمی آن دیگری، نژاد پرستی آن دورتری و...همه و همه برایمان قابل پذیرش نیست و ما ناگزیر از ترک آن محل می شویم. با خود می اندیشیم که در وطن بی نظمی، بیکاری و بی پولی اذیتمان می کند به جای دیگر می رویم ...اکنون پول داریم، نظم موجود هم زندگی روزمره را برایمان آسان می کند...همیشه کاری برای انجام دادن داریم ولی هنوز شاد نیستیم! قلبمانم هنوز این محل را نمی پذیرد! نگاه نژاد پرستانه بر وجودمان سنگینی میکند و ما باز به فکر ترک محل می افتیم و باز همان ها تکرار می شود و ما همیشه در سفریم.

اکنون مطمئن شده ایم جائی برای ما نیست و این روح متلاطم ما هرگز آرام نخواهد گرفت، پس دیگر به آینده نمی اندیشیم و می دانیم که همه چیز در گذر است و این چیزی است که زندگی در سفر به ما می آموزد.

و من نیز اکنون مانند افراد بسیاری دور از وطن و یا رانده شده از وطن می دانم که دیگر نیازی برای انتخاب نیست...نمیشود برای آینده برنامه ریزی کرد. مهم نیست که در کجا باشی، فقط باید زندگی کرد! شاید این بزرگترین درسی است که زندگی در غربت به من آموخته است! دیگر می دانم که باید مانند درختی باشم که در هر شرایط جوی جوانه می زند و سبز است...نه فقط درخت آپارتمانی که فقط و فقط در شرایط بسیار ایده آل دوام می آورد!

و باز میدانم که به انعطاف بیشتری نیازمندم تا در شرایط مختلف سبز باشم و خوشحالم که این نوشته این را به من یاد آوری می کند!


۴ نظر:

ناشناس گفت...

cheghad ghashang neveshti leila.
engar yeki be jaye man in harfa ro zad. khili khosham oomad ke gofti bayad mesle ye derakhte moghavem bashim. rast migi, ye joorhaye bi vatan shodim ba inja oomadn engar va hala bayad amade bashim har ja ke raftim betoonim javoone bezanim

ناشناس گفت...

برات سبزي آرزو ميكنم درخت مقاوم من

ناشناس گفت...

تو دختر منعطفی هستی و میدونم که در هر شرایطی سبز میمونی.

ناشناس گفت...

باد ها در گذرند
بايد عاشق شد و خواند
بايد انديشه كنان پنجره را بست و نشست
پشت ديوار كسي مي گذرد مي خواند
بايد عاشق شد و رفت
چه بيابانهايي در پيش است
رهگذر خسته به شب مي نگرد
مي گويد : چه بيابانهايي بايد رفت
بايد از كوچه گريخت
پشت اين پنجره ها مرداني مي ميرند
و زناني ديگر
به حكايت ها دل مي سپرند
پشت ديوار كسي درياواري بيدار
به زنان مي نگريست
چه زناني كه در آرامش رود
باد را مي نوشند
و براي تو
براي تو و باد
آبهايي ديگر در گذرست
بايد اين ساعت انديشه كنان مي گويم
رفت و از ساعت ديواري پرسيد و شنيد
و شب و ساعت ديوراي و ماه
به تو انديشه كنان مي گويند
بايد عاشق شد و ماند
بايد اين پنجره را بست و نشست
پشت ديوار كسي مي گذرد
مي خواند
بايد عاشق شد و رفت بادها در گذرند


حامد دادفرما