احساس تنفری دارم بس عمیق، اینقدر که بزور لبخند را بر صورت خشکیده ام می نشانم. تنفری از اطرافم، تنفری که تمام وجود مرا فرا گرفته است.
هیچ چیز نمی تواند آرامم کند...باید از محیط خارج شوم...هیچ وقت نتوانسته ام تنفرم را پنهان کنم...همیشه خودم را به هر صورتی بوده آزاد کرده ام....اینبار نیز خواهم کرد.....!
پیوست: این نوشته رو الان از توی کیفم پیدا کردم، مال چند روز پیشه!:) دیگه تنفر ندارم! تموم شد!..:)
هیچ چیز نمی تواند آرامم کند...باید از محیط خارج شوم...هیچ وقت نتوانسته ام تنفرم را پنهان کنم...همیشه خودم را به هر صورتی بوده آزاد کرده ام....اینبار نیز خواهم کرد.....!
پیوست: این نوشته رو الان از توی کیفم پیدا کردم، مال چند روز پیشه!:) دیگه تنفر ندارم! تموم شد!..:)
۲ نظر:
آی همچین ننویس میترسم :(
ليلا، خطرناك شدي . خون جلوي چشمتو گرفته!!!!!!!!چاقو ها رو از جلو دستت بردار !!!!!!!!! خودتو كنترل كن!!!!!!! تو جووني . حيف بقيه عمرتو تو زندون بگذروني!!!
ارسال یک نظر