۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

سلام!

دیروز مهمون یکی از دوستای بلژیکی بودم...تو باغ قشنگی که پشت خونشون داشتن کباب درست کردیم، آش خوردیم، سیب زمینی کباب کردیم، فارسی حرف زدیم، ...تا حالا اینجا من اینقدر یاد ایران نکرده بودم...واقعا بی نظیر بود...با ماشین رفتیم و تو راه جاده شبیه جاده شمال رو دیدم با خونه های بسیار زیبا....
انگار برام یه رویا بود.
یاد دوران تنهائیم افتادم...اوایل که اومده بودم بلژیک، خیلی سخت بود. بعد از ترکای و الچین آ خرهفته ها واقعا برام غیر قابل تحمل بود. دوستای ایرانی زیادی نداشتم و بعضی وقتها برای صمیمی حرف زدن دلم تنگ می شد.
تقریبا به جز مریم و رضا و عادل هیچ ایرانی رو نمی شناختم....
کم کم دوستای تازه پیدا کردم که الان دیگه برام سخت شده تا برای همشون وقت بذارم....دوستانی که از بودن باهاشون لذت میبرم.
دیگه لازم نیست که برای صمیمی حرف زدن، برای فارسی صحبت کردن، برای درد دل کردن، برای شعر خواندن، برای باهم بیرون رفتن، برای قدم زدن و برای یاد ایران کردن وقت قبلی اونم فقط آخر هفته ها بگیرم. چه حس خوبیه که احساس کنی هر لحظه که احتیاج به سلام ایرانی داری بالاخره یکی رو می تونی پیدا کنی که فقط بهش بگی سلام دوست خوبم، من کاری با تو ندارم و هیچ بهانه ای برای تماس با تو ندارم، فقط می خوام بهت سلام بگم و جوابش رو بشنوم.......همین برای پاک کردن غبار غربت کافیه....
پس،
پریسا، حمید، مریم، رضا، برلیان، سارا، نینی، عادل، مروارید، نیکل، طاهره، آرزو، مینا، آرنولد، آریین، رضا، ویرله، سابین، سیامک(no order:))
سلام!
وای نفیسه اینا یادم رفته بود...حالا منو می کشه...!


۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

اعتماد به نفس

هر چه زمان می گذره بیشتر می فهمم که چرا خیلی ها که این ور میان دیگه بر نمی گردن. خوب نیست که آدم همش بدیهای اینجا رو بگه:)
بزرگترین و بهترین چیزی که اینجا به من داده اعتماد به نفس فوق العاده ای که بسیار شیرین و دوست داشتنیه. اینقدر این اعتماد به نفس بالاست که آدم احساس می کنه چقدر مهم هست و مهمتر اینکه احساس می کنه هر کاری می تونه انجام بده. اینجا وقتی کسی باهات صحبت می کنه بهت نگاه می کنه و به نظرت احترام می ذاره و حواسش به جاهای دیگه نیست.
در محبت کردن و لبخند زدن هم استاد هستند.
اصلا اینجا طوری با آدم رفتار می کنن که احساس می کنی زیبا ترین و خوش تیپ ترین هستی ولی با تمام این وجود کمتر پیش میاد که کسی رو به خاطر ظاهرش دوست داشته باشن.
وقتی باهاشون صحبت می کنی هیچ استرسی بهت وارد نمی کنن و برعکس آرامششون رو بهت منتقل می کنن.
اینایی که گفتم در مورد آدم خوباشون بود..:) اما خوب بداشون هم هر چقدر بد باشن ولی استرس بهت وارد نمی کنن!
تازه یادم رفت بگم که بعد از چند سال کار کردن تو ایران اینجا بود که اولین عیدی و تابستونی کارمندی گرفتم!!!:)

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

خدایا آیا امروز آنچه را که من دیدیم و شنیدم ، تو نیز دیدی؟


امروز امتحان شفاهی زبان هلندی داشتم...من و یک دختر جوان دیگه از کشور اگاندا آخرین نفرات بودیم. نمی توانم باور کنم که چه زندگی سختی این دختر جوان داشته است. می گفت که مادرش فوت کرده است و پدر و برادرش هم سیاسی و مخالف دولت هستند و بیشتر اوقات در زندان هستند. دو سال پیش یکی از دوستان پدرش او را به این کشور آورده است. در طول این مدت او هیج تماسی با پدر و برادرش نداشته است. او که الان نظافتچی یک فروشگاهی است به تنهائی زندگی می کند....
معلمان سوالهای یکسانی در مورد کارمان، کشورمان، خانواده مان و...میکرد و برای من در حضور این دختر بخت برگشته جواب دادن چقدر سخت بود...در انتها از خودم به خاطر این همه زیاده خواهی شرمنده بودم!
با خود فکر می کنم آیا ما فقط در ایران که کمتر از یک درصد جمعیت را در خود داریم خدا داریم...پس 99 درصد بقیه چی؟


۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

امشب تونستم یه وایرلس پیدا کنم و وصل بشم...حالا دو هفته دیگه قراره اینترنتم وصل بشه...
امشب دلم براتون خیلی تنگ شده...منیژه عزیزم چند شب پیش خواب دیدم که اومدی پیشم، خیلی خوشحال شده بودم، اینقده که بعد از بیداری هم حس میکردم که پیشم هستی!
مصطفی جان پیغام های قشنگی که هر روز برام میفرستی به من انرژی تازه برای کار کردن میده...
نرگس ، مریم و مهدی عزیز، شما که نیستین همیشه احساس می کنم که یه چیزی کم دارم...قلبم فقط با دیدن روی ماه شما درست کار می کنه...( آخر احساس...آخه تا حالا عمه با احساسی مثل من دیدین؟ ):)
چند روز پیش یه نامه برای حسین عزیز نوشته بودم، باهاش مثل همیشه درددل کرده بودم...در واقع حسین تنها کسیه که همیشه و در همه حال منو حمایت کرده و هیچ وقت ازم ایراد نگرفته....
اشک های خدیجه پشت سرم رو که به یاد میارم، بیشتر دلتنگ می شم....امیر حسین یادته می اومدم خونتون یه فرش قرمز جلوی در پهن می کردی و از من می خواستی از روش رد شم...
هیچ کس و هیج جیز نمی تونه جای شما رو تو قلبم بگیره! حتی تو ایلیای عزیز که ده روز بیشتر ندیدمت...!


۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

آهنگ رقص!

بعضی وقتها هم لازمه آدم ترانه های کوچه بازاری گوش بده...!
اونم با صدای دوست داشتنی مرتضی ...!
سارا اینجا گوش بده، "فرشته یار گلم " دیگه دپرس نشو!

راستی مهری چند روزه نیستی! هر جا هستی خوش و سلامت باشی...بابا جعفر من!


۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

از دست این سارا هیچ چیز رو نمی شه مخفی کرد...!!!!!!!!!!!!!!!!:)

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

بشناس و شناخته شنو

هر چه می خواهی ببر

نگران نباش

هیچ کس و هیچ چیز متعلق به من نیست

که من هرگز حسرت داشتن هیچ چیز را نداشته ام

مرا همین بس که نبض زمین

برای من میزند

ستاره ها به خاطر من می درخشند

و دنیا به من می خندد

و من در آغوش خداوند جای دارم.

حسادت را درقعراقیانوس وجودم دفن کرده ام

آزادی را به بال پرنده ای سپرده ام که در آسمان زندگیم رها کند

و خوشحالم که هنوز قلبم در سینه ام می طپد

و صدایم سکوت فضا را می شکند

و نگاهم به اوج آسمان می رسد

و من زنده ام به عشق زندگی

روزی که من در اوج غرورم

هیچ شاهزاده ای نخواهد توانست قلب مرا بشکند.

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

! Listen and enjoy it

خرابی و خراباتی همه شب زنده دار امشب
همه عاشق همه مجنون
به مستی بیقرار امشب
بیا ای سوته دل ساقی
به مستی بی ملالم کن
خدایا امشب این می را
حلالم کن حلالم کن

بیادش باده مینوشم
که با دردش هم آغوشم
به یک جرعه به صد جرعه
نشد دردش فراموشم
بگو ای مهربون ساقی
به اون نا مهربون یارم
به حق حرمت مستی
بیاد امشب به دیدارم
بیا ای سوته دل ساقی
به مستی بی ملالم کن
خدایا امشب این می را
حلالم کن حلالم کن
خدایا امشب این می را
حلالم کن حلالم کن

غریبی موند و تنهایی
از این غربت دلم تنگه
بیا ساقی پناهم ده
که سقف آسمون سنگه
مبادا ای رفیق امشب
نگیری ساغر از ساقی
نمیدونی چه کوتاهه
شب مستی و مشتاقی
خدایا درد عشق امشب
تو قلبم آشیون کرده
به می محتاج محتاجم
که می درمون هر درده
آآآ .....
بیا ای سوته دل ساقی
به مستی بی ملالم کن
خدایا امشب این می را
حلالم کن حلالم کن
خدایا امشب این می را
حلالم کن حلالم کن


هیچ جا سرای من نیست!

کجاست آن دیار بی نقص که به دنبالش بودیم؟ کجاست جائی که ما به آن تعلق داریم؟ قلب و روحمان در کدامین سرزمین به آرامش خواهند رسید؟

به گمانم هیچ جائی سرای ما نیست! ما انسانهائی هستیم که فقط نام وطن را به یدک می کشیم ولی در حقیقت از بودن در آن هم شاد نیستیم! در بیابانی گرد هم آمده ایم که هر لحظه سرای خود را در سرابی می بینیم و مشتاقانه به دنبالش می رویم. اما افسوس و صد افسوس! بارها سعی می کنیم که دیگر نگاهی به دوردستها نداشته باشیم و سرای خود را در کنار خود جستجو کنیم، اما چیزی نمی یابیم.

همیشه در سفریم و کوله بارمان چیزی جز خاطرات گذشته نیست.

براستی چگونه می شود به هیچ جا تعلق نداشت؟ شاید اینگونه است که ما انسانهای خود خواهی هستیم که فقط خود را می پرستیم! همه چیز برایمان ناراحت کننده است و حاضر به تغییر نیستیم! در حقیقت غرورمان بر ما فرمان روائی میکند.

بینظمی یکی، بی پولی دیگری، شلوغی آن یکی، خونسردی این یکی، خونگرمی آن دیگری، نژاد پرستی آن دورتری و...همه و همه برایمان قابل پذیرش نیست و ما ناگزیر از ترک آن محل می شویم. با خود می اندیشیم که در وطن بی نظمی، بیکاری و بی پولی اذیتمان می کند به جای دیگر می رویم ...اکنون پول داریم، نظم موجود هم زندگی روزمره را برایمان آسان می کند...همیشه کاری برای انجام دادن داریم ولی هنوز شاد نیستیم! قلبمانم هنوز این محل را نمی پذیرد! نگاه نژاد پرستانه بر وجودمان سنگینی میکند و ما باز به فکر ترک محل می افتیم و باز همان ها تکرار می شود و ما همیشه در سفریم.

اکنون مطمئن شده ایم جائی برای ما نیست و این روح متلاطم ما هرگز آرام نخواهد گرفت، پس دیگر به آینده نمی اندیشیم و می دانیم که همه چیز در گذر است و این چیزی است که زندگی در سفر به ما می آموزد.

و من نیز اکنون مانند افراد بسیاری دور از وطن و یا رانده شده از وطن می دانم که دیگر نیازی برای انتخاب نیست...نمیشود برای آینده برنامه ریزی کرد. مهم نیست که در کجا باشی، فقط باید زندگی کرد! شاید این بزرگترین درسی است که زندگی در غربت به من آموخته است! دیگر می دانم که باید مانند درختی باشم که در هر شرایط جوی جوانه می زند و سبز است...نه فقط درخت آپارتمانی که فقط و فقط در شرایط بسیار ایده آل دوام می آورد!

و باز میدانم که به انعطاف بیشتری نیازمندم تا در شرایط مختلف سبز باشم و خوشحالم که این نوشته این را به من یاد آوری می کند!


۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

تنفر!

احساس تنفری دارم بس عمیق، اینقدر که بزور لبخند را بر صورت خشکیده ام می نشانم. تنفری از اطرافم، تنفری که تمام وجود مرا فرا گرفته است.
هیچ چیز نمی تواند آرامم کند...باید از محیط خارج شوم...هیچ وقت نتوانسته ام تنفرم را پنهان کنم...همیشه خودم را به هر صورتی بوده آزاد کرده ام....اینبار نیز خواهم کرد.....!

پیوست: این نوشته رو الان از توی کیفم پیدا کردم، مال چند روز پیشه!:) دیگه تنفر ندارم! تموم شد!..:)

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

دست خط پریسا!


این شعر رو که مال خانم زیبا طاهریان، پریسا تو دفترم نوشته...خیلی قشنگه!( هم شعرش و هم دست خطش!!!!!!!!!!!!!:) ) گذاشتم اینجا تا یادگاری بمونه...

خونه جدید!

از وقتی که به خونه جدیدم اومدم هنوز اینترنت ندارم، فکر کنم یه دو هفته ای طول بکشه تا همه چیز درست بشه...!
خونه خیلی خوبی و خیلی دوستش دارم...یکم گرونه! امیدوارم که بتونم توش دووم بیارم...دیگه دوست ندارم جابجا بشم...
کاش بشه که تا آخر تحصیلاتم همین جا بمونم...:)
خوب دیگه زندگی همینه....تا تموم نشده باید ازش لذت ببری!

پیوست: از همه دوستان دعوت می شود برای نوشیدن چای، البته کیسه ای تشریف بیاورند...البته در صورت تعداد بیش از 3 نفر چای ایرانی دم می شود...:)
آدرس: Voskenslaan 505, 9000 Gent

شبی مجنون به لیلی گفت، تو را عاشق شود پیدا

ولی مجنون نخواهد شد...

افکارم بلای وجودم است و نگاهم شمشیر برنده ای است که بر هیچ کس رحم نمی کند.

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

تفریحات اروپا ئی

الان ساعت 1 صبحه و من در De Haan یکی از روستاهای بلژیک هستم. امسال PHD Day رو اینجا برگزار کردن...یه خونه ویلائی در یک باغ زیبا که فقط یک ربع با ساحل فاصله داره...همه چیز فوق العاده است...
دیشب همه رفتیم تو جنگل کنار خونه قدم زدیم و بعدش رفتیم ساحل...اینقدر تاریک بود که بدون چراغ قوه چیزی دیده نمی شد. این دو روزه به اندازه یک سالم والیبال بازی کردم، و تقریبا تمام بازی های بچه گانه رو همه باهم بازی کردیم. از چرخیدن دور صندلی و گرفتن جا گرفته تا طناب کشی و درست کردن خونه با شن و ...
امروز صبح بچه ها رفتن و از go kart های 4 نفره و 6 نفره کنار ساحل اجاره کردن تا باهاشون بریم ساحل...خیلی جالب بود.
امروز برای اولین بار خوک ها رو هم از نزدیک دیدم...:)
بچه ها یکی یکی از کنارم رد میشن و میگن امروز نباید کار کنی...!:)باید همین جا استوپ کنم:)