مدتها پیش گلدان کوچکی را به عنوان هدیه گرفته بودم و در کنار گلدان بزرگتری که قبلا داشتم گذا شته بودم. گلدان خودم بسی زیباتر و پر بارتر بود، برگهای زیبای آن سبز سبز بودند و هر از گاهی جوانه کوچکی می زد و برگی نو به برگهایش اضافه می شد. اما نمی دانم چرا من آن گل کوچک را هیچ وقت جدی نمی گرفتم و به این می اندیشیدم که بالاخره پس از مدت کوتاهی از بین خواهد رفت. تقریبا هیچ وقت به آنها توجه نمی کردم، مگر زمانی که به آنها آب می دادم! برعکس مادرم که خیلی به گلهایش توجه دارد، به آب و خاک و آفتاب مورد نیاز گلها واقف است و مواظب است که گلهایش به خوبی رشد کنند..هیچ وقت یادم نمی رود که شاخه کنده شده از گیاهی را که بچه ها به عنوان چوب دستی استفاده می کردند، داخل گلدان آبی گذاشت و پس از مدتی شاخه جوانه داد و عاقبت تبدیل به گیاه سرحال و زیبائی شد.
وقتی که به ایران می رفتم دو گلدان گلم را به سرایدار داده و خواهش کردم در مدت نبود من به آنها آب بدهد وقتی برگشتم متوجه شدم که گلها بسیار رشد کرده اند، حتی آن گل کوچکی که داشتم سر حال تر بود. نمی دانم دلیلش چه بود...شاید زندگی در خانه سرایدارم بیشتر در جریان بوده است که آنگونه در گلهای من تغییر و تحول بوجود آمده بود!
با دیدن آنها تصمیم گرفتم که گلدان هر دو را عوض کنم و بیشتر به آنها توجه کنم، اما به مراتب توجه من به گلدان اولیه ام بیشتر بود! چون به آفتاب مستقیم حساس بود همیشه مواظب بودم که در زیر نور مستقیم قرار نگیرد.
روزها سپری شدند و در نهایت گل زیبای من پژمرده شده و از بین رفت. گلی که من بیش از همه مراقبش بودم، گلی که همیشه وصف زیبائیش را می کردم و صبح ها که به دانشگاه می رفتم جای او را عوض می کردم تا در معرض نور مستقیم نباشد....
در عوض آن گل کوچکی که هر لحظه منتظر پژمرده شدنش بودم، بارها تا مرز پژمردگی رفته ولی دوباره جان گرفته است. اینک آن گل کوچک را من اهلی نموده و با او هم صحبت شده ام. اینک دریافته ام که زمانه همیشه برگ غیر منتظره ای را برایت رو می کند و باید که همیشه به بازی ادامه داد!
و امروز می بینم که گل کوچک من جوانه های بسیار زیبائی زده است، دارد رشد می کند...باید به فکر گلدان بزرگتر دیگری باشم...!