۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

"میان اهل دل جز دل نگنجد"!

امروز بعد از یه ماهی فاصله دوباره دوچرخه سواری کردم. طولانی ترین مسیر (و تنها مسیری که بلدم:-)) رو برای رفتن به کلاس با دوچرخه انتخاب کردم. از کنار رودخونه رد شدم و از مسیر خونه قبلیم رفتم...ولی مرغابی هایی که همیشه میدیدم دیگه اونجا نبودن...فکر کنم هوا دیگه خیلی سرد شده...دیدن ساختمانهای قدیمی مرکز شهر برام لذت بخش بود. چون دوچرخم رو تازه از تعمیرگاه گرفته بودم و هر دو چراغش هم کار می کردن دیگه نگرانی از جریمه سنگین پلیس هم نداشتم و این به من جرات داده بود که سریعتر هم برم. با وجود اینکه باد شدیدی بود ولی برام بسیار لذت بخش بود که بعد از یه ماه یه تکونی به خودم دادم و ورزش کردم. حالا اگه سرما هم بخورم می ارزه:-) البته بدون پنیسیلین!
امروز با میکه هم کلی صحبت کردیم و بهش گفتم که بعد از کنسرت دیروز چه حس خوبی داشتم و چقدر از استرس و نگرانی روزانه خالی شدم و فکر نمیکردم که میکه اینقده از شنیدن این حرف خوشحال بشه. بهم گفت که لیلا تو با گفتن این حرف روز منو ساختی و من خستگیم در رفت...
بعضی وقتها ما آدما یادمون میره از هم تشکر کنیم و یا از گفتن صادقانه احساسمون در هراسیم که مبادا یکی ازش سوء استفاده کنه...چیزی که پائولو کوئیلو تو کتاب کیمیاگرش می خواد بما بگه! چیزی که ما فراموش کردیم.
فراموش کردیم که جهان به شادمانی ما احتیاج داره و ما از گفتن شادیهامون نباید بترسیم.
برای میکه یک هدیه خیلی کوچیکی بردم و نمی دونستم که چقدر به اون هدیه احتیاج داشته...نه هدیه، بلکه به اینکه کسی بگه که ما دیدیم که تو دیروز چقدر زحمت کشیدی...و مطمئنم که بقیه هم بهش گقتن! چون امروز تو چشماش دیدم که خیلی خسته بود ولی شاد بود...شاد!

با میکه در مورد چیزهای دیگه هم صحبت کردیم، میکه تجربیات زیادی داره و به درون آدما توجه میکنه...هم صحبتی باهاش بهم اعتماد به نفس داد..نگرانی و ترس من از راهی که انتخاب کردم رو کم کرد...چقدر بعضی وقتها ما به هم صحبتی با یه بزرگتر احتیاج داریم!
حرفهای قشنگی زد، گقت که ما میتونیم با قلبمون برای همیشه زندگی کنیم و زنده بمونیم! گفت که سن آدما به سال نیست، بلکه به تجربه و فهم و شعورشونه، گفت که امیدواره که ما بتونیم یه روز تو زندگیمون، تلفیقی از Mind, Heart و Body رو پیدا کنیم و از دستش ندیم، همون چیزی که مردم آفریقایی هنوز تو زندگیشون و تو فرهنگشون اون رو نگه داشتن!
از همه مهتر اینکه امروز اولین مشق سولو رو گرفتم: Toglietemi la vita ancor ,1660-1725
خوب دیگه روز خوبی بود...:-) فردا هم که مطمئنم کلا روز خوبی خواهد بود!

دوچرخم تعمیر شده، جارو برقیم درست شده، اینترنتم فردا صبح قراره درست بشه، تلفنم نو شده و خونم هم تمیز شده! خوش بحال خودم!
از غم دیروز تا شادی امروز چقدر فاصله بود...و من در شگفتم که با چه نیرویی این فاصله رو طی کردم!

سمن بویان! Enjoy it!


و نگوئیم که شب چیز بدی است! Listen here!


۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

امشب غمگینم!
آنچنان که فقط آغوش مادرم و محبت خالصانه او می تواند آرامم کند!
امروز ساعتها صدای عزیزانم را شنیده ام و دوباره هوای ایران کرده ام!
چقدر دلم برایشان تنگ شده است...
اینک میدانم که خانواده تنها پناهگاه امن انسان است! تنها جایی است که با وجود خطاهای بسیار، باز هم می توانی به آغوششان پناه ببری و مواخذه نشوی. دوست داشتنشان بی واسطه و بی توقع است. اینجا در این غربت سرد بیش از پیش ارزش این نعمت را میدانم!
براستی نمی دانم چه شرایطی اینجا حاکم است که از همه ما انسانهای خود خواه بار آورده است...مدام از هم ایراد میگیریم و درپس خنده های ملیحی که به هم تحویل می دهیم هرگز همدیگر را قبول نداریم. بیش از اندازه به فکر منافع شخصی هستیم! همدیگر را با انتقادهای پی در پی خسته میکنیم! اینقدر که گاهی فکر میکنم باید در این جمعیت پریشان، گم شد!
اینجا ترس مثل خوره به جان همه ما افتاده است و دیگر نمی توانیم به هم اعتماد کنیم. دوست داریم هر آنچه که می کنیم و هر آنچه که می اندیشیم مخفی باشد و برای این مخفی نگه داشتن نیروی بس فوق العاده ای را باید هزینه کنیم!
آه که خسته ام از این بازی دو گانه! دلم می خواهد رها باشم...رها ازهرفکری...هر فکری که مرا نگران می کند!
گاهی به این جمله ایمان می آورم که یاد خدا آرام بخش دلهاست اگر چه موجب تمسخر روشنفکرانی در اطرافم می شود! و اگر چه خدا دیگر در این جامعه بیگانه است!
وحال که از عزیزانم دورم، ای خدای مهربان من از اینهمه دلهره و خستگی به آغوش تو پناه می آورم که آن را امن ترین یافته ام!


۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

تعمیرات اروپائی!

این چند روزه دارن تو دانشکده تعمیرات سقف انجام میدن و تقریبا ساختمون پر آب شده..امروز کلی با استفانی خندیدیم...همش صدای شر شر آب از داخل ساختمون می اومد..می گفتم هر آنه که ساختمون رو سرمون خراب بشه!:-(
برام خیلی جالبه که با وجود اینکه سرور دانشکده به خاطر این مشکل بسته شده و ازهر گوشه اتاقها آب داره وارد ساختمون میشه هیچ استرس و حرکت ناشی از نگرانی و عجله در هیچ کس وجود نداره...به جز انواع ماشینهای غول پیکر دور تا دور ساختمون هیج کارگری هم دیده نمیشه!
اینا هم مثل ایرانی ها اینهمه مدت صبر کردن و درست در اوج سرما شروع به کار کردن...تازه از بدشانسیشون هم این چند روزه بعد از سالها یه برف درستو حسابی تو بلژیک باریده! :-)

من که حالا فردا تو VIB هستم و پس فردا بعد از ظهر هم مرخصی می خوام بگیرم...امیدوارم که تا اون موقع اوضاع یکم بهتر بشه!
اینجا با این همه تکنولوژی و نظمی که داره با یه اتفاق کوچیک همه چی بهم میریزه و تا اوضاع درست بشه زمان می بره ولی به هر حال با اینهمه هیچ کس آشفته نمی شه! یادمه چند روز پیش یه ترام از جاش در اومده بود و تقریبا برای بیش از 4 ساعت قسمت مهمی از شهر بسته شده بود...ما که از اونجا رد می شدیم کلی خندیدیم، گفتیم اگه ایران بود چند نفر می اومدن و یا علی می گفتن و ترام رو بلند می کردن میذاشتن سر جاش! 10 دقیقه هم طول نمی کشید:-)

بهر حال من بعضی وقتها از کار اینا خندم میگیره...مثلا وقتهایی که برگ درختها رو با جارو شارژی جم می کنن و یا یه شیشه کوچیک مغازه رو به یه متخصص میدن که با انواع و اقسام وسایل و مواد شوینده تمیز کنه! و یا اینکه تو صف طولانیه ساندویج پنیر می ایستن...و تو فروشگا ه ها اینقده خرید میکنن که فکر میکنی فردا قحطی می خواد بیاد و همه چی تموم بشه..تمومه سبدها پر میشه! تازه وقتی دقت میکنی میبینی که نصف بیشتر خریدشون مشروب و غذاهای آماده ست...بهر حال منم رفته رفته اینجوری شدم...مثل قحطی زده ها خرید میکنم و نتیجش این شده که از وقتی که به خونه جدید اومدم که نزدیک فروشگا های بزرگه 3 کیلو اضافه کردم...

دیگه باید پیاده روی رو جدی بگیرم! :-)
اگه این دوستان تنبل بذارن! :-)




شیخ صنعان و دختر ترسا

شیخ ایمان داد و ترسایی خرید

عافیت بفروخت رسوایی خرید

عشق برجان و دل او چیر گشت

تا ز دل نومید وز جان سیر گشت

گفت چون دین رفت چه جای دلست

عشق ترسازاده کاری مشکل است


گفت اگر کعبه نباشد دیر هست

هوشیار کعبه‌ام در دیر مست

آن دگر گفت این زمان کن عزم راه

در حرم بنشین و عذر من بخواه

گفت سر بر آستان آن نگار

عذر خواهم خواست، دست از من بدار


شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد

همچو دریا جان او پرشور کرد

آن صنم را دید می در دست و مست

شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست

دل بداد و دست از می خوردنش

خواست تا ناگه کند در گردنش

دخترش گفت ای تو مرد کار نه

مدعی در عشق، معنی دار نه

گر قدم در عشق محکم دارییی

مذهب این زلف پر خم دارییی

همچو زلفم نه قدم در کافری

زانک نبود عشق کار سرسری


...


<منطق الطیر عطار>


۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

فرشته!

دیشب نفیسه، کیوان و عرشیا و همینطور مریم پیشم بودن...اوقات خوبی باهم داشتیم...کلی در مورد دوران دانشجوییمون حرف زدیم و خندیدیم...بازم طبق معمول خاطره کوه رفتن و هندوانه خوردنمون رو با نفیسه تعریف کردیم و کلی خندیدیم...بحث های جالبی کردیم...
دیشب یه هدیه بسیار زیبا هم از عرشیا گرفتم...یه مجسمه فرشته کوچک که من خیلی دوست دارم! خیلی بهم مزه داد!
امشب سه تا شمع روشن کردم و گذاشتمش کنار شمعها...قیافه معصومانه ای داره!


امشب من یه سری مشکلات تکنیکی داشتم...تصمیم گرفتم که خورشت فسنجان درست کنم و کلی گوشت گذاشتم که بپزه..تازه متوجه شدم که گردوی آسیابم تموم شده...مثل همینه ها تصمیم گرفتم که قیمش کنم...آخه خیلی وقته قیمه درست نکردم.. همینطور که داشتم فکر میکردم که توی قیمه باید آبلیمو بریزم یا لیمو امانی و دنبال لپه می گشتم، فهمیدم که لپه هم ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا من موندم با این همه گوشت پخته چیکار کنم!
سارا تو مخت برای اختراع غذا خوب کار میکنه...اگه تونستی یه طرحی برای این گوشتهای پخته بده!:-)
جون من فقط آبگوشت نباشه!:-)
چه مشتاقانه از خورشید می گریزیم
و چه آسان تبدیل به تکه ای یخ می شویم!
و من در این سرزمین یخ، چه هراسان سرد شدن قلبم را فریاد می کشم
و گرمای خورشید پشت ابر را طلب می کنم
که شاید فقط و فقط قلبم را نجات دهم
که "همانا قلب برای زندگی بس است "
تا آمدن داروی ضد یخم زمان باقی است
خدا کند دوام بیاورد این قلب نازک من!

این آهنگ مختاباد خیلی زیباست! اینجا میشه گوش داد!

نگارینو دل و جانم ته دانی
همه پیدا و پنهانم ته دانی
نمی دونم که این درد از که دیرم
همی دونم که درمانم ته دانی

بلا رمزی ز بالای ته باشه
جنون سری ز سودای ته باشه
بصورت آفرنم این جهان بین
که پنهان در تماشای ته باشه

غم عشق ته مادرزاد دیرم
نه از آموزی استاد دیرم
خوش اون بار که از جمله غم ته
خراب آباد دل آباد دیرم

خوشا آنون که سودای ته دیره
که سر پیوسته در پای ته دیره
به دل دیرم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای ته دیره

سه غم آمد بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
غم یار و غم یار و غم یار

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه


دیشب با همکارام رفته بودیم کنسرت گروه "The Swell Season: Glen Hansard and Marketa Irglová" که در سال 2007 برنده جایزه اسکار بهترین موسیقی فیلم "once" شدند. یکی از کارهای معروف این گروه ایرلندی " Falling Slowly " نام داره که بسیار زیباست. متن شعرش رو پائین گذاشتم. می تونم بگم که یکی از بهترین کنسرتهایی بود که تا حالا رفتم...کارشون واقعا عالی و زیبا بود. اصلا نفهمیدم که 3 ساعتی که تو سالن بودیم چطور گذشت. یه سالن بزرگی بود که هیچ صندلی توش نبود و ملت همه سر پا بودند. جمعیت تقریبا زیادی بود و میشه گفت همه کسانی که اونجا بودن با کارای این گروه آشنا بودن!
بلیط این کنسرت رو همکارام با چک دانشجویی تهیه کرده بودن که تقریبا مجانی برامون در اومد ولی در حالت نرمال فقط 16 یورو بود! دیشب یاد کنسرت های شجریان افتاده بودم که هیچ وقت نمی تونستم بلیطشو گیر بیارم حتی تو بازار سیاه!
شب خیلی خوبی داشتم...در حالی که با همکارام بودم و داشتم گوش میدادم ولی تو رویای خودم بودم و به یاد کسانی بودم که دوست داشتم در کنارم باشند...
در یکی دو تا از کارهاشون هم از مردم خواستند که باهاشون همراهی کنند...و من چقدر از این همراهی لذت بردم!
در ضمن یه کارهم برای اوباما رئیس جمهور جدید آمریکا اجرا کردن که توش ازش با عنوان "Black boy" نام بردند!

موقع برگشت هم یه کمی تنهایی قدم زدم و فکر کردم...احساس آزادی بی نظیری داشتم!

I don't know you
But I want you
All the more for that
Words fall through me
And always fool me
And I can't react
And games that never amount
To more than they're meant
Will play themselves out

Take this sinking boat and point it home
We've still got time
Raise your hopeful voice you have a choice
You'll make it now

Falling slowly, eyes that know me
And I can't go back
Moods that take me and erase me
And I'm painted black
You have suffered enough
And warred with yourself
It's time that you won

Take this sinking boat and point it home
We've still got time
Raise your hopeful voice you had a choice
You've made it now
Falling slowly sing your melody
I'll sing along

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

مدامـم مسـت مي‌دارد! (سراج- اینجا گوش بدید)

مدامـم مسـت مي‌دارد ، نسيم جعد گيسويت

خرابـم مي‌کـند هر دم ، فريب چشـم جادويت

پـس از چندين شکيبايي شبي يارب توان ديدن

کـه شـمـع ديده افروزيم و در مـحراب ابرويت

تو گر خواهي که جاويدان جـهان يک سر بيارايي

صـبا را گو کـه بردارد زماني برقـع از رويت

مدامم مست ....
خرابم مي كند ...

مـن و باد صبا مسکين ، دو سرگردان بي‌حاصـل

من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت

من و باد صبا ...
من از افسون چشمت ...

مدام مست ...
خرابم مي كند ...

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

می ترسم....!

زیبائیهای دنیای اطرافم مرا به وجد می آورد، دیدن مردمان همیشه عاشق این سرزمین مرا سیراب می کند، قدم زدن در کلیساهای بزرگ و آرام مرا روحانی و موسیقی ناب ایرانی مرا از خود بیخود می کند! نسیم پیچیده در موهایم مرا شاداب می کند! شعر مرا مهربان و نگاه گرم یک دوست مرا مست می کند! همه چیز مهیاست که من از بودن و فقط و فقط از بودن لذت ببرم! آنچنان لذت برم که تو گویی این فضا همین یک لحظه است و بس! اما افسوس که ترسی در وجودم رخنه کرده است که این فضا را برای من سنگین می کند....لذت من به اوج نمیرسد... براستی نمیدانم که در کجا ایستا ده ام، نقش من دراین فضا چیست! چگونه باید باشم! آیا رویایی بیش نیستم که مانند رویاهای گذشته به فراموشی سپرده می شود و یا حقیقتی هستم که در فضای اطرافم تاثیر می گذارم! شاید هم ذره ای هستم در کنار ذرات دیگر! کاش میدانستم! هنوز این ترس بدپیله قلب مرا فرمانروایی می کند و من همچنان در جنگم! براستی چیست داروی شجاعت!
کاش هرگز یاد نمیگرفتم که 2 با 2 می شود 4 تا که از قانون به دور باشم! کاش یاد می گرفتم که 2 با دو گاهی 4 ، گاهی 10 و گاهی 0 می شود!

دلم میخواهد ریسک کنم، دلم میخواهد وارد قماری شوم که شاید آخرش باختن است! دلم میخواهد در همین یک لحظه باشم! نه آینده ای و نه گذشته ای! دلم می خواهد دستی را بگیرم حتی اگر برای من دراز نشده باشند!
کاش بتوانم!
و کاش همه بتوانیم!