امروز با میکه هم کلی صحبت کردیم و بهش گفتم که بعد از کنسرت دیروز چه حس خوبی داشتم و چقدر از استرس و نگرانی روزانه خالی شدم و فکر نمیکردم که میکه اینقده از شنیدن این حرف خوشحال بشه. بهم گفت که لیلا تو با گفتن این حرف روز منو ساختی و من خستگیم در رفت...
بعضی وقتها ما آدما یادمون میره از هم تشکر کنیم و یا از گفتن صادقانه احساسمون در هراسیم که مبادا یکی ازش سوء استفاده کنه...چیزی که پائولو کوئیلو تو کتاب کیمیاگرش می خواد بما بگه! چیزی که ما فراموش کردیم.
فراموش کردیم که جهان به شادمانی ما احتیاج داره و ما از گفتن شادیهامون نباید بترسیم.
برای میکه یک هدیه خیلی کوچیکی بردم و نمی دونستم که چقدر به اون هدیه احتیاج داشته...نه هدیه، بلکه به اینکه کسی بگه که ما دیدیم که تو دیروز چقدر زحمت کشیدی...و مطمئنم که بقیه هم بهش گقتن! چون امروز تو چشماش دیدم که خیلی خسته بود ولی شاد بود...شاد!
با میکه در مورد چیزهای دیگه هم صحبت کردیم، میکه تجربیات زیادی داره و به درون آدما توجه میکنه...هم صحبتی باهاش بهم اعتماد به نفس داد..نگرانی و ترس من از راهی که انتخاب کردم رو کم کرد...چقدر بعضی وقتها ما به هم صحبتی با یه بزرگتر احتیاج داریم!
حرفهای قشنگی زد، گقت که ما میتونیم با قلبمون برای همیشه زندگی کنیم و زنده بمونیم! گفت که سن آدما به سال نیست، بلکه به تجربه و فهم و شعورشونه، گفت که امیدواره که ما بتونیم یه روز تو زندگیمون، تلفیقی از Mind, Heart و Body رو پیدا کنیم و از دستش ندیم، همون چیزی که مردم آفریقایی هنوز تو زندگیشون و تو فرهنگشون اون رو نگه داشتن!
از همه مهتر اینکه امروز اولین مشق سولو رو گرفتم: Toglietemi la vita ancor ,1660-1725
خوب دیگه روز خوبی بود...:-) فردا هم که مطمئنم کلا روز خوبی خواهد بود!
دوچرخم تعمیر شده، جارو برقیم درست شده، اینترنتم فردا صبح قراره درست بشه، تلفنم نو شده و خونم هم تمیز شده! خوش بحال خودم!
از غم دیروز تا شادی امروز چقدر فاصله بود...و من در شگفتم که با چه نیرویی این فاصله رو طی کردم!