۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

ترس از اسارت مرا رها نمی کند!

دلم تنگ است، آنقدر که دیگر طپش آن را هر لحظه احساس میکنم!
از ناتوانی خودم خسته شده ام! دیگر نه دستانم توان نوشتن دارند و نه پاهایم توان رفتن! دیگر چشمانم از دیدن سیر شده است!
صدایم آهنگی ندارد و زبانم از گفتن خسته است! ذهنم چه سخت مرا در تنگنا گذاشته است!
دیگر معنی خوبی و بدی را نمی دانم!
همه آنچه که دارم و هنوز مال من است، آزادی است! اما ترس از دست دادنش مرا رها نمیکند!
چه می توانم کرد؟ هیچ!
سالهای زیادی خوانده ام، کار کرده ام، تجربه بدست آورده ام، جنگیده ام، صبر کرده ام...اما اکنون در میانه راه ایستاده ام و به گذشته نگاه میکنم...هیچ کدام قادر نیست که مرا از این ترس مخوف برهاند!
از توانایی خود در تغییر شرایط در شکم! و اینک در ناتوانی آن دختر روستایی محروم از آزادی مطمئنم!
شاید من دوباره اسیر خواهم شد!
بالاخره من امروز ریختن مایع آماده کیک تو ظرف و پختنش رو یاد گرفتم! ای ول!
دوستان برای صرف کیک و چای تشریف بیاورید!:)

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

اینجا میشه دید و شنید!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته!
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته!
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست!
جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضد شورش نیست!
نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره!
دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمی‌زاره!
همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن!
تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن!

جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت!
بدون ظلم خود کامه بدون وحشت و طاغوت!
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی!
لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه!
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه!
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س!
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش‌بس!

کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم!
دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم!
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا!
تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا!

شاعر : يغما گلرویی (وب لاگ)

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

بی عنوان!

این تصویر زنی است که بخت با او همراه نبوده است! زنی که در گوشه ای از ایستگاه قطار دستی با شرمندگی به سوی دیگران دراز می کند، اما دریغ از نیم نگاهی! هیج کس حاضر نیست که حتی لحظه ای برایش درنگ کند!
در داخل ترام نشسته بودم که رفتار این زن شرقی مسلمان نظرم را جلب کرد...با خود می اندیشیدم که بیشتر این افراد در دریایی از غم و بدبختی بدنیا می آیند و تولدشان همراه با شکفته شدن "گل غم" در زندگیشان است!
و این سرنوشت و بخت اوست که برایش خفت، شکستن غرور، غم، ناتوانی، التماس، گرسنگی و بیچارگی را به ارمغان آورده است!و این بیچارگی در میان این مو بورهای زیبای آزاد و مغرور که با بی تفاوتی و شاید نگاه ترحمانه از کنارش رد می شوند دو چندان می شود!
و روسری او سمبل بدی می شود برای گدایی کردن، برای یاد آوری تمام بد بختی ها به این اروپائیان در نعمت غوطه ور! ای کاش میدانستند که چقدر راحت زندگی می کنند! ای کاش می دانستند که " یک نفر در آب دارد می سپارد جان"!
اما لحظه ای ازفکر کردن به این افکار پوچ نمی گذرد که به یاد زن دیگری می افتم که چند روز پیش در مرکز شهر دیدم! زنی مو بور، زیبا و مسن که لباسهایی که بر تن او بود، او را شبیه دختر جوانی کرده بود که اندام خوبی دارد...اما او فقط برای یک یورو التماس به دیگران می کرد! برای خماریش باید فکری می نمود...معتادی بس بیجاره تر از این زنی که امروز دیدم!
ای کاش همه مردم این دو را می دیدند تا دیگر روسری سمبلی نباشد برای بدبختی...شاید روزی بتواند سمبلی برای عدالت نقض شده باشد!

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

من بالاخره کیک پختن رو یاد میگیرم!

امروز برای چندمین باره که می خوام کیک درست کنم و هر دفعه باید همش سهم سطل آشغال بشه! :-)
نمیدونم چه حکمتیه که لازانیا غذای به اون سختی رو یاد گرفتم، ولی حالا که مایع کیک آماده رو فقط باید بریزی تو ظرف و بذاری تو فر بازم کیکم خراب میشه! )-:
امروز چند تا فروشگاه رفتم ولی نتونستم مایع آماده کیک پیدا کنم، بالاخره مایع تارت گرفتم...تنها کاری که باید میکردم این بود که پرکهای سیب روش میذاشتم و بعد میذاشتمش تو فر....!
اما بعد از یک ساعت هنوز نپخته و شله...حیف اون سیبهایی که گذاشتم روش...حالا با چه ذوقی هم 9 یورو دادم ظرف برای کیک پختن گرفتم!
تازه به خودم میگم، بابا هر چیزی استعداد می خواد جانم...! به خودم دلداری میدم که حالا شیرینی و کیک پختن بلد نیستم، اما قورمه سبزی رو که خوب بلدم ...مگه نه سارا؟ کافی همه موادشو باهم بریزی تو آرامپز بعد خودش برات میپزه...تازه نگرانی و سر زدن هم نداره! :-)
سارا من کیک میخوام.........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:-(

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

این قافله عمر عجب میگذرد!

امروز در حالی که از محل کارم تا خانه قدم میزدم متوجه شدم که اینجا حتی دلم برای درخت میوه تنگ شده است! با اینکه همه جا سر سبز است ولی دریغ از یک درخت میوه!
اما دلتنگی نیز دیگر اینجا به یک عادت تبدیل شده است...زمان بدون توجه به دلتنگیها همچنان به سرعت می گذرد و من حیران از گذر عمر!

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

چشمی به عمق اقیانوس، قلبی به وسعت گیتی، صدایی به بلندی سکوت و نفسی به گرمی آفتاب، نیازاست تا توان دریافتنت باشد و افسوس و صد افسوس که عمق نگاهت بیش از عمق اقیانوس و وسعت بازوانت بیش ازوسعت گیتی بود. افسوس که حتی طپش قلبت سکوتی را نشکست و نفست گرمتر از آفتاب بود!
افسوس که دنیا با این همه مهربان نبود!

نژاد پرستی شاخ و دم نداره!

بازم داریم به ژانویه نزدیک میشیم و من که هر سال یه بار باید قلبم برای ایران بطپه، دلتنگیهام شروع شده! بازم هرروز با یاد ایران می خوابم...دیگه دارم برای دیدن خانوادم تشنه میشم...امشب فیلم مسعود بخشی رو دیدیم که تو فستیوال گنت داره اکران میشه...در مورد تهران بود. خیلی فیلم جالب و برای من خو شایندی بود البته مزید بر علت هم شد که من بیشتر ایران رو یاد کنم!
این روزها با اضافه شدن تعداد ایرانیها در اینجا بیشتر در مورد مردم و کشورمون صحبت می کنیم و هیچ وقت هم به نتیجه مشخصی نمیرسیم جز اینکه اعصاب همه خورد میشه! دیگه باید سعی کنم کمتر در این مورد صحبت کنم تا منم مثل نبوی بیچاره قلبم یه روز نگیره که مجبور بشم عمل کنم!:)
دارم میبینم که ما ایرانیها همه روزه بحثمون اینه که ما در گذشته چنان و چنین بودیم، زمان داریوش ما بهمان بودیم و خلاصه هی سعی میکنیم بگیم که ما در گذشته برتر بودیم...
وقتی جدی فکر میکنم نمیدونم که با این حرفها ما واقعا می خواهیم چی اثبات کنیم! آنچه که مهمه اینه که ما به یه زندگی منظم و آزاد توام با آرامش احتیاج داریم و این حق طبیعی هر انسانیه حتی اونی که توی یه کشور کوچیک آفریقایی یا توی یه جزیره زندگی میکنه که هیچ پشتوانه تاریخی نداره!
اصلا ما عادت به پز دادن داریم، به نظرم تاریخ برای اینه که ازش یاد بگیریم نه اینکه باهاش پز بدیم...این خیلی خوبه که منشور حقوق بشر در تاریخ کهن در ایران نوشته شده باشه ولی اگه کسی قرار بشه پز بده این ما نیستیم که درش هیج نقشی نداشتیم...از کشور اومدیم بیرون و زندگی آزاد خودمون رو داریم، از نظم اینجا لذت می بریم، از کیفیت کالا راضی هستیم، دور دنیا به آسانی مسافرت میکنیم، دارای جایگاه اجتماعی خوبی هستیم، کسی مزاحممون نمیشه، نیمه شب به راحتی در خیابان قدم میزنیم و....
بلکه کسانی باید پز بدن که به خاطرش دارن رنج میکشن و در نگه داری اون سهیم هستن...کسانی که به خاطرش هزینه دادن، کسانی که در بطن جامعه هستن..کسانی که با همه طبقات جامعه در ارتباطند و براشون تلاش میکنن...
آنچه که مهمه اینه که نژاد پرست نباشیم!



۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

صدای پریسا آرامش بخشه بخصوص این آهنگش:

باز آمـــــدم باز آمدم از پیش آن یـــار آمـــــدم


در من نگـــردر من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جملــــــه آزاد آمـــــــدم

چندین هـــزاران سال شد تا من به گفتار آمــدم

آن جا روم آنجا روم بالا بدم بـــــــــــــالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهــار آمـدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی کا ناسوتی شـــــــدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتــــار آمـــــــدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکـــم مختصـر

آخــــر صدف من نیستم من در شهـــوار آمـدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر بیــن

آنجا بیا ما را ببین کان جــــا سبکبـــار آمـــــدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیـــــز هـــــم

من گــوهر کانی بدم کاین جا به دیــدار آمــــدم


۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

ایتالیا




امروز روز دوشنبه است، نمی دانم که تاریخ کدام است...شاید آخر سپتامبر است یا اوایل اکتبر! بکلی از تقویم، کامپیوتر و اینترنت دورافتاده ام. امشب در هتل piccadilly شهر فلورنس ایتالیا هستم. هتل نسبتا قدیمی و راحتی است. بعد از کلی پیاده روی در شهر و یک دوش آب گرم روی تختم نشسته و چند خطی می نویسم. ایتالیا کشور مدرنی مانند آلمان، فرانسه و یا حتی بلژیک و هلند نیست. از موقع ورود احساس می کنم که در ایران قدم می زنم. مردم خونگرم و خیابانهای شلوغ و فروشگاهای کوچکش مرا به یاد ایران می اندازد. در این شب آرام که بعد از چند روز گردش های زیبا و طولانی در رم و فلورانس با آرامش تمام نشسته ام، نمی خواهم در مورد خیابانها و فروشگاهها و یا مردم ایتالیا بنویسم. آنچه که مرا بیش از حد مجذوب کرده است، هنر دوست بودن این کشور است. دیدن مکانهای تاریخی زیبا و موزه های بی نظیر مملو از نقاشیها و مجسمه های زیبا و خلاقانه روحم را جلا داده ومرا به اوج آسمان می برد. از این همه زیبائی در شگفتم و به خود میگویم که چگونه است که من میکل آنژ، سازنده مجسمه فوق العاده زیبای داوود را اینگونه تحسین میکنم ولی از تحسین سازنده دنیای به این زیبایی و پیچیدگی غافلم!
براستی که زیبائیهای بیشماری را دیدم و درک کردم...و در این میان زنان و مردان میانسالی را دیدم که همدیگر را به زیبایی در آغوش گرفته بودند و هنوز به آینده می اندیشیدند...دختران و پسران جوانی که لبخند میزدند...هنرمندان با ذوقی که در گوشه ای نشسته و سرگرم نقاشی بودند...همه لحظات به این می اندیشیدم که هنرمندان بزرگی دراینجا به دنیا آمده اند و بزرگ شده اند و بعد از گذشت سالها هنوز میشود حضور آنها را در موزه ها و حتی در خیانهای شهر حس کرد!

این بخشی از نوشته های من در ایتالیا بود که تا به امروز فرصت تایپ آنها را نداشتم. بخش های دیگر بهتر است در همان دفتر محفوظ بماند، شاید روزی در دوران پیری مرور دوباره آن، حس جوانی را در من زنده کند!