دلم تنگ است، آنقدر که دیگر طپش آن را هر لحظه احساس میکنم!
از ناتوانی خودم خسته شده ام! دیگر نه دستانم توان نوشتن دارند و نه پاهایم توان رفتن! دیگر چشمانم از دیدن سیر شده است!
صدایم آهنگی ندارد و زبانم از گفتن خسته است! ذهنم چه سخت مرا در تنگنا گذاشته است!
دیگر معنی خوبی و بدی را نمی دانم!
همه آنچه که دارم و هنوز مال من است، آزادی است! اما ترس از دست دادنش مرا رها نمیکند!
چه می توانم کرد؟ هیچ!
سالهای زیادی خوانده ام، کار کرده ام، تجربه بدست آورده ام، جنگیده ام، صبر کرده ام...اما اکنون در میانه راه ایستاده ام و به گذشته نگاه میکنم...هیچ کدام قادر نیست که مرا از این ترس مخوف برهاند!
از توانایی خود در تغییر شرایط در شکم! و اینک در ناتوانی آن دختر روستایی محروم از آزادی مطمئنم!
شاید من دوباره اسیر خواهم شد!
از ناتوانی خودم خسته شده ام! دیگر نه دستانم توان نوشتن دارند و نه پاهایم توان رفتن! دیگر چشمانم از دیدن سیر شده است!
صدایم آهنگی ندارد و زبانم از گفتن خسته است! ذهنم چه سخت مرا در تنگنا گذاشته است!
دیگر معنی خوبی و بدی را نمی دانم!
همه آنچه که دارم و هنوز مال من است، آزادی است! اما ترس از دست دادنش مرا رها نمیکند!
چه می توانم کرد؟ هیچ!
سالهای زیادی خوانده ام، کار کرده ام، تجربه بدست آورده ام، جنگیده ام، صبر کرده ام...اما اکنون در میانه راه ایستاده ام و به گذشته نگاه میکنم...هیچ کدام قادر نیست که مرا از این ترس مخوف برهاند!
از توانایی خود در تغییر شرایط در شکم! و اینک در ناتوانی آن دختر روستایی محروم از آزادی مطمئنم!
شاید من دوباره اسیر خواهم شد!