۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

پائيز

اکنون که خزان تو را به نظاره نشسته ام و برگهاي زرد و سرخ تو را که به آرامي از شاخه درخت آرامشم به پائين مي افتند را در زير قدمهاي سنگين خود، چرکين و شکننده مي کنم، به اين مي انديشم که:
«اين حقيقتي است که از دل برود هر آنکه از ديده رود.»
عزيزم اگر چه شايد خزان تو نيز زيبا باشد، اما من بيشتر بر اين باورم که خزانت ترسناک است، و من گويي که تمام روزگار را بهار مي ديدم، با آمدن خزانت بناگاه، مات و مبهوت مانده ام و هنوز در تنگناي حيرتم!
هنوز بر اين اميدم که شايد روزي بهار دوباره باز گردد و عطر شکوفه هاي آن، قلبم را عطراگين کند و من از بوي عطر آن مست شوم و...
هنوز در اين فکرم که پس اين همه اميد و آرزو، اين همه عشق و محبت، اين همه درد دل در دل شبها که من به پاي اين نهال زيباي بهار دادم، چه شد، چه ميوه اي برايم به ارمغان آورد که اينگونه پير شد!
چه شد که اينقدر زود بهار، جايش را به خزان داد و اين نهال کوچک من که تازه داشت جان مي گرفت به خواب زمستاني رفت!
چه شد که به يکباره شاخه هاي آن شکست و شکوفه هاي سپيد آن در زير طوفان خزان زودرس دوام نياوردند و خود را به يکباره به دست طوفان سپردند!پس آنهمه خون دلهاي من، ناز و نوازش من به پاي که ريخته شد؟به پاي نهالی که با کوچکترين بادي بلرزد؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.