۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

مادر


مادر عزيزم، زماني که به دنيا آمدم و چشمانم براي اولين بار به چشمانت افتاد، نمي دانستم که اينگونه مرا گرفتار خواهد کرد و سخنانت بر قلبم خواهد نشست. نمي دانستم که نفست مرا گرم و صدايت مرا آرام و نگاهت مرا ايمن خواهد نمود!
آري من بيش از اين چه ميخواستم!افسوس که زندگي در غربت اين همه را به يادم آورد.
و اينک لحظه ها را در انتظار مي نشينم تا بار ديگر صدايت را بشنوم و کلامت را که فرشتگان الهي آن را با انوار خود مزين کرده اند مرهمي بر درد دل خويش کنم.در انتظارم تا بار ديگر خدا را به من نشان دهي و به يادم بياوري که خدا چقدر بزرگ است.
مادر عزيزم در خلوت خيالم، تو هر روز مرا مانند هميشه تشويق ميکني و به من نويد روزهاي بهتري مي دهي.
مادرم نگران نباش و هيچگاه شک و ترديد به دلت راه مده، من بسوي تو گام خواهم برداشت. مطمئن باش اگر در بين راه شياطين روزگار پاهايم را بگيرند، چشمانم به سوي تو نظاره گر خواهند بود و اگر روزي چشمانم را بگيرند آنگاه قلب من به ياد تو خواهد طپيد واگر قلبم را بگيرند، آنگاه است که من نيست و نابود خواهم شد!
در پايان، اي مهربانترين مهربانان، شادي و سلامتي تو آرزوي من است و از خدا طلب ميکنم هرگز آنها را از تو دريغ نکند.
دختر کوچکت: لیلا

هیچ نظری موجود نیست: