۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

خدایی بنده وار!

نگاهت مهربان، صدایت قشنگ، حرفهایت گرم، آغوشت امن، بازوانت قوی و دلت دریا است و من به جهت همه این زیبائیها می ترسم! می ترسم که اسیرت شوم! می ترسم که بتی شوی برایم که من هر لحظه از شکستنش در هراس باشم! آری از پرستیدنت می ترسم!
براستی اینک در میابم که خدا بودن چه آسان است در مقابل بنده و اسیر بودن! اگر چه خدا بودن لذت بخش است، غرور آور است، مستقل تر است، بالاتر است، آرام تر است و شاید کم هزینه تر ولی احساس بنده بودن است که مست می کند! به رویا میبرد! هیجان می دهد! زیبا می کند! بازی می دهد! گرم می کند!
با خود می اندیشیدم که چه لذتی دارد که می گویی "دوست دارم در پی ات آیم که انکارم کنی"! چگونه بین خدا و بنده بودن، بنده بودن را انتخاب میکنی و اینگونه زیبا می گویی که "بر همه منکر شوم بود خدایی جز تو من" که خود توانایی خدا بودن داری!
آری معنی اسیر بودن را اینک می دانم، می دانم چه آتشی بر دل می افکند! آتشی به مراتب گرم تر از شعله! می دانم چگونه خدایان را با آنهمه بزرگی به زمین می آورد و پروانه وار می سوزاند! می دانم که چگونه به زندگی معنی میدهد!
و اینگونه است که من پرستیدن، اسیر بودن و مست شدن را دوست می دارم و تمام ترسم این است که شایسته زیبائیهای این اسارت نباشم!
و من هر دو را می خواهم! خدا بودن و بنده بودن!
آرامش خدا گونه،امنیت و
محبت بنده وار، معنی را به زندگیم هدیه میدهد!
آری می خواهم بنده وار خدایی کنم!

هیچ نظری موجود نیست: