۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

این روزها قیمت یک نفس چه ارزان است!

از وقتی که اومدم اینجا مرگ دو نفر واقعا برام سنگین بوده و ناراحتم کرده، هر وقت بهشون فکر میکنم قلبم درد می گیره!
زندگی زهرا بنی یعقوب و امید میرصیافی چه آسان تمام میشود و چه زود این جوانان از این دنیای زیبا خدا حافظی می کنند. من هیچ کدومشنو نمی شناسم و نمی دونم چیکار کردن ولی میدونم که بسیار جوان بودند و در زندان شاید به خاطرخطایی ناچیز جان خود رو از دست دادند. دارم به خودم فکر میکنم، زمانی که 27 یا 28 سالم بود واقعا نمی دونستم که از زندگی چی میخوام و اینقدی پخته نبودم که بتونم حرف حساب بزنم! اصلا زندگیم با اومدن به اینجا دگرگون شد و من به تازگی کم کم دارم می فهمم که تو دنیا چه خبره و من چی می خوام! حتما خطا های بیشماری داشتم که الان دیگه اونها رو مرتکب نمیشم. امید و زهرا هم یکی مثل من بودند، نمی دونم چرا این بزرگان که خود زمانی جوان بوده اند و با اون شور و حال جوانی آشنا هستند اینقدر بیرحمانه همه چیز رو فراموش کردن! چرا اینقدر بیش از اندازه از اینان انتظار داشتند! چرا اینقدر ازشون می ترسیدن! چرا اینقدر ظالم بودن که براحتی، با جون این عزیزان بازی کردن! چقدر ارزون نفس اینها رو ازشون گرفتن! وقتی به اینها فکر می کنم، تمام وجودم پر از تنفر میشه! دیگه نمی تونم بی تفاوت باشم! نمی دونم زمان چطور به خا نواده اینها می گذره!
الان دارم می فهمم که چرا مهری دلش نمی خواد بچه داشته باشه!

هیچ نظری موجود نیست: