چقدر دلم برای خانه ام تنگ شده بود...مدتها بود که بیشتر وقت در مهمانی و یا سالن ورزشی و یا کلاسهای آموزشی فوق برنامه بوده ام! دیگر فرصتی نبود که در خانه ام تنهای تنها باشم، روی کاناپه زیر آفتاب نسبتا کوتاه لم دهم و بیاندیشم...موزیک گوش دهم و از آرامش زیبای خانه ام لذت ببرم!
این هفته خانه ام را تمیز کرده، ظرفها را شسته و سبزه عید گذاشته بودم، تصمیم گرفتم که بیشتر وقتم را در خانه ام باشم...و تازه فهمیدم که چقدر دلم برای آرامش خانه ام تنگ شده است!
سیما بینا برایم دل دریا کن ای دوست را می خواند و من چه آرامم!
دیشب اندیشه های باطل دوباره سراغم آمده بودند، و من می اندیشیدم و با اندیشه ام به همه جا سفر می کردم و حتی از زمان هم عبور می نمودم...این اندیشه های نه چندان زیبا خواب را از چشمانم گرفته و مرا هراسان ساخته بود! دیگر نه موزیک و نه کتاب شعر مرا آرام می نمود...کمی دنبال خبرهای جنجالی در اینترنت گشتم، در فیس بوک چرخی زدم و فیلم "همیشه پای یک زن در میان است" را دیدم و بعد آرام به خواب رفتم...اما صبح دوباره با همان افکار از خواب بیدار شدم، حالم زیاد خوش نبود...می خواستم از آخر هفته ام لذت برم...یکی از طنزهای "صمد ممد" را تماشا کردم و کلی خندیدم! می گویند خنده بر هر درد بی درمان دواست!
بالاخره صبحم را با آرامش شروع کردم و تصمیم گرفتم که افکار منفیم را بهر ترتیبی شده از خودم دور کنم...چه روز شگفت انگیزی داشتم!
با مادرم صحبت کردم! ناهار را پیش دوستانم بودم با غذاهای بسیار لذیذ! عصرش با عزیزی صحبت نمودم...و اینک آرام آرامم!
و من خانه ام را همیشه دوست داشته ام و چه زیبا آرامش را در فضای آن به ارمغان گرفته ام!
این هفته خانه ام را تمیز کرده، ظرفها را شسته و سبزه عید گذاشته بودم، تصمیم گرفتم که بیشتر وقتم را در خانه ام باشم...و تازه فهمیدم که چقدر دلم برای آرامش خانه ام تنگ شده است!
سیما بینا برایم دل دریا کن ای دوست را می خواند و من چه آرامم!
دیشب اندیشه های باطل دوباره سراغم آمده بودند، و من می اندیشیدم و با اندیشه ام به همه جا سفر می کردم و حتی از زمان هم عبور می نمودم...این اندیشه های نه چندان زیبا خواب را از چشمانم گرفته و مرا هراسان ساخته بود! دیگر نه موزیک و نه کتاب شعر مرا آرام می نمود...کمی دنبال خبرهای جنجالی در اینترنت گشتم، در فیس بوک چرخی زدم و فیلم "همیشه پای یک زن در میان است" را دیدم و بعد آرام به خواب رفتم...اما صبح دوباره با همان افکار از خواب بیدار شدم، حالم زیاد خوش نبود...می خواستم از آخر هفته ام لذت برم...یکی از طنزهای "صمد ممد" را تماشا کردم و کلی خندیدم! می گویند خنده بر هر درد بی درمان دواست!
بالاخره صبحم را با آرامش شروع کردم و تصمیم گرفتم که افکار منفیم را بهر ترتیبی شده از خودم دور کنم...چه روز شگفت انگیزی داشتم!
با مادرم صحبت کردم! ناهار را پیش دوستانم بودم با غذاهای بسیار لذیذ! عصرش با عزیزی صحبت نمودم...و اینک آرام آرامم!
و من خانه ام را همیشه دوست داشته ام و چه زیبا آرامش را در فضای آن به ارمغان گرفته ام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر