۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
وای كه چقدر خستم. انگار كه کوه کندم، هم خستگی جسمی و هم خستگی ذهنی...فردا هم کلی کار دارم ...چقدر از دیشب تا حالا درگیر بودم. اینقدر حرف شنیدم و حرف زدم كه دیگه نای نفس کشیدن ندارم. دلم میخواست یه یک هفته میموندم خونه و استراحت میکردم....وای كه این تعطیلات کریسمس کی از ره میرسه !
چقدر مدل آدما باهم فرق میکنه و به نظرم ما ایرانیها همیشه از این مساله برای خودمون مشکل درست میکنیم. همیشه باهم درگیریم. سرمون تو کار خودمون نیست خلاصه بگم كه حوصله زیادی داریم و دنبال این هستیم كه پیچیدگی تو مساله به وجود بیاریم. اصلا ساده فکر نمیکنیم. برای هر چیزی اما و اگر داریم. برای هر چیزی استثنا داریم. به قول پدر یکی از دوستان هنوز مساله دست دادن آقایون و خانوما اینجا برای ایرانیها حل نشده، یکی یه روز دست میده یه روز دست نمیده، یکی دست خانمی رو رد میکنه، یکی با یه عده دست میده با یه عده دست نمیده ( خودم هم جزو اون یکی ها :-))...حالا چطور میتونیم انتظار داشته باشیم كه مساله مهم مملکت به این آسونی حل بشه...واقعا كه از ماست كه بر ماست...عقب ماندگی ما آخرش هم برمیگرده به خودمون....! این قصه سر دراز دارد...
۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
آنچنان در خوشی خود غرقیم که صدای غمناک جوان آرزومندی که منتظر مرگ است را نمی شنویم. براستی چه بر مادر این جوان گذشته است. دیشب تا خود صبح بیدار بودم! پشت تلفن با عزیزی می خندیدم، از بودن لذت می بردم ولی همچنان هر از گاهی سرکی به اخبار می کشیدم تا بدانم که عاقبت این جوان چه خواهد شد! چقدر آرزو کردم که زنده بماند! نمی توان تصور کرد که دیشب چه بر سر خانواده این جوان آمده است! تصویرش در ذهنم است! آن خنده آرام و پر غرورش!
تا 5.5 صبح خبری نبود، خوابیدم ولی با این امید که ظهر خبر خوشی خواهم شنید...ساعت 1 ظهر بود که بیدار شدم، چشمهایم را باز نکرده کامپیوترم را روشن کردم تا اخبار را چک کنم! ناگهان خبری در اول صفحه بالاترین تمام امیدهای مرا نا امید کرد! به خود لرزیدم و غمی سنگین تمام وجودم را فرا گرفت! احسان فتاحیان اعدام شد!
مرگ همیشه توام با درد است...حتی اگر برای دشمنت باشد!
چقدر دلم می خواست که هرگز به مرگ فکر نمی کردیم!
اشتراک در:
پستها (Atom)