۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

برو کار میکن، مگو چیست کار!

دیگه شدم پینوکیو که رفته بود تو شهر بازی و زیادی داشت تفریح می کرد! آخرش فرشته مهربون نجاتش داد!
دیگه تقریبا همه آخر هفته ها به تفریح و خرید می گذره! تو این تفریح زیادی گم شدم! باید خودم بشم فرشته نجات خودم!
از هفته بعد ( آخه این هفته باید بریم کمپینگ :-) ) تفریح بی تفریح تا موقعی که برم ایران!
از این به بعد، کار و فقط کار! یه مقدمه مقالمونو دو هفته است طول دادم...آخه بازیگوشی هم حدی داره! :-(

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

ژن خشونت!

الان دارم اخبار گوش می دم، داشتم یه مقاله مربوط به کارم می خوندم که خبرهای همیشه ناراحت کننده از ایران منو مایوس کرد و تمرکزم رو از دست دادم.
نمی دونم چیکار داریم می کنیم...به نظرم رسیده که دیگه ما خاور میانه ها مشکل ژنیتیکی داریم، خشونت، لجبازی و حساسیت از خصلتهایی هستند که در کنار هزاران خصلتهای مثبت ماها بد جور چشمک می زنن و خود نمایی میکنن! اینگار که دوز این خصلها بیشتر از بقیه خصوصیات ماست!
از بچگی یادم میاد که خواهرم می گفت یکی از دوستهای بچگیمون، یه لاکپشت زنده رو تو قابلمه جوشونده! وقتی هم که نوجوان بودم دیدم که چطور پسرها گنجیشک ها رو با سنگ میزدن و یا دم گربه رو می کشیدن و یا اینکه دماغ مرغ و خروس رو میشکستن! بیچاره حیوونات با دیدن آدمها چنان فرار می کردن که انگاری ما آدمها جن دیده باشیم!
اون موقع نمی دونستم که دورو برم چه خبره...نمی دونستم که اینها فقط خشونتهای دوره بچگیه و اینها مقدمه ای برای اینکه ما بتونیم خشونتهای دوره بزرگسالی رو راحتتر تحمل کنیم...شاید هم به خاطر همون ژن خشونت باشه که گفتم....
حالا که بزرگ شدم می بینم که دیگه خشونت آدم بزرگا محدود به حیوان و یا گیاه نمیشه...دیگه افتادن به جون هم دیگه و دارن هر جوری هست همدیگه رو تیکه پاره میکنن!
دیگه به راحتی یکی به خاطر لجبازی با دیگری، حکم اعدام یکی رو صادر میکنه! حکم اعدام که نه...حکم به نشان دادن خشونت، حکم به مرگ همنوع پرستی! انگار که دیگه مغزمون درست کار نمی کنه و یا ما عادت نداریم زیاد فکر کنیم و ساده ترین راه حل رو برای یه مشکل انتخاب می کنیم که خوش مشکلات دیگه ای رو تولید می کنه!
تو دانشگاه که بودم با یه سری از اساتید دانشگاه رفتم سفر و اونجا چند نفر باهم دست به یقه شدن و من اون موقع خیلی ناراحت شدم ولی الان می بینم که یه چیز عادی بوده! چیزی که همیشه و هر جا برای ما اتفاق می افته! چون ما ذاتا آدمهای آرومی نیستیم!
وقتی هم باهم هستیم، با صدای بلند و با انرژی صحبت می کنیم که اینا همه نشون میده که ما آروم نیستیم!
باز به نظر میرسه که نظریه تکامل به دادمون میرسه و نسل به نسل این ژن خشونت داره دوزش کم میشه:-) چون نسل جدید به نظر می رسه آرومتر از نسل قبلی باشه!
حساس هستیم، چون زود ناراحت و زود خوشحال می شیم! زیاد ناراحت و زیاد خوشحال می شیم!
خوشحالم که ما ها شیر و ببر و پلنگ نشدیم! چون این حیوونات وقتی سیر میشن دیگه به کسی حمله نمی کنن ولی اگه ما بودیم، سیر هم بودیم باز حمله می کردیم که قدرتمونو نشون بدیم! خلاصه اگه ما شیر بودیم دیگه هیچ حیوونی تو جنگل باقی نمی موند!




امروز یکی از دوستام می گفت که توایران تو ادارشون خواستنش و گفتن که باید تعهد بدی که اخلاقتو عوض کنی و زود جوش باشی!
حالا دیگه همه چی تموم شد به اخلاق هم گیر میدن! فردا هم لابد می خوان...

ولش کن بابا...به این گوش بدین!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

اینجا زندگی در جریان است!

یک ساعتی هست که به خانه رسیده ام! در منزل یکی از دوستانم مهمان بودیم و نیمی از راه بازگشت را با دوستی دیگر پیاده آمدیم...تقریبا نیمه شب بود و ما با آرامش تمام در خیابانهای نه چندان خلوت گنت قدم می زدیم و بحث می کردیم.
در نیمه راه مجموعه ای از دختران زیبا و بلند بلژیکی را دیدم که در بیرون کا فه ای نشسته و باهم گپ می زدند! لباس نازک و زیبایی برتنشان بود و هر کدام، خود را با یک پتوی کوچک سفید رنگ پوشانده بودند. نه زیبائیشان جرم و نه زن بودنشان مخل امنیتشان بود! اینقدر آرام و راحت نشسته بودند که گویی هیچ کسی اطرافشان نیست...
مردم در رفت و آمد و کافه ها باز و پر از مشتری بودند! تمام اتوبوسها و ترامها مشغول به کار و جابجا کردن مسافر بودند! و آنگاه بود که من دریافتم که چقدر گنت و زیبائیهایش، آرامشش و امنیتش را دوست دارم! امنیت چیزی است که من برای اولین بار در این سرزمین درک کردم! نمی دانستم که این امنیت که همه در باره اش صحبت می کنند، اینقدر آرام بخش و شیرین است!
به هر حال، اگر چه در اینجا دیگر از دود و دم و صدای تهران خبری نیست، از کل کل مردم باهم خبری نیست! اما اینجاست که زندگی در جریان است و من به آسانی جریان زندگی را در رگهای وجودم حس میکنم....



چون باید برم خوابم رو انجام بدم، مجبورم همینجا تمام کنم....