مدتی است که کمتر نوشته ام و کمتر خواندم! عطش خواندن و نوشتن مرا وادار می کند که اکنون در اوج خستگی به اینجا پناه آورم و چند خطی بنویسم...شقایق کمالی هم می خواند...خال هندو منو کشته...!
یادش به خیر، شبهای تابستان در ایران برای تماشای ستاره ها به پشت بام می رفتم، پتویی در آنجا پهن می کردم و چای با خرما، ضبط کوچکم را هم به همراه می بردم! آنگاه دفترم بود ومن.. می خواندم، می نوشتم و به صدای سراج و گاهی ناظری گوش می دادم! صدای تنبور در آلبومهای سراج مرا برای نوشتن آماده می کرد و من شروع می کردم به نوشتن! ناگهان صدای مادرم بود که همیشه مرا متوجه گذشت زمان می کرد...صدایی که به من یاد آوری می کرد وقت شام است!
گاهی انگار که دلش برایم می سوخت که مرا از آن لذت محروم کند، بساط شام را هم همانجا می آورد! حتی یاد آوری آن دوران برایم بسیار لذت بخش است! حال اینجا اگر بتوانم ده ستاره یکجا کنار هم در آسمان ببینم، برایم باز غنیمت است...اما دیگر عادت کرده ام به آسمان نگاه نکنم! آسمان خالی از ستاره!
یادش به خیر، شبهای تابستان در ایران برای تماشای ستاره ها به پشت بام می رفتم، پتویی در آنجا پهن می کردم و چای با خرما، ضبط کوچکم را هم به همراه می بردم! آنگاه دفترم بود ومن.. می خواندم، می نوشتم و به صدای سراج و گاهی ناظری گوش می دادم! صدای تنبور در آلبومهای سراج مرا برای نوشتن آماده می کرد و من شروع می کردم به نوشتن! ناگهان صدای مادرم بود که همیشه مرا متوجه گذشت زمان می کرد...صدایی که به من یاد آوری می کرد وقت شام است!
گاهی انگار که دلش برایم می سوخت که مرا از آن لذت محروم کند، بساط شام را هم همانجا می آورد! حتی یاد آوری آن دوران برایم بسیار لذت بخش است! حال اینجا اگر بتوانم ده ستاره یکجا کنار هم در آسمان ببینم، برایم باز غنیمت است...اما دیگر عادت کرده ام به آسمان نگاه نکنم! آسمان خالی از ستاره!
۲ نظر:
تهران که ستاره نداشت... من لااقل برای این یکی دلم تنگ نمیشه.
yadet raft gorohe kor ham tashkil midadim
ارسال یک نظر