امشب حسابی خستم، بعد از مدتها یه ورزش درستو حسابی کردم! بعد از کلی دردسر پیدا کردن محل سالن والیبال دانشگاه و زیر بارون شدید قدم زدن، بالاخره رفتم والیبال و حسابی خودمو خسته کردم!آدم بعضی وقتها دیگه از دست بی تفاوتی آدمهای اینجا حرصش میگیره! بابا کلی بازی کردیم، کلی توپ های مهم رو خراب کردیم، کلی امتیاز گرفتیم ولی در همه این دقایق این آدمهای سرد اروپایی با سردی تمام به هم نگاه کردن! نه صدایی! نه جیغی! نه خوشحالی! نه دعوا و نه حتی اعتراضی!یاد ایران افتاده بودم که بیچاره خانم موسوی معلم ورزشم تو دبیرستان زبونش مو در آورد اینقده که هی به من گفت لیلا وقتی توپ از رو سرت رد میشه مال پشته! توپهای بقیه رو نگیر...! :-)یادمه که همیشه بچه ها با پاسور دعوا می کردن که توپهای دوم مال تو، چرا دنبالش نمی ری پاس بدی؟!!!!!!!!!!آخرش هم پاسور رو محل نمیدادیم، هرکسی هر وقت می خواست می دوئید توپ رو می زد!امروز یکی از بچه ها زیاد بلد نبود و وقتی پاسور بود نمی دونست که توپ های دوم رو باید بگیره...هیچ کدوم از بچه های حرفه ای چیزی نگفتن و راهنمائیش نکردن! فقط نگاش کردن! من دیگه حرصم گرفته بود و هی می خواستم بگم که بابا توپ های دوم رو تو باید بگیری...ولی نگفتم! :-) آخه منم روز اولم بود میرفتم... :-)یادم اومد که تو دوره لیسانس هم به زور یه تیمی تو دانشکده درست کردیم و رفتیم مسابقه! ولی از آخر اول شدیم!:-(خوب البته برای آبروداری اومدیم خودمون به خودمون تو برد دانشکده از طرف جمعی از دوستان تبریک گفتیم!:-)تو دوره فوق لیسانس هم که تو حیاط کوچیک مرکز یه زمینی درست کرده بودن و تازه نصف شب شروع می کردیم به بازی! بستنی هایی که آخر بازی تو تابستون می خوردیم خیلی مزه میداد! خونه استادا تو همون محوطه بود و دیگه از دست سرو صدای بچه ها عاصی شده بودن! چقدر خوش می گذشت! زهرا، فاطمه، اعظم، رفیعی، ندائیان، دکتر جلالی، محمودی،خودم و چند نفر دیگه که یادم نمیاد اعضای نیمه ثابتش بودیم! دکتر عاصمی و دکتر کیانی هم از بیرون مرکز می اومدن! دندان پزشک بودن!زمانی هم که تو دانشگاه زنجان درس می گفتم دوباره با کارمندا یه تیم تشکیل دادیم و مثل همیشه از آخر اول شدیم! :-) فکر کنم تو تمام این تیمها اگه من تو تیم نبودم حد اقل یکی مونده به آخر می شدیم! :-)به هر حال امروز خوش گذشت، بخصوص که موقع برگشت تو هوای بهاری بعد از باران قدم زدم و ماه کاملا روشن رو تو آسمون تماشا کردم! چیزی که اینجا کمتر می شه این منظره رو دید!سالار عقیلی داره می خونه: زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسـش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشسـت
سر فرا گوش مـن آورد بـه آواز حزین
گفـت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشـقی را کـه چنین باده شبگیر دهـند
کافر عـشـق بود گر نـشود باده پرسـت
دیگه باید برم بخوابم!