۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

چقدر دل کندن سخته....!

هر چه که به پایان نزدیکتر میشم، دلهره و نگرانیم بیشتر میشه...رفتن چقدر سخته...اینجا کلی خاطره دارم همه رو یه جا میذارم و میرم...میرم یه جای دور! اینقده دور که هر وقت اراده کنی بری ایران نمی تونی...یه طرف مادرم و همه کسانی که دوستشون دارم منتظرم هستند، اینجا کلی خاطره دارم و زندگیم اینجاست...و یه طرف دیگه هم یک نفر منتظرمه...همه رو جا میذارم، می رم طرف اون یه نفر.........! تا یه خونه جدید، دوستهای جدید و ...پیدا کنم.
نمی دونم چی پیش میاد و یا اینکه اونجا چه سرنوشتی در انتظا رمه...اما میدونم که تا مدتها به جز یه نفر هیچ کس رو دیگه ندارم...اون یه نفر هم چقدر منو شناخته هنوز نمی دونم! دوستم داره می دونم! اما هنوز نمیدونم که میتونه جای مادرم رو بگیره؟ می تونه جای خالی دوستام رو پر کنه؟ بعضی وقتها دلهره عذابم میده! نمی دونم که هر وقت ناراحت شدم، می تونم مثل اینجا سرمو بندازم پائین و برم قدم بزنم و هیچ کسی تو خیابون مزاحمم نشه..!
چقدر ذهنم این روزها از فکر کردن خسته شده...کاش این سه هفته با خوبی و خوشی تموم بشه تا من بدونم که چیکار باید بکنم....
چقدر دل کندن سخته....!

۴ نظر:

mehri گفت...

لیلا جون. روزی رو یادت بیاد که قرار بود از ایران بری.یادته روز اخر همدیگر رو دیدیم. چقدر اضطراب داشتی! اما دیدی که همه چیز خوب پیش رفت . تازه اون زمان کسی رو نداشتی که تو بلژیک دوستت داشته باشه و با تمام وجود منتظرت باشه. اما همون کسایی کع منتظرت بودن چقدر مهربون کمکت کردن.حالا فکر کن کسی مثل شهروز که دوستت داشت روز اول تو بلژیک میدیدی چقدر زیبا بود.خونه ای که برای اومدنت لحظه شماری می کنه . درسته که دل کندن سخته اما نه برای تو. بشمار چند بار دل کندی؟ از زنجان اومدی تیریز. از تبریز و دوستات دل کندی و برگشتی زنجان. دوباره رفتی بلژیک .چس دل کندن رو بارها تجربه کردی! به دل دادن فکر کن! اگه از دل کندن سخت تر نیاشه آسونتر هم نیست. اما شیرینه.اگه بخوای روزها اول زندگی مشترکتو با دلتنگی بلژیک و دوستات بگذرونی فرصت دل بستن رو از دست میدی.
دوستت دارم دوست همیشه مهربون من.

امين گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Parisa گفت...

لیلا جون ، امشب همش به فکر توام، یادم اومد به وبلاگت سر بزنم، انگار خیلی وقته ازت خبر ندارم و حالا که می خوای بری می بینم که خیلی دیر شده ... بازم مثل همیشه برای من دیر شده و نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم... ، یاد روزی افتادم که این وبلاگ رو درست کرده بودی ...و من رو تشویق کردی که شعرام رو بزارم سایتم ...
خیلی دل تنگم ...اما ته دلم خیلی تحسینت می کنم ، ادمی با همت و روحیه بالای تو همیشه موفق خواهد بود...از یه طرف می خوام کار کنم نصفه شبی ، اما اشک امانم نمی ده ....آخرش شب شعرامون برقرار نکردیم ها...
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود دیر می شود!

بلندا گفت...

امروز صبح زنگ زدم به موبایلت رفت رو پیغام گیر. یه دفعه خیلی دلم گرفت :-( لیلا خیلی خیلی دوستت دارم. سفر به سلامت. بوووس