هر چه که به پایان نزدیکتر میشم، دلهره و نگرانیم بیشتر میشه...رفتن چقدر سخته...اینجا کلی خاطره دارم همه رو یه جا میذارم و میرم...میرم یه جای دور! اینقده دور که هر وقت اراده کنی بری ایران نمی تونی...یه طرف مادرم و همه کسانی که دوستشون دارم منتظرم هستند، اینجا کلی خاطره دارم و زندگیم اینجاست...و یه طرف دیگه هم یک نفر منتظرمه...همه رو جا میذارم، می رم طرف اون یه نفر.........! تا یه خونه جدید، دوستهای جدید و ...پیدا کنم.
نمی دونم چی پیش میاد و یا اینکه اونجا چه سرنوشتی در انتظا رمه...اما میدونم که تا مدتها به جز یه نفر هیچ کس رو دیگه ندارم...اون یه نفر هم چقدر منو شناخته هنوز نمی دونم! دوستم داره می دونم! اما هنوز نمیدونم که میتونه جای مادرم رو بگیره؟ می تونه جای خالی دوستام رو پر کنه؟ بعضی وقتها دلهره عذابم میده! نمی دونم که هر وقت ناراحت شدم، می تونم مثل اینجا سرمو بندازم پائین و برم قدم بزنم و هیچ کسی تو خیابون مزاحمم نشه..!
چقدر ذهنم این روزها از فکر کردن خسته شده...کاش این سه هفته با خوبی و خوشی تموم بشه تا من بدونم که چیکار باید بکنم....
چقدر دل کندن سخته....!