۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

عزیزم،

چند دقیقه ای هست که از بچه ها خداحافظی کردم و اومدم خونه. امروز بچه ها خیلی بهم لطف کردن، کلی دور و برم بودن تا من دلتنگی رو حس نکنم. همین که رسیدم خونه، دنیا دور سرم چرخید...هر طرف خونه داد میزد پس کو عزیزت؟ گلدونهای جلوی پنجره دلتنگت بودن! خونه رو دست نزدم، حتی مرتب نکردم...دیشب که کفشهامو جلوی تخت درآوردی، برشون نداشتم...تو حموم واکس موت جلوی چشممه...لباسهایی که از فرودگاه برگردوندم همه رو مبل وسط حاله...هنوز بوی قشنگت رو حس میکنم. من که هر شب سرم رو قلبت بود و صدای طپش قلبت بهم آرامش میداد، امشب نمی تونم بخوابم...اشکام سرازیرن..نمیدونم چیکار کنم...فقط صدات آرومم می کنه...کاش نذاشته بودم نفیسه بره...بد جور دلتنگتم عزیزم...
بیدار نشستم تا اینجا ببینم که هواپیمات به سلامتی نشسته تا خیالم راحت بشه.

هیچ نظری موجود نیست: