۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

آه که چه دلتنگتم مهربانم!
دیگر تحملم تمام شده است...تمام سلول های وجودم تو را می خواهند...و من چه بیتاب و مشتاق منتظر لحظه ای هستم تا دستانم را در دستانت جا دهم و همچون کودکی در آغوش گرمت به امنیت و آرامش برسم.
زمان این روزها چه کند می گذرد، تو گویی که روزها به سختی به شب بدل شده و شب نیز برایمان همچون سالی طول می کشد...من نیز مانند تو روزها را میشمارم تا نگاهم دوباره در نگاهت گره بخورد...چه سرنوشتی داشته ایم! جدایی وصل، جدایی وصل، جدایی وصل...جدایی آه که چه سخت است دور از تو بودن! تا به کی چرخه سرنوشتمان، این بازی جدایی وصل را رها خواهد کرد؟